هرگاه خیال سفر به سرم میزند اضطراب میگیرم. دلم نمیآید چند روزی از کتابخانه ام جدا شوم! از شما چه پنهان، دلم میخواهد مثل حلزون کتابهایم را کول کنم و با خود ببرم تا در جای جای سفر همراهم باشند. هر زمان لازم باشد بخوانمشان!

لحظه جدایی، در کتابخانه قدری این پا و آن پا میکنم و همینطور تردیدآمیز دقایقی به کتابهایم زُل میزنم. درمیمانم که چه کتابی از کتابهای نخوانده ام را همسفر خود کنم؛ تاریخی، ادبی، فلسفی، یا چیزی از جنس خاطرات؟ تصمیم سختی است. بیشتر مواقع در آخرین لحظات، دلم به زندگینامه ها یا سفرنامه ها کشیده میشود؛ شاید از این جهت که با حال و هوای سفر سازگارترند. با خواندن چنین کتابهایی بیشتر میتوانم سختی سفر را بر خود هموار کنم. سفر موجب میشود فرصت خواندن این جور کتابها را بیابم. به نظرم خوب باشد اگر مطالعه برخی کتابها، به مناسبت یا به فراخور حال خواننده صورت پذیرد؛ مثلا سفرنامه در سفر خوانده شود، و خاطرات و زندگینامه در زمان دلتنگی، و شعر در حالت شوریدگی، و تاریخ به وقت غلیان روحیه گذشته گرایی، و فلسفه به هنگام جوشش حس پرسشگری، و رمان شاید در شرایط کسالت و خستگی، و ...

چشم دواندن در پی کلمات کتاب به هنگام سفر لطف دیگری دارد. به ویژه آنکه کتاب مورد نظر، چنانکه گفته آمد سفرنامه هم باشد. پنداری همزمان سفری دوگانه را تجربه میکنم؛ سفری با پای خودم و سفری با قلم نویسنده. سفر از چشم انداز سفرنامه ها به نظرم جذابتر میآید. شوقی مضاعف برای خواندن دست میدهد. با غور کردن در سفرنامه ها خیلی دلم میخواهد بدانم بزرگان در سفر چه کرده اند؛ به کجاها رفته اند. چه آثار تاریخی و مناظر دیدنی را از نظر گذرانده اند. چه جلوه های ویژه ای را با پنجه قدرتمند قلم خود شکار کرده اند. در سفر با چه بزرگانی نشست و برخاست داشته اند؟ اصولا کتابی در فضای دل انگیز سفر به دلم مینشیند که مرا به نوشتن رویدادهای سفر برانگیزاند. مرا بکشاند به جانب ثبت خاطرات با دوربین قلم. به نظرم چنین برانگیختنی از عهده سفرنامه ها برمیآید. بدینسان، بیشتر به تاریخی کردن سفرهایم میاندیشم. اگر هم تا کنون مطلبی ناچیز، کوتاه و بلند در سفر قلمی کرده ام از صدقه سری خواندن همین نوع کتابهاست.

باری، سه چهار کتاب، گاه کمتر و بیشتر، از همان جنس کتابهایی که دلم به طرفشان کشیده میشود از قفسه های کتابخانه بیرون میکشم و با احتیاط در چمدانم جاسازی میکنم؛ چندان که لبه هایش ور نیاید. به دقت دور و برش را چیزهای مناسب میچینم. در این کار نهایت وسواس را به خرج میدهم. آنقدر که در سفر به فکر کتابهایم هستم مراقب وسایل شخصی ام نیستم. گاه فراموش میکنم چند قلم از لوازم شخصی سفر را راهی چمدانم کنم، حتی چیزهای بسیار ضروری مثل دارو و مسواکم را؛ اما کتاب را هرگز! طُرفه اینکه، برای سبک نمودن بار سفر، از بسیاری از وسایل میگذرم از کتاب اما نمیگذرم. کتاب اولین چیزی است که جای خود را در چمدانم باز میکند؛ آنهم جایی امن که کمترین لک و پیسی به سر و صورت این مهمترین اختراع بشر نیفتد!

