گاهی که به پسین واژگان محکوم می نگرم ،
تو را آن سوی تمام حکم ها ،
لابهلای خوشه انگوران شراب ،
پشت به پشت بهاران ،
کنار جریان بی رمق ماه می بینم.
نشسته ایی پیمانه پیمانه فهم می نوشی،
و باران را معنا می کنی .
و من خیره می شم به منطق بی منطقی که تو را آشفته وار طرح می زند .
مثل مثال ترس من ،
که گاهی به خیال تند نبودنت می اندیشد ،
و من
معنایم را در بی معنا ترین حالت ممکن، فلفسه مند به دار می کشم .
و نای به حالتی گس ،
تو را فریاد می زند .
و من در خیال مرگ ، چشمانم را باز
و تو را میان لاله ها ، آشکارا پیدا می کنم .
تو را آن سوی تمام حکم ها ،
لابهلای خوشه انگوران شراب ،
پشت به پشت بهاران ،
کنار جریان بی رمق ماه می بینم.
نشسته ایی پیمانه پیمانه فهم می نوشی،
و باران را معنا می کنی .
و من خیره می شم به منطق بی منطقی که تو را آشفته وار طرح می زند .
مثل مثال ترس من ،
که گاهی به خیال تند نبودنت می اندیشد ،
و من
معنایم را در بی معنا ترین حالت ممکن، فلفسه مند به دار می کشم .
و نای به حالتی گس ،
تو را فریاد می زند .
و من در خیال مرگ ، چشمانم را باز
و تو را میان لاله ها ، آشکارا پیدا می کنم .