زندگی شاید، چکیدن
اشکِ مهتاب در قلب
برکه ای متروک باشد،
ساده، اما، پیچیده
در آسترِ تاریکِ شب،
یا شاید، لمسِ تنِ نازکِ
برگ های لطیفِ گلسرخ
در باغی کهن است،
زندگی را دمِ صبح میفهمیم،
میانِ خواب های نامفهوم،
گاه زندگی، شنیدن صدای زنجره ها
در سکوتِ بی انتهای شب است،
گاهی هم، فرصت اندیشیدن
به شعری تازه، میان قحطی واژه ها،
زندگی لبخند است، شاید تلخ،
از سرِ بلاتکلیفی، شاید هم
شیرین، مثل خندیدن
چشم های آبیِ تو
زندگی، نمیدانم چیست،؟
اما، هر چه هست، پر
از رفتن های اجباریست،
مثل کوچ ِ پرستوها،
از خزان تا بهاری دیگر،،،
اشکِ مهتاب در قلب
برکه ای متروک باشد،
ساده، اما، پیچیده
در آسترِ تاریکِ شب،
یا شاید، لمسِ تنِ نازکِ
برگ های لطیفِ گلسرخ
در باغی کهن است،
زندگی را دمِ صبح میفهمیم،
میانِ خواب های نامفهوم،
گاه زندگی، شنیدن صدای زنجره ها
در سکوتِ بی انتهای شب است،
گاهی هم، فرصت اندیشیدن
به شعری تازه، میان قحطی واژه ها،
زندگی لبخند است، شاید تلخ،
از سرِ بلاتکلیفی، شاید هم
شیرین، مثل خندیدن
چشم های آبیِ تو
زندگی، نمیدانم چیست،؟
اما، هر چه هست، پر
از رفتن های اجباریست،
مثل کوچ ِ پرستوها،
از خزان تا بهاری دیگر،،،