خدا را در چشمان پُر ستاره ی مادرم دیدم
که نگاهش تا صبح
پرستار تن تب دار من بود
و دستانش گهواره؛
خستگی اَش را
از خمیازه قد کمانش فهمیدم
حالا دیگر نیست
و آسوده خوابیده!
که نگاهش تا صبح
پرستار تن تب دار من بود
و دستانش گهواره؛
خستگی اَش را
از خمیازه قد کمانش فهمیدم
حالا دیگر نیست
و آسوده خوابیده!