جانا به تو محتاجم ، تو جانِ مرا مانی
جان بی تو کجا دارم؟! تو بر تنِ من جانی
در حسرت دیدارم ، می نالم و می بارم
چون ابر که می گرید در این شب بارانی
از داغِ تو دلخونم از عشق تو مجنونم
این داغ نمیبینی ، این عشق نمیدانی
گفتم به نگاهِ خود ، این قصه تو را امّا
افسوس ز چشمانم این عشق نمیخوانی
عمریست پریشانم ، از خویش گریزانم
از داغ تو می سوزم ، در خلوتِ پنهانی
امشب شب یلدا و ، مردم همه در شادی
مهمان غمت بودم ، در این شب طولانی
سرگشته و بیچاره ، در کوی تو آواره
مارا نَبُوَد بر سر ، دیگر سر و سامانی
خواهم به برم آنی، بنشینی و بنشانی
این آتش جانسوزِ ، اندوه و پریشانی
عابر به تمنایت هر لحظه به جان آید
باشد که دهی کامش او را تو نرنجانی
جان بی تو کجا دارم؟! تو بر تنِ من جانی
در حسرت دیدارم ، می نالم و می بارم
چون ابر که می گرید در این شب بارانی
از داغِ تو دلخونم از عشق تو مجنونم
این داغ نمیبینی ، این عشق نمیدانی
گفتم به نگاهِ خود ، این قصه تو را امّا
افسوس ز چشمانم این عشق نمیخوانی
عمریست پریشانم ، از خویش گریزانم
از داغ تو می سوزم ، در خلوتِ پنهانی
امشب شب یلدا و ، مردم همه در شادی
مهمان غمت بودم ، در این شب طولانی
سرگشته و بیچاره ، در کوی تو آواره
مارا نَبُوَد بر سر ، دیگر سر و سامانی
خواهم به برم آنی، بنشینی و بنشانی
این آتش جانسوزِ ، اندوه و پریشانی
عابر به تمنایت هر لحظه به جان آید
باشد که دهی کامش او را تو نرنجانی