شاعـر بـدونِ درد کـه شاعــر نمی شود
هر سنگِ سرخ و سبز جواهـر نمی شود
خالی کن از خودت چمدان های خسته را
از خود به خود رسیده مسافر نمی شود
پس کوچه های تنگ به بن بست میرسند
بعد از تو شهـرهم پُـرازعابـر نمی شود
مردی فــرود آمـده از اوجِ یـک غـــرور
این سینه سـرخ،مـرغِ مهاجـر نمی شود
امشب دخیـل بـسـته لبـم بـر لـبـت ببین
زائـر بدون بـوسه کـه زائـر نمـی شـود
اینجا بـه جانِ شاعرِچشـمت قسـم کـسی
پـا سـوزِ شـاعــرانِ مـعاصــر نمی شود
ای عشقِ محض ، حضرتِ خاتونِ شعر من
می خواهمت اگر چـه به ظاهر نمی شود
محمدمنصورفلاح
هر سنگِ سرخ و سبز جواهـر نمی شود
خالی کن از خودت چمدان های خسته را
از خود به خود رسیده مسافر نمی شود
پس کوچه های تنگ به بن بست میرسند
بعد از تو شهـرهم پُـرازعابـر نمی شود
مردی فــرود آمـده از اوجِ یـک غـــرور
این سینه سـرخ،مـرغِ مهاجـر نمی شود
امشب دخیـل بـسـته لبـم بـر لـبـت ببین
زائـر بدون بـوسه کـه زائـر نمـی شـود
اینجا بـه جانِ شاعرِچشـمت قسـم کـسی
پـا سـوزِ شـاعــرانِ مـعاصــر نمی شود
ای عشقِ محض ، حضرتِ خاتونِ شعر من
می خواهمت اگر چـه به ظاهر نمی شود
محمدمنصورفلاح