راستش، در سفر بدون کتاب بطرز عجیبی تنگنا میگیرم. نَفَسم گهگاه به شماره می‌افتد؛ چندان که هنوز نرفته، دست از پا درازتر مثل جنازه بازمی‌گردم. دو سه بار در ایام جوانی تجربه ای تلخ این‌چنینی داشته ام! از آن پس دیگر مراقبم کتابهای مورد نیازم را به هر نحو هم که شده با خودم همراه کنم. از شما چه پنهان، اقبالی هم به خواندن کتاب به صورت الکترونیکی ندارم؛ بهتر است بگویم اصلا توان این کار را ندارم. ضمن اینکه کتاب الکترونیکی را فاقد صورت انسانی میدانم. خوشتر آن دارم که هیئت کتاب را ببینم. در برابرم عرض اندام کند. با نوک انگشتانم صفحات را برگ به برگ ورق بزنم و کیفیت کاغذ کتابها را از هم تمییز دهم. با دستانم پشت کتاب را نوازش کنم و گرمای وجودش را حس نمایم تا خواندن به من بچسبد و در ذهن و ضمیرم خانه کند. رویهمرفته، ترجیح میدهم در میان قفسه‌های پر از کتابهای کاغذی به دنبال عنوان مورد علاقه ام بگردم و به پدیدآورنده اش سلام کنم. اینجوری احساس میکنم با کتاب نزدیکترم؛ احساس نوعی تملک و مالکیت؛ او به من تعلق دارد و من به او. وقتی کتاب کاغذی میخوانم پنداری با یک موجود زنده مواجه ام. رگهایم را باز میکنم و در حروف سربی جریان میدهم.

به مقصد که میرسم قبل از هر چیز میروم سراغ همان کتابها. از چمدان بیرون می آورمشان، با احترام گوشه ای میخوابانم. مترصد فرصتم که در فراغتی سراغشان رفته با اشتیاق بخوانمشان. دریغا، فرصتی که در برخی سفرها کمتر دست میدهد. با این حال، در طول سفر روز و شبی نیست که با همسفرهایم ننشینم و به بهانه هایی همکلامشان نشوم؛ هرچقدر که خسته باشم و یا وقت کم بیاورم وفاداری ام را به آنها مثل همیشه نشان میدهم. در این مهم، چیزی جلودارم نمیشود. گاه که فرصت بیشتری به من دست دهد همکلامی با همسفرهایم در روز به چند ساعت نیز میانجامد. چه لذتی دارد همکلام شدن با این همسفران؛ احساس میکنم در آن شهرِ غریب تنها نیستم. چند تن از دوستان را با خودم همراه دارم. در چنین شرایطی، سفر به من بیشتر مزه میکند. بگویم لذت سفر برایم دو چندان میشود گزاف نگفته ام. احساس میکنم همچنان در خلوت کتابخانه شخصی ام نشسته ام و کتابی در دست، چشم بر سطرهایش میدوانم؛ دور از غوغای کوچه و خیابان، با انبوهی از کتابهای رنگ و وارنگ؛ همان دوستان همیشگی ام.

سفر زمانی برایم خاطره انگیزتر میشود که همسفرهایم برای گفتن چیزی در چنته داشته باشند. هر صفحه ای از آن را که باز میکنم مطالب بکر و خواندنی مثل چشمه آبی بریزد بیرون. ماندگارترین مطالب برای من مطالبی است که از زبان همین همسفران دستگیرم میشود. در ذهنم برای همیشه میماند. هیچگاه حرف و گفتشان از یادم نمیرود. هرگاه جلد کتابها را در قفسه کتابخانه میبینم مرا به یاد آن سفرهای دور و نزدیک در سالهای پیش می اندازد. بسیاری از کتابهایم تداعیگر همین سفرهایی است که در گذشته رفته ام و در سفرها خوانده ام.

امان از موقعی که کتابی را تا آخر بخوانم اما حتی کلمه ای هم دستگیرم نشود و مثلا همینطور دست گرمی چیزی فقط خوانده باشم. ذائقه ام شدیدا به تلخی میگراید. از هرچه چرندخوانی خسته و بیزار میشوم. دلم میسوزد برای ساعتها وقتی که در سفر به پایش ریختم. لعنت نثار خود میکنم که با چنین کتابی همسفر شده ام! این نوع کتابها جز هیجان ناچیزی برای بیان، چیزی در چنته ندارند. نویسنده ای که هیجانش را روی کاغذ خالی میکند و جز این هم چیزی برای عرضه ندارد، نباید هم تعجب کند که نوشته اش چرا بر دل مخاطب نمینشیند. این درست است که خواننده وظیفه اش خواندن است و نویسنده هم وظیفه اش نوشتن؛ اما تمام سخن این است که نویسنده چه نوشته است و با نوشته اش چه گره ای از مخاطب گشوده است؟ کتابهای اینچنینی لذت خواندن را از خواننده میگیرد. تازه جای شکر دارد اگر خواننده ای چون من در این صورت از هر چه کتاب است بیزار نشود! هرچند چنین کتابهایی کمتر در تُورم میافتند؛ چراکه در اقیانوس آثار چاپی موجود غالبا از قطب نمایی استفاده میکنم که در گزینش کتاب راهنمایم باشد.

