جلال و جبروتها میروند
چون تمام کاخها،
گلها نیز کم کم پژمرده میشوند
بهار که رفت تابستان بسرعت خود را
به خزان می رساند
و تلخی ویرانه هایی از گلها و درختان را
به باغها می بخشد
خزان باهمه زیباییش، اما
به باغ که نشست
نشاط از باغ میرود
دیگر خبری از شور و حال جوانی نیست
کم کم تنهایی میرسد
خلوت سرایی از عمر
و تاسف برای روزهایی که گذشت
عزای عمر رفته و
ترس نگرانی از تمام شدنش
بی آنکه
بهره ای در خور
از عمر گرفته باشی
بی آنکه
کشف کنی
چرا آمدی و چرا میروی
معمای تمام عمر......
چون تمام کاخها،
گلها نیز کم کم پژمرده میشوند
بهار که رفت تابستان بسرعت خود را
به خزان می رساند
و تلخی ویرانه هایی از گلها و درختان را
به باغها می بخشد
خزان باهمه زیباییش، اما
به باغ که نشست
نشاط از باغ میرود
دیگر خبری از شور و حال جوانی نیست
کم کم تنهایی میرسد
خلوت سرایی از عمر
و تاسف برای روزهایی که گذشت
عزای عمر رفته و
ترس نگرانی از تمام شدنش
بی آنکه
بهره ای در خور
از عمر گرفته باشی
بی آنکه
کشف کنی
چرا آمدی و چرا میروی
معمای تمام عمر......