عشق بی جهت


عشق بی جهت

ساعتش را به دست راست بسته بود مثل همیشه روبه روی من نشسته بود اما نگاهش چپ و راست را می پایید و دلش که هیچ گاه همراهش نبود ساعتش را به دست راست بسته بود و مدام نگاهش می کرد خوب یادمشاعر:محمد فروغی

ساعتش را به دست راست بسته بود

مثل همیشه

روبه روی من نشسته بود

اما نگاهش چپ و راست را می پایید

و دلش که هیچ گاه همراهش نبود

ساعتش را به دست راست بسته بود و مدام نگاهش می کرد

خوب یادم هست روز اولی را که معلم دست راست و چپم را به من آموخت

و آن آدم برفی که یک دستش جارو بود و دست دیگرش پارو

و من راست و چپش را اشتباه کردم

چرا که هنوز نیاموخته بودم که وقتی کسی رو به روی تو نشست دیگر چپ و راستش راست و چپ تو نیست

و تو آن روز روبه روی من نشسته بودی

و ساعتی که همیشه به دست راستت بود

و قلمی که به دست چپت و مدام روی کاغذ خط خطی می کردی تا نگاهت به نگاهم نخورد

قلبم می تپید

قلبی که در گوشه چپ قفسی زنجیرش کرده بودند

و ظرف آب و غذایش را در گوشه راست نهاده بودند

و هم آوازش را...

تو در روبروی من نشسته بودی

سازت همراهت بود

همان تاری که همیشه با دست چپ می زدی

زخمه هایی بر زخم دل قلبی که در گوشه ی چپ قفسی زنجیر بود

و می دانست هیچ گاه دستش به قامت راست تو نخواهد رسید...

اما آن روز او نغمه ای نزد

ساعتش را که به دست راستش بود دوباره نگاه کرد

نگاهی به چپ و راست کرد

بلند شد

در گوش راستم زمزمه ای کرد و رفت...

قلبم زنجیرش را گسست

تمام فضای سینه ام را تپید

چشم چپم اشکبار

چشم راستم خون فشان

او رفته بود ...

تو رفتی...

من تنها مانده بودم

و از چپ و راست آوار بی کسی...

در درون مغزم دو اژدها همدیگر را می درند

و به دنبال قلبی می گردند که زنجیرش را گسسته است

سرگردان در عالمی که هر جهتش زنجیریست

به دنبال عشقی بی جهت

عاشق و معشوقی که وقتی روبه روی هم می نشینند دست راست و چپشان را گم کنند...

۱۰/۷/۹۹


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


دارم دلبری مانند تو