تو هم چون سیمرغ،
در بلندای پرواز ،
واز فراز کوه !
پستی هارا نگاه کن
واورا آنگونه که بنظرت میرسد ببین ،
هم چون رستم دستان
وداستان نا گفته اش ،
در مبارزه با دیوان وبدان !
واز خاک زابلستان
که رسم داستان است ،
به جهان بنگر ،
واورا آنگونه که بنظرت می رسد
ببین !
حسی در من است
که باسپر وسندان
تنگ به سینه کبود دشمنان
در میدان نبرد
پنجه در می افکنم ،
وسوزش زخم های
بجامانده از پنجه اهریمن
جاهل را نظاره گر باشی
ودرشب بوی ترانه را حس کنی
بر خیز ودعا بکن ودوری
از شکستن دل ورها شوی !
به یاد نمی آورم در این پیکار
کجا بودی ومن کجا ،
وای کاش منی باشد آغاز هر پایانی ،
ما پروازیم وچشم براه پرنده !
بهرام معینی (داریان ) آبان ۹۰