به پایان رسیده بودم
به بن بستی سرد
در بسامدهای گریه و ناامیدی
در پی نور بودم
واژه های کور نجاتم نمی دادند
نخواندن ها و نجستن ها و نخواستن ها
مرا به مرگی بی هراس کشانده بود
به خوابی سرد
...
مرا خاموش کردند
و جسمم به خاک سپرده شد
با زخم هائی بی ترمیم
و دردهائی سرخ
...
اما من یک چکاوک بودم
با یک بهار و یک نسیم و یک زندگی
زیبا خواندم و زیبا رقصیدم و زیبا زیستم
اینک در ابتدا هستم
در ابتدای هیچ
در ناپایداری زمین و آسمان
بدون تعلق ماده
بدون تعلق خاک
در آغوش رویاهای آبی
می بینی مرا
من هنوز هم یک چکاوکم ...
زمستان ۹۹ ، دفتر در آغوش رنگها