آخر قصه‌ی نسل ما خواندنی است«گزارش اندوه»

نویسنده: محمود جوانبخت

ناشر: نیستان، چاپ اول 1397

252 صفحه، 37000 تومان

****

برای ما دهه‌ی شصت، دهه‌ی غریبی است... دهه‌ی سختی‌ها و مصائب است... دهه‌ی تلخی‌ها و شیرینی‌ها است...

نوجوانی و آغاز جوانی‌ام در دهه‌ی شصت گذشته است... مثل همه‌ی نوجوانان و جوانان آن دهه شاهد ماجراهای بسیاری بودم... ماجراهایی که الان شاید بعضی‌شان برای خودم هم باورناپذیر است...

هر چه از آن دهه بیشتر فاصله گرفتیم، عمق و عرض و طول و آن‌چه در آن دهه شاهد بودیم، در وجودم... و در روح و جانم گسترش پیدا کرد و بیشتر و بیشتر شد.اگر بگویم دهه‌ی شصت را دو بار و بلکه بیشتر زیسته‌ام بی‌راه نگفته‌ام... دهه‌ی شصت را یک بار تقویمی زندگی کردیم و بار دیگر - و چندین باره - در ذهن و در روح و در جان...

شاید این گونه سخن گفتن برای کسی که آن دهه را ندیده کمی نامفهوم باشد... شاید درک نکند که از چه حرف می‌زنیم... به‌هرحال گذشت و دو دهه بعد در آخرین سال‌های دهه‌ی هشتاد اتفاقات و وقایعی روی داد که در ادبیات سیاسی بعد از انقلاب به وقایع ٨٨ معروف است... همه چیز چنان سریع و تند و سهمگین روی داد که باورش سخت بود... باورش به کنار، فهم و درک ماجرا برای نسل ما که نسل انقلاب هستیم سخت و دشوار بود و هنوز هم هست...

به‌راستی چه شد که... بگذریم... یک دهه است که گوش همه‌ی ما پر است از این حرف‌ها... پر است از تحلیل‌ها و بررسی‌ها و قضاوت‌ها و جای دوست و دشمن نشان دادن‌ها...

در آن روزهای سخت برای کسی که عمرش به نوشتن گذشته، نوشتن راه فرار بود... راه فرار و البته ابزاری برای مکالمه با خود... همه دچارش بودیم و همه از خود می‌پرسیدیم و خود را با پرسش‌های بی‌شماری احاطه کرده بودیم... و من نیز جز با مکالمه با خود و گرفتن یقه‌ی خودم کار دیگری نکردم...

به خودم که آمدم دیدم نشسته‌ام و می‌نویسم... دوره می‌کنم دهه‌ها را و البته دهه‌ی شصت را که گفتم چندین باره زیسته‌ام آن را...

بی‌تعارف اگر بخواهم بگویم، "گزارش اندوه" نه این‌که بخواهد پاسخی بدهد، بلکه پرسش‌هایی است از خود - و از خودمان - و از مسیری که آمدیم... و جاهایی که گذشتیم و...

همان روزها و همان ماه‌‌ها نوشتم و تند و سریع هم نوشتم... در فضایی مه‌آلود و پر از تیرگی نوشتم... تمام که شد انداختمش گوشه‌ای و در جایی از یک هارد کوچک ماند... گاهی یادش می‌افتادم و گاهی ناخنکی می‌زدم ولی... ماند دیگر... هر چه می‌گذشت کم‌تر دیگر سراغش را می‌گرفتم... خیالم راحت بود که هست و جایش امن است... مهم همین بود که هست... گذشت تا چندین سال بعد... دقیقش می‌شود اسفند سال ٩۶... با دوستان نویسنده، درباره‌ی یک رمان سیاسی از نویسنده‌ای خارجی حرف می‌زدیم که همه آن را خوانده بودیم... بحث جذابی بود... و جذاب‌تر شد وقتی که بحث رسید به خودمان و این‌که ما چرا نمی‌نویسیم... و این همه ماجراهای بزرگ سیاسی که در همین سال‌های پس از انقلاب همه از نزدیک شاهدش بودیم... یک جورهایی شماتت دسته‌جمعی خودمان بود... صریح‌تر حرف زدیم در آن جمع... و درباره‌ی آن‌چه که مانع می‌شود از نوشتن رمان سیاسی، مفصل حرف زدیم...

لابه‌لای بحث با دوستان یاد "گزارش اندوه" افتادم... (راستی از همان ابتدای نوشته شدنش اسمش گزارش اندوه بود)... خواستم بگویم من کاری را ۶، ٧ سال پیش نوشتم ولی گذاشتم کنار... اما نگفتم... نمی‌دانم چرا؟...

القصه شنبه بود آن روز و همان شبش نشستم پای لپ‌تاب و یکی یکی هاردهایم را جستجو کردم و گزارش اندوه را پیدا کردم و بعد از چند سال یک بار دیگر خواندمش... تا صبح خواندم و تمام که شد بسم‌اللهی گفتم و شروع کردم به دوباره نوشتن...البته فقط چند سطری نوشتم و بعد گرفتم خوابیدم و... از همان روز که یکی از روزهای اسفند ٩۶ بود تا بهمن ٩٧ یک بار دیگر گزارش اندوه را نوشتم و...

کار عبثی است حرف زدن نویسنده از اثرش... کار تمام شده و هر چه بوده و هر چه هست حالا پیش روی مخاطب است و او باید حرف بزند...

"گزارش اندوه"... همچنان که از نامش پیدا است، گزارش اندوه نسلی است که... چه بگویم؟... بخوانیدش... من که گمان می‌کنم ضرر نکنید از خواندنش... آخر قصه‌ی نسل ما خواندنی است... من هم سعی کردم خواندنی بنویسم...

مخلص همگی... یاعلی مدد