چنین سرگشته و حیران نمودی
مرا تا کویِ خود یکجاکشاندی
مرا از کُنجِ دنجِ خلوت خود به جمعِ ناکسان تنها سپردی
کنون با قلبی از اندوه و حسرت تو را وا می نهم تا کامِ آخر
شود بر خاطرم یک جامِ زهری
تو و لیلی و مجنونِ دلت را
که تنهاییِ خود فریاد کردی
به شیرینیِ لبهای چو قندت
من دیوانه را فرهاد کردی
نگر بر قلب زار و خسته ی خویش
تمام این تبسم ها دروغ است
فدای تارِ یک مویِ سرِ تو
دل و جان و سر و روح و روانم
"نوثمر"
مرا تا کویِ خود یکجاکشاندی
مرا از کُنجِ دنجِ خلوت خود به جمعِ ناکسان تنها سپردی
کنون با قلبی از اندوه و حسرت تو را وا می نهم تا کامِ آخر
شود بر خاطرم یک جامِ زهری
تو و لیلی و مجنونِ دلت را
که تنهاییِ خود فریاد کردی
به شیرینیِ لبهای چو قندت
من دیوانه را فرهاد کردی
نگر بر قلب زار و خسته ی خویش
تمام این تبسم ها دروغ است
فدای تارِ یک مویِ سرِ تو
دل و جان و سر و روح و روانم
"نوثمر"