خدا نکند سفرم درازا کند و کتاب کم آورده باشم. ناخوش می‌شوم. غم غربت به من دست می‌دهد. خود را بی پناه احساس می کنم. در چنین شرایطی لذت سفر از من گرفته می شود. آنگاه به چیزی جز بازگشت فکر نمیکنم. دلم هوس دیار میکند. در اولین فرصت بار و بندیل میبندم و به شهرم بازمیگردم. پناه میبرم به همان کتابخانه و کتابهای نخوانده. امان از موقعی که کتابی را تا آخر بخوانم اما حتی کلمه ای هم دستگیرم نشود و مثلا همینطور دست گرمی چیزی فقط خوانده باشم. ذائقه ام شدیدا به تلخی میگراید. از هرچه چرندخوانی خسته و بیزار میشوم. دلم میسوزد برای ساعتها وقتی که در سفر به پایش ریختم. لعنت نثار خود میکنم که با چنین کتابی همسفر شده ام! این نوع کتابها جز هیجان ناچیزی برای بیان، چیزی در چنته ندارند. نویسنده ای که هیجانش را روی کاغذ خالی میکند و جز این هم چیزی برای عرضه ندارد، نباید هم تعجب کند که نوشته اش چرا بر دل مخاطب نمینشیند. این درست است که خواننده وظیفه اش خواندن است و نویسنده هم وظیفه اش نوشتن؛ اما تمام سخن این است که نویسنده چه نوشته است و با نوشته اش چه گره ای از مخاطب گشوده است؟ کتابهای اینچنینی لذت خواندن را از خواننده میگیرد. تازه جای شکر دارد اگر خواننده ای چون من در این صورت از هر چه کتاب است بیزار نشود! هرچند چنین کتابهایی کمتر در تُورم میافتند؛ چراکه در اقیانوس آثار چاپی موجود غالبا از قطب نمایی استفاده میکنم که در گزینش کتاب راهنمایم باشد.

خدا نکند سفرم درازا کند و کتاب کم آورده باشم. ناخوش میشوم. غم غربت به من دست میدهد. خود را بی پناه احساس میکنم. در چنین شرایطی لذت سفر از من گرفته میشود. آنگاه به چیزی جز بازگشت فکر نمیکنم. دلم هوس دیار میکند. در اولین فرصت بار و بندیل میبندم و به شهرم بازمیگردم. پناه میبرم به همان کتابخانه و کتابهای نخوانده.

بیشتر مواقع در آخرین لحظات، دلم به زندگینامه ها یا سفرنامه ها کشیده میشود؛ شاید از این جهت که با حال و هوای سفر سازگارترند. با خواندن چنین کتابهایی بیشتر میتوانم سختی سفر را بر خود هموار کنم. سفر موجب میشود فرصت خواندن این جور کتابها را بیابم. به نظرم خوب باشد اگر مطالعه برخی کتابها، به مناسبت یا به فراخور حال خواننده صورت پذیرد؛ مثلا سفرنامه در سفر خوانده شود، و خاطرات و زندگینامه در زمان دلتنگی، و شعر در حالت شوریدگی، و تاریخ به وقت غلیان روحیه گذشته گرایی، و فلسفه به هنگام جوشش حس پرسشگری، و رمان شاید در شرایط کسالت و خستگی، و ...

چشم دواندن در پی کلمات کتاب به هنگام سفر لطف دیگری دارد. به ویژه آنکه کتاب مورد نظر، چنانکه گفته آمد سفرنامه هم باشد. پنداری همزمان سفری دوگانه را تجربه میکنم؛ سفری با پای خودم و سفری با قلم نویسنده. سفر از چشم انداز سفرنامه ها به نظرم جذابتر می‌آید. شوقی مضاعف برای خواندن دست میدهد. با غور کردن در سفرنامه ها خیلی دلم میخواهد بدانم بزرگان در سفر چه کرده اند؛ به کجاها رفته اند. چه آثار تاریخی و مناظر دیدنی را از نظر گذرانده اند. چه جلوه های ویژه ای را با پنجه قدرتمند قلم خود شکار کرده اند. در سفر با چه بزرگانی نشست و برخاست داشته اند؟ اصولا کتابی در فضای دل انگیز سفر به دلم مینشیند که مرا به نوشتن رویدادهای سفر برانگیزاند. مرا بکشاند به جانب ثبت خاطرات با دوربین قلم. به نظرم چنین برانگیختنی از عهده سفرنامه ها برمیآید. بدینسان، بیشتر به تاریخی کردن سفرهایم میاندیشم. اگر هم تا کنون مطلبی ناچیز، کوتاه و بلند در سفر قلمی کرده ام از صدقه سری خواندن همین نوع کتابهاست.

باری، سه چهار کتاب، گاه کمتر و بیشتر، از همان جنس کتابهایی که دلم به طرفشان کشیده میشود از قفسه های کتابخانه بیرون میکشم و با احتیاط در چمدانم جاسازی میکنم؛ چندان که لبه هایش ور نیاید. به دقت دور و برش را چیزهای مناسب میچینم. در این کار نهایت وسواس را به خرج میدهم. آنقدر که در سفر به فکر کتابهایم هستم مراقب وسایل شخصی ام نیستم. گاه فراموش میکنم چند قلم از لوازم شخصی سفر را راهی چمدانم کنم، حتی چیزهای بسیار ضروری مثل دارو و مسواکم را؛ اما کتاب را هرگز! طُرفه اینکه، برای سبک نمودن بار سفر، از بسیاری از وسایل میگذرم از کتاب اما نمیگذرم. کتاب اولین چیزی است که جای خود را در چمدانم باز میکند؛ آنهم جایی امن که کمترین لک و پیسی به سر و صورت این مهمترین اختراع بشر نیفتد!

راستش، در سفر بدون کتاب بطرز عجیبی تنگنا میگیرم. نَفَسم گهگاه به شماره میافتد؛ چندان که هنوز نرفته، دست از پا درازتر مثل جنازه بازمیگردم. دو سه بار در ایام جوانی تجربه ای تلخ اینچنینی داشته ام! از آن پس دیگر مراقبم کتابهای مورد نیازم را به هر نحو هم که شده با خودم همراه کنم. از شما چه پنهان، اقبالی هم به خواندن کتاب به صورت الکترونیکی ندارم؛ بهتر است بگویم اصلا توان این کار را ندارم. ضمن اینکه کتاب الکترونیکی را فاقد صورت انسانی میدانم. خوشتر آن دارم که هیئت کتاب را ببینم. در برابرم عرض اندام کند. با نوک انگشتانم صفحات را برگ به برگ ورق بزنم و کیفیت کاغذ کتابها را از هم تمییز دهم. با دستانم پشت کتاب را نوازش کنم و گرمای وجودش را حس نمایم تا خواندن به من بچسبد و در ذهن و ضمیرم خانه کند. رویهمرفته، ترجیح میدهم در میان قفسه‌های پر از کتابهای کاغذی به دنبال عنوان مورد علاقه ام بگردم و به پدیدآورنده اش سلام کنم. اینجوری احساس میکنم با کتاب نزدیکترم؛ احساس نوعی تملک و مالکیت؛ او به من تعلق دارد و من به او. وقتی کتاب کاغذی میخوانم پنداری با یک موجود زنده مواجه ام. رگهایم را باز میکنم و در حروف سربی جریان می‌دهم.

به مقصد که میرسم قبل از هر چیز میروم سراغ همان کتابها. از چمدان بیرون می آورمشان، با احترام گوشه ای میخوابانم. مترصد فرصتم که در فراغتی سراغشان رفته با اشتیاق بخوانمشان. دریغا، فرصتی که در برخی سفرها کمتر دست می دهد. با این حال، در طول سفر روز و شبی نیست که با همسفرهایم ننشینم و به بهانه هایی همکلامشان نشوم؛ هرچقدر که خسته باشم و یا وقت کم بیاورم وفاداری ام را به آنها مثل همیشه نشان می دهم. در این مهم، چیزی جلودارم نمی شود. گاه که فرصت بیشتری به من دست دهد همکلامی با همسفرهایم در روز به چند ساعت نیز میانجامد. چه لذتی دارد همکلام شدن با این همسفران؛ احساس می کنم در آن شهرِ غریب تنها نیستم. چند تن از دوستان را با خودم همراه دارم. در چنین شرایطی، سفر به من بیشتر مزه میکند. بگویم لذت سفر برایم دو چندان میشود گزاف نگفته ام. احساس میکنم همچنان در خلوت کتابخانه شخصی ام نشسته ام و کتابی در دست، چشم بر سطرهایش می‌دوانم؛ دور از غوغای کوچه و خیابان، با انبوهی از کتابهای رنگ و وارنگ؛ همان دوستان همیشگی ام.

سفر زمانی برایم خاطره انگیزتر میشود که همسفرهایم برای گفتن چیزی در چنته داشته باشند. هر صفحه ای از آن را که باز میکنم مطالب بکر و خواندنی مثل چشمه آبی بریزد بیرون. ماندگارترین مطالب برای من مطالبی است که از زبان همین همسفران دستگیرم میشود. در ذهنم برای همیشه میماند. هیچگاه حرف و گفتشان از یادم نمیرود. هرگاه جلد کتابها را در قفسه کتابخانه میبینم مرا به یاد آن سفرهای دور و نزدیک در سالهای پیش می اندازد. بسیاری از کتابهایم تداعیگر همین سفرهایی است که در گذشته رفته ام و در سفرها خوانده ام.

امان از موقعی که کتابی را تا آخر بخوانم اما حتی کلمه ای هم دستگیرم نشود و مثلا همینطور دست گرمی چیزی فقط خوانده باشم. ذائقه ام شدیدا به تلخی میگراید. از هرچه چرندخوانی خسته و بیزار میشوم. دلم میسوزد برای ساعتها وقتی که در سفر به پایش ریختم. لعنت نثار خود میکنم که با چنین کتابی همسفر شده ام! این نوع کتابها جز هیجان ناچیزی برای بیان، چیزی در چنته ندارند. نویسنده ای که هیجانش را روی کاغذ خالی میکند و جز این هم چیزی برای عرضه ندارد، نباید هم تعجب کند که نوشته اش چرا بر دل مخاطب نمینشیند. این درست است که خواننده وظیفه اش خواندن است و نویسنده هم وظیفه اش نوشتن؛ اما تمام سخن این است که نویسنده چه نوشته است و با نوشته اش چه گره ای از مخاطب گشوده است؟ کتابهای اینچنینی لذت خواندن را از خواننده میگیرد. تازه جای شکر دارد اگر خواننده ای چون من در این صورت از هر چه کتاب است بیزار نشود! هرچند چنین کتابهایی کمتر در تُورم میافتند؛ چراکه در اقیانوس آثار چاپی موجود غالبا از قطب نمایی استفاده میکنم که در گزینش کتاب راهنمایم باشد.

خدا نکند سفرم درازا کند و کتاب کم آورده باشم. ناخوش میشوم. غم غربت به من دست میدهد. خود را بی پناه احساس میکنم. در چنین شرایطی لذت سفر از من گرفته میشود. آنگاه به چیزی جز بازگشت فکر نمیکنم. دلم هوس دیار میکند. در اولین فرصت بار و بندیل میبندم و به شهرم بازمیگردم. پناه میبرم به همان کتابخانه و کتابهای نخوانده. امان از موقعی که کتابی را تا آخر بخوانم اما حتی کلمه ای هم دستگیرم نشود و مثلا همینطور دست گرمی چیزی فقط خوانده باشم. ذائقه ام شدیدا به تلخی میگراید. از هرچه چرندخوانی خسته و بیزار میشوم. دلم میسوزد برای ساعتها وقتی که در سفر به پایش ریختم. لعنت نثار خود میکنم که با چنین کتابی همسفر شده ام! این نوع کتابها جز هیجان ناچیزی برای بیان، چیزی در چنته ندارند. نویسنده ای که هیجانش را روی کاغذ خالی میکند و جز این هم چیزی برای عرضه ندارد، نباید هم تعجب کند که نوشته اش چرا بر دل مخاطب نمینشیند. این درست است که خواننده وظیفه اش خواندن است و نویسنده هم وظیفه اش نوشتن؛ اما تمام سخن این است که نویسنده چه نوشته است و با نوشته اش چه گره ای از مخاطب گشوده است؟ کتابهای اینچنینی لذت خواندن را از خواننده میگیرد. تازه جای شکر دارد اگر خواننده ای چون من در این صورت از هر چه کتاب است بیزار نشود! هرچند چنین کتابهایی کمتر در تُورم میافتند؛ چراکه در اقیانوس آثار چاپی موجود غالبا از قطب نمایی استفاده میکنم که در گزینش کتاب راهنمایم باشد.

خدا نکند سفرم درازا کند و کتاب کم آورده باشم. ناخوش میشوم. غم غربت به من دست میدهد. خود را بی پناه احساس میکنم. در چنین شرایطی لذت سفر از من گرفته میشود. آنگاه به چیزی جز بازگشت فکر نمیکنم. دلم هوس دیار میکند. در اولین فرصت بار و بندیل میبندم و به شهرم بازمیگردم. پناه میبرم به همان کتابخانه و کتابهای نخوانده.