اقرار می کند شده از عشق، بی قرار
آن هم کسی چو من که ازش بوده در فرار
پُر کرده ای تمامِ وجودِ مرا کنون
گردیده ام اسیرِ تو، ای ختم روزگار
حالا اسیرِ دستِ تویِ کولی ام، ببین
در هر شرایطی نروم هیچ هم کنار
سرحال و شاد گشته چو ساحل پر از صدف
چمخاله ای تمیز چو معصومه ابتکار
وقتی که نیستی چه بگویم چگونه ام
مانندِ قایقی که شود گیج، بی سوار
عادت شده که شیفتگان تلخ بشنوند
از مثلِ تو شنیده بسی حرفِ نیشدار
دلتنگ می شود چو دلم از ندیدنت
طاقت نیاورد غزلم زیر این فشار
از آسمان اگر که امیدی به معجزه است
ای عشق! با تو لطفِ خدا گشت بی شمار
آن هم کسی چو من که ازش بوده در فرار
پُر کرده ای تمامِ وجودِ مرا کنون
گردیده ام اسیرِ تو، ای ختم روزگار
حالا اسیرِ دستِ تویِ کولی ام، ببین
در هر شرایطی نروم هیچ هم کنار
سرحال و شاد گشته چو ساحل پر از صدف
چمخاله ای تمیز چو معصومه ابتکار
وقتی که نیستی چه بگویم چگونه ام
مانندِ قایقی که شود گیج، بی سوار
عادت شده که شیفتگان تلخ بشنوند
از مثلِ تو شنیده بسی حرفِ نیشدار
دلتنگ می شود چو دلم از ندیدنت
طاقت نیاورد غزلم زیر این فشار
از آسمان اگر که امیدی به معجزه است
ای عشق! با تو لطفِ خدا گشت بی شمار