چند صباحی باخودم چیره شدم
در پی خاطره ها عازم بی راهه شدم
در پی حال هوای تازه ای میگردم
گشتم ،گشتم و گشتم فقط ضایع شدم
در میان بد بیاری ها دگر دایه شدم
در جمعی از رفیقان مثل یک سایه شدم
قسم خوردم فقط به آیینه میخندم
اگر قصد سفر بود بار فراق میبندم
باتصمیم درست دل خود میجنگم
قسم خوردم دگر دلربایی نکنم
از هر تنگ نظری عشق را گدایی نکنم
به عقل سلیم خود بی وفایی نکنم
به فنجان قهوه ی رمال نگاهی نکنم
این چه کاریست باخودم لج کردم
خیال کنم جنون را یکباره رد کردم
در پی خاطره ها عازم بی راهه شدم
در پی حال هوای تازه ای میگردم
گشتم ،گشتم و گشتم فقط ضایع شدم
در میان بد بیاری ها دگر دایه شدم
در جمعی از رفیقان مثل یک سایه شدم
قسم خوردم فقط به آیینه میخندم
اگر قصد سفر بود بار فراق میبندم
باتصمیم درست دل خود میجنگم
قسم خوردم دگر دلربایی نکنم
از هر تنگ نظری عشق را گدایی نکنم
به عقل سلیم خود بی وفایی نکنم
به فنجان قهوه ی رمال نگاهی نکنم
این چه کاریست باخودم لج کردم
خیال کنم جنون را یکباره رد کردم