ساعتش را به دست راست بسته بود
مثل همیشه
روبه روی من نشسته بود
اما نگاهش چپ و راست را می پایید
و دلش که هیچ گاه همراهش نبود
ساعتش را به دست راست بسته بود و مدام نگاهش می کرد
خوب یادم هست روز اولی را که معلم دست راست و چپم را به من آموخت
و آن آدم برفی که یک دستش جارو بود و دست دیگرش پارو
و من راست و چپش را اشتباه کردم
چرا که هنوز نیاموخته بودم که وقتی کسی رو به روی تو نشست دیگر چپ و راستش راست و چپ تو نیست
و تو آن روز روبه روی من نشسته بودی
و ساعتی که همیشه به دست راستت بود
و قلمی که به دست چپت و مدام روی کاغذ خط خطی می کردی تا نگاهت به نگاهم نخورد
قلبم می تپید
قلبی که در گوشه چپ قفسی زنجیرش کرده بودند
و ظرف آب و غذایش را در گوشه راست نهاده بودند
و هم آوازش را...
تو در روبروی من نشسته بودی
سازت همراهت بود
همان تاری که همیشه با دست چپ می زدی
زخمه هایی بر زخم دل قلبی که در گوشه ی چپ قفسی زنجیر بود
و می دانست هیچ گاه دستش به قامت راست تو نخواهد رسید...
اما آن روز او نغمه ای نزد
ساعتش را که به دست راستش بود دوباره نگاه کرد
نگاهی به چپ و راست کرد
بلند شد
در گوش راستم زمزمه ای کرد و رفت...
قلبم زنجیرش را گسست
تمام فضای سینه ام را تپید
چشم چپم اشکبار
چشم راستم خون فشان
او رفته بود ...
تو رفتی...
من تنها مانده بودم
و از چپ و راست آوار بی کسی...
در درون مغزم دو اژدها همدیگر را می درند
و به دنبال قلبی می گردند که زنجیرش را گسسته است
سرگردان در عالمی که هر جهتش زنجیریست
به دنبال عشقی بی جهت
عاشق و معشوقی که وقتی روبه روی هم می نشینند دست راست و چپشان را گم کنند...
۱۰/۷/۹۹
مثل همیشه
روبه روی من نشسته بود
اما نگاهش چپ و راست را می پایید
و دلش که هیچ گاه همراهش نبود
ساعتش را به دست راست بسته بود و مدام نگاهش می کرد
خوب یادم هست روز اولی را که معلم دست راست و چپم را به من آموخت
و آن آدم برفی که یک دستش جارو بود و دست دیگرش پارو
و من راست و چپش را اشتباه کردم
چرا که هنوز نیاموخته بودم که وقتی کسی رو به روی تو نشست دیگر چپ و راستش راست و چپ تو نیست
و تو آن روز روبه روی من نشسته بودی
و ساعتی که همیشه به دست راستت بود
و قلمی که به دست چپت و مدام روی کاغذ خط خطی می کردی تا نگاهت به نگاهم نخورد
قلبم می تپید
قلبی که در گوشه چپ قفسی زنجیرش کرده بودند
و ظرف آب و غذایش را در گوشه راست نهاده بودند
و هم آوازش را...
تو در روبروی من نشسته بودی
سازت همراهت بود
همان تاری که همیشه با دست چپ می زدی
زخمه هایی بر زخم دل قلبی که در گوشه ی چپ قفسی زنجیر بود
و می دانست هیچ گاه دستش به قامت راست تو نخواهد رسید...
اما آن روز او نغمه ای نزد
ساعتش را که به دست راستش بود دوباره نگاه کرد
نگاهی به چپ و راست کرد
بلند شد
در گوش راستم زمزمه ای کرد و رفت...
قلبم زنجیرش را گسست
تمام فضای سینه ام را تپید
چشم چپم اشکبار
چشم راستم خون فشان
او رفته بود ...
تو رفتی...
من تنها مانده بودم
و از چپ و راست آوار بی کسی...
در درون مغزم دو اژدها همدیگر را می درند
و به دنبال قلبی می گردند که زنجیرش را گسسته است
سرگردان در عالمی که هر جهتش زنجیریست
به دنبال عشقی بی جهت
عاشق و معشوقی که وقتی روبه روی هم می نشینند دست راست و چپشان را گم کنند...
۱۰/۷/۹۹