سردرگمی


سردرگمی

دستهایم را به نشانه ی تسلیم بالا بردم دلم لرزید افتادم تمامِ وزنِ زمین روی من افتاد تاب نیاوردم دلم آه کشید چشمانم سوخت بوی دود می آمد و باد گریه می کرد و درخت عزا گرفته بود شاعر:مریم جلالوند

دستهایم را به نشانه ی تسلیم بالا بردم
دلم لرزید
افتادم
تمامِ وزنِ زمین روی من افتاد
تاب نیاوردم
دلم آه کشید
چشمانم سوخت
بوی دود می آمد
و باد گریه می کرد
و درخت عزا گرفته بود
زمستان بود
بوی چک چکِ ناودان زمین را به خاطراتِ اندوهبارِ غمگینِ آهنگی یاس آلود مبدل ساخته بود
خودم را به دریای یخی آنسوی حقیقت رساندم
از عشق لبریز بودم
از حقیقت سرشار
اما کسی نبود
حتی پرنده ای نبود
تا با او قسمت کنم دلخوشیِ کوچکم را،
چشمم به دور دستهای آنسوی دهکده ای گِلی که مشوشِ از راز بود افتاد
بوی عطر گُلی به مشامم رسید
و دیواری به من تعارف کرد که به او تکیه کنم
و کمی دردِ شانه هایم را به جویبار قصه های ملول بسپارم
دستانم را شستم
چشمهایم از عطشِ تماشا به غربت ساقه های هرزِ تهیدست رسیدند
روی آب به غمناکیِ پوچِ پرستویی که جفتش را در حادثه ای کوچک به خاک سپرده بود نگرستیم
و دیدم زمین از حوادث خوب خالی است
و دیدم تمامِ پنجره های دنیا فریاد می زنند
و تمامِ درها به روی آزادیِ مشروط باز هستند
دستهای سالمِ ابر با سخاوت به سمت برگ های سبز منقش قطره می پاشید
هجومِ پرنده ها روی درختانِ باردار
سکوتِ معنی دارِ خورشید
رقصِ شورانگیزِ باد
و چشمهای جستجوگرِ من
همه به دنبالِ نگاهی آشنا بود
نگاهی که از عشق بر می خواست
و تفسیرش از نگریستن تنها دوست داشتنی عمیق بود
لا به لای تمام حرف ها چیزی نهفته بود
که کسی جز من قدرتِ درک آن را نداشت
من می دانستم
پایم درگیرِ گل و لای یک حسِ عمیق است
من می دانستم باد هم رفیقِ خوبی نیست
من می دانستم کاه بی وزن است
و سنگ با شیشه هیچ نسبتی ندارد
آبِ جویبار بی هدف می دوید
و سنگریزه ها از جایشان تکان نمی خوردند
این حقیقتی آشکار را فریاد می زد
بیهودگی از جسمِ فرتوتِ زمان به جانِ لحظه ها افتاده بود
چشمه ها طغیان کردند
دریچه ها بسته شدند
شب بود
و اسرارِ نور در حبسِ حجره ای تاریک چشم به آینده دوخته بود
چیزی تکان می خورد
هیکل منحوسِ تفکر بود
در آن آبادیِ غارت شده
کسی چه می دانست
یک آدمِ مست سرگردان نیمه های شب
از روزنِ هبوطِ جاهلیت چه چیزی را جستجو می کند
پیاده ای دیدم که زینِ اسب حمل می کرد
و به پچِ پچِ سایه ها گوش می داد
حقیقتی دیدم که از پنجره ها فرار می کرد
و به دستانِ چاه پناه برده بود
رازهای بی تکیه گاه از دهانِ رفاقت راهِ خروج را یافتند
توهم های بی حاصل به شهری جنگ زده رسیدند
و در میانِ اجساد به دنبال قربانیان خود می گشتند
تمام رنگ ها سپید شدند
و دنیا به یکرنگیِ مشوشی رسید
قاتلانِ حماسه ها از خواب پریدند
و قیام کردند علیهِ حقیقت
اینها همانهایی بودند که پرچمِ صلح را بالا بردند و ریا شعار اصلی شان بود
صلح در نگاه آنها دروغین بود
و خطِ آنها شکستگیِ مفرطی داشت
قنوت توجهی بود که با طمع همبستر بود
سجده عاملی بود برای بهبود شرک و تسلیمِ رقیب
خواب های حریصِ زهد به تعابیرِ بلندِ ایمان رسید
بار دیگر چشم بستم
به خواب رفتم
عمیق شمردم نفس هایم را
اولِ راه بودم
و کسی نبود که بدرقه ام کند به سمتِ زلالی،
بیابان بود و دیگر هیچ
تنها اجسادِ سپیدِ رقصان بودند
که چشمهایم را به شهری وسیع دعوت می کردند
حیرانیِ من به سمتِ بادهای مخالف بود
نسیم حرفی برای گفتن
و وزنی برای ماندن نداشت
طوفان به گردباد دستور حمله داده بود
کسی داشت به این حماسه ها می خندید
و جایی دیگر کسی داشت می مُرد
و تعدادی به حیرانی در گوشه ای حزین افتاده بودند
آنگاه زیر آوارِ فکر به خواب فرو رفتم
و دستِ کسی را که دوست داشتم در خواب فشردم
بی آنکه به ادامه ماجرا فکر کنم
خواب زیباترین هدیه اش بی تحرکی در دنیای وحشیِ حوادث است
به خواب پناه می برم به هنگام طغیانِ حزن،
درمانی جز این نیست پرنده ی دور افتاده از آشیانه را
لانه ای دیگر خواهم ساخت
و به پروازی بلندتر فکر خواهم کرد.
مریم جلالوند

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


40 عکس نقاشی دخترانه جدید، ساده، زیبا، فانتزی و آسان برای پروفایل