هر که چون من بود از احساسمان مایوس بود
اشک چشمم در فراقت موج اقیانوس بود
می دویدم تا به سویت می رمیدی از برم
می خرامیدی و بستان شوکت طاووس بود
یک نظر انداختی دیوانه ای خود را شناخت
مرد زندان بان که در چشمان تو محبوس بود
ساک در دست تو و چشمم ضریح التماس
بر لبت لبخند بود و بر لبم افسوس بود
زیر پلک شب تو خوابیدی و من تا صبح بعد
خواب نه ، رویای من دریایی از کابوس بود
اشک چشمم در فراقت موج اقیانوس بود
می دویدم تا به سویت می رمیدی از برم
می خرامیدی و بستان شوکت طاووس بود
یک نظر انداختی دیوانه ای خود را شناخت
مرد زندان بان که در چشمان تو محبوس بود
ساک در دست تو و چشمم ضریح التماس
بر لبت لبخند بود و بر لبم افسوس بود
زیر پلک شب تو خوابیدی و من تا صبح بعد
خواب نه ، رویای من دریایی از کابوس بود