پشت پلک تو
دم رفتن نه حرفی نه درنگی
نه اهوئی .نه چنگال پلنگی
نه دل دلهای اتش کرده برپا
نه اشوب ونه غوغا ونه جنگی
خم کوچه تورا خورد ودل من
زپا افتاد وهرتی کرد وسنگی
شکست ائینه ی قاب طلا را
بدون فکر وذکر ودنگ وفنگی
چوگنجشکی میان برف وبوران
نمانده دیگر ازمن اب و رنگی
به خود پیچیده ام همچون کلافی
ویا مثل جنین در بطن تنگی
ودر من می دود مردی که کور است
ودنبالش زنی با پای لنگی
کمی خواب .وکمی بیداری وبعد
سری اندازه یک کوه .و منگی
نمی دانم چه مدت طی شد اما
به گوشم میرسد اوای زنگی
بدون بال و پر پرواز کردم
به سوی ماه خود جسته پلنگی.
دم رفتن نه حرفی نه درنگی
نه اهوئی .نه چنگال پلنگی
نه دل دلهای اتش کرده برپا
نه اشوب ونه غوغا ونه جنگی
خم کوچه تورا خورد ودل من
زپا افتاد وهرتی کرد وسنگی
شکست ائینه ی قاب طلا را
بدون فکر وذکر ودنگ وفنگی
چوگنجشکی میان برف وبوران
نمانده دیگر ازمن اب و رنگی
به خود پیچیده ام همچون کلافی
ویا مثل جنین در بطن تنگی
ودر من می دود مردی که کور است
ودنبالش زنی با پای لنگی
کمی خواب .وکمی بیداری وبعد
سری اندازه یک کوه .و منگی
نمی دانم چه مدت طی شد اما
به گوشم میرسد اوای زنگی
بدون بال و پر پرواز کردم
به سوی ماه خود جسته پلنگی.