همه ی شهر می دانستند!


همه ی شهر می دانستند!

همه ی شهر می دانستند... خورشید که سو سو زنان از انتهای دشت نمایان می شد همهمه ی گنجشک ها که در شاخ و برگ درختان کوچه می پیچید چشمان من به انتظار دیدن تو همه آغازها همه ی آمدن ها همه آنچه را کهشاعر:سمیه مشهدی

همه ی شهر می دانستند...
خورشید که سو سو زنان از انتهای دشت نمایان می شد
همهمه ی گنجشک ها که در شاخ و برگ درختان کوچه می پیچید
چشمان من به انتظار دیدن تو
همه آغازها
همه ی آمدن ها
همه آنچه را که خبر از آمدنت می داد
به استقبال می رفت!
همه ی شهر می دانستند...
تمام پرسه زدن های من در خلوت کوچه ها،
در پیاده رو های پر تردد شهر...
تمام قدمهایی که برمیداشتم و هیچ اراده ای که در تکرارشان نبود...
تمام روز ها،
تمام ثانیه ها،
یاد، یاد تو بود،
بهانه بهانه ی تو بود.
تمام شهر می دانستند...
آنگاه که نم نم باران
خیسی چشمان اشکآلود مرا محو میکرد
آن زمان که بغض آسمان سیل میگشت و بر سرم فرو می ریخت؛
شسته می شدم و گم گشته در افکار...
فکر، فکر تو بود!
عشق، عشق تو بود!
تمام شهر می دانستند...
موشک های کاغذی دست ساخته ی من،
عاشقانه های ناگفته ای بود که در سرم تکرار و تکرار می شد...
در رهگذر کناره ی پارک،
زیر درختان چنار،
دستانم برای قدم های تو دانه می پاشید؛
و خدا می دانست
وضوهایم بدرقه ی تمام رفتنهایت بود!
آری، تمام شهر می دانستند...
که من سرگشته و دیوانه ی تو بود!

تقدیم به بهانه شعرهام ❤

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


اینفوگرافیک/ نکات کلیدی زندگی موفق در جزء هفدهم قرآن