شاید زمان
زنیست با موهای قرمز
که هر روز در کوچه پس کوچههای خاکستری شهر
زائیده میشود
رقصکنان میگذرد
و تو را به نوشیدن قهوهای دعوت میکند.
تیک ... تاک
ترق ... تروق
سالهاست مجسمههای بردهداری را
بر سر شهرها خُرد کردهاند
اما استخوانهایمان
هنوز فروخته میشود در بازار مکاره به ثانیهها.
و او همچون بختکِ پشت شیشهها
دیوانهوار قهقهه میزند
با دندانهای عاریه گرفتهاش از کورههای داخائو!
تیک تاک
تیک ... تاک
مگر مسیر مرگ تا ارودگاه آشویتس چند ساعتست؟
چرا مامور قطار زمان را دستکاری نمیکند تا مردن بی دردتر شود؟
راستی ما هیچ وقت نمیمیریم!
تبدیل میشویم به صابون
برای شستن لکههای خون روی دیوار بیمارستان.
گریزی نیست
از تسلسل حوادث
از تکریر جنون و جنازه
از جبری مجهول که در پستوی خانه خزیده
از دارالمجانینی که تو را پرت میکند تا ته درهی انتزاع
ترق تروق
ترق ... تروق
شاید زمان
مردیست آغشته به چاشنی
که هر روز خودش را در رستورانی
سِرو میکند.
منویی فقط با دو گزینه:
یک، دو
دو، یک
اختیار با توست
انتخابِ گهواره یا گور.