غروب انداز


غروب انداز

غروب انداز دنیا بود غروب بنداخت این دنیا به هر بودی،هر خونی ،هر رودی و من بودم و این کارون به روی آن ز دست نورکی بدکار،تشین خونی قرمز رنگ در جریان تپل مرغ تخم قرمز بر سر کارون وا می رفت تو گوییشاعر:مانی طالب زاده

غروب انداز دنیا بود
غروب بنداخت این دنیا به هر بودی،هر خونی ،هر رودی
و من بودم و این کارون
به روