می خواهم بروم به سمت دریاها ...
بی تو ،
بی همه ،
با خودم تنها ...
این بار اگر عاقل بشوم !
همه آن دغدغه هایم را ،
آتش بزنم !
و خود را شناور سازم در باد ،
همچون پرواز پرستوها ...
هیچ کسی نیست که گویی برایش درد دلت !؟
باشد !
من تمام اسرار قلبم را ،
زمزمه گویم هر نیمه های شب در آسمانها ...
همه آن معادلات زندگی ام برهم خورد ؟
همه آن آرزوهای قلب غمگینم ،
همچون نهالی کوچک ،
در زمستان سرد این روزگار پژمرد ؟
باشد !
من همه چیز را دیگر به دستان «او» خواهم سپرد !
بگذار که گویند آخر سر ،
اگرچه بسیار تنها ،
ولی در خشنودی کامل مرد !
مگر من آخر چه خواهم از این دیوانه سر دنیا ...
زهی عشق که ما را نپذیرفت !
زهی دلدار که در قصه زندگی ام ،
مرا به همسفر بودن با خویش نمی خواند ،
در اینباره نمی گفت !
زهی دوستان که در اوج تنهایی ام ،
آن درد عمیق تنیده بر قلبم را ،
شاید که هرگز نفهمیدند ،
و هیچ کدام هرگز نتوان گفت !
زهی دشمن که دوستم می گردد ،
زهی آن دوست حقیقی ام ،
که در خاک آسوده همی خفت !
من دگر بی تاب شدم از این همه آشفتگی ها ...
ای تو گمگشته در این دیر مغان ،
آیا تا به حال از دل عاشق شده ای ؟
ای تو که صاحب این شهر غمی ،
از برای مردمانت لایق شده ای ؟
ای تو سر فرو برده بر این خواب ،
آیا تا به حال درگیر حقایق شده ای ؟
ای من که دم زنم از رها بودن ،
یک دم از دنیا فارغ شده ای ؟
نمی دانم که دانی روزی لحظه مرگت رسد ؟
آیا تا به حال ،
درگیر لحظه های شمردن دقایق شده ای ؟
اه ،
دنیا دیگر بس است !
می خواهم نفس تازه کنم !
من دگر خسته شدم از این همه دلواپسی ها ...
عده ای در کفر کامل ،
اما به هر حال انسان دوست !
و گمشدگانی به درجه حیوان بودن تنزل یافتند !
زین رو رفتارشان بسیار تندخوست !
عده ای هم بی تفاوت راحت سر ،
عده ای هم گویند ندانیم و ندانی ،
پس نباشیم داور !
اما عده ای همچون من ،
با تمام وجودشان می دارند «او» را بسیار دوست !
این قصه نیست !
کاملا حقیقت دارد !
کافیست که بنگری بر خود !
در عمق تصویر آینه ها ...
«من» با «او» که دیگر تنها نیستم !
اما باشد !
بگذار که همه گویند ،
من بودم یک دیوانه کامل !
و یک رهگذر تنها ...
می خواهم که در لذت عشقش ،
همچو یک پروانه پرواز کنم !
خارج از بند زمان ،
ای چرخ گردان ای روزگار ،
حال تو بچرخ و تو بمان ،
و آدمیان را در آزمایشت هردم بکش !
اما خوب بنگر !
که آیا من یک دیوانه ام ؟
یا این تویی که دیوانه تر ز منی دنیا ...
بی تو ،
بی همه ،
با خودم تنها ...
این بار اگر عاقل بشوم !
همه آن دغدغه هایم را ،
آتش بزنم !
و خود را شناور سازم در باد ،
همچون پرواز پرستوها ...
هیچ کسی نیست که گویی برایش درد دلت !؟
باشد !
من تمام اسرار قلبم را ،
زمزمه گویم هر نیمه های شب در آسمانها ...
همه آن معادلات زندگی ام برهم خورد ؟
همه آن آرزوهای قلب غمگینم ،
همچون نهالی کوچک ،
در زمستان سرد این روزگار پژمرد ؟
باشد !
من همه چیز را دیگر به دستان «او» خواهم سپرد !
بگذار که گویند آخر سر ،
اگرچه بسیار تنها ،
ولی در خشنودی کامل مرد !
مگر من آخر چه خواهم از این دیوانه سر دنیا ...
زهی عشق که ما را نپذیرفت !
زهی دلدار که در قصه زندگی ام ،
مرا به همسفر بودن با خویش نمی خواند ،
در اینباره نمی گفت !
زهی دوستان که در اوج تنهایی ام ،
آن درد عمیق تنیده بر قلبم را ،
شاید که هرگز نفهمیدند ،
و هیچ کدام هرگز نتوان گفت !
زهی دشمن که دوستم می گردد ،
زهی آن دوست حقیقی ام ،
که در خاک آسوده همی خفت !
من دگر بی تاب شدم از این همه آشفتگی ها ...
ای تو گمگشته در این دیر مغان ،
آیا تا به حال از دل عاشق شده ای ؟
ای تو که صاحب این شهر غمی ،
از برای مردمانت لایق شده ای ؟
ای تو سر فرو برده بر این خواب ،
آیا تا به حال درگیر حقایق شده ای ؟
ای من که دم زنم از رها بودن ،
یک دم از دنیا فارغ شده ای ؟
نمی دانم که دانی روزی لحظه مرگت رسد ؟
آیا تا به حال ،
درگیر لحظه های شمردن دقایق شده ای ؟
اه ،
دنیا دیگر بس است !
می خواهم نفس تازه کنم !
من دگر خسته شدم از این همه دلواپسی ها ...
عده ای در کفر کامل ،
اما به هر حال انسان دوست !
و گمشدگانی به درجه حیوان بودن تنزل یافتند !
زین رو رفتارشان بسیار تندخوست !
عده ای هم بی تفاوت راحت سر ،
عده ای هم گویند ندانیم و ندانی ،
پس نباشیم داور !
اما عده ای همچون من ،
با تمام وجودشان می دارند «او» را بسیار دوست !
این قصه نیست !
کاملا حقیقت دارد !
کافیست که بنگری بر خود !
در عمق تصویر آینه ها ...
«من» با «او» که دیگر تنها نیستم !
اما باشد !
بگذار که همه گویند ،
من بودم یک دیوانه کامل !
و یک رهگذر تنها ...
می خواهم که در لذت عشقش ،
همچو یک پروانه پرواز کنم !
خارج از بند زمان ،
ای چرخ گردان ای روزگار ،
حال تو بچرخ و تو بمان ،
و آدمیان را در آزمایشت هردم بکش !
اما خوب بنگر !
که آیا من یک دیوانه ام ؟
یا این تویی که دیوانه تر ز منی دنیا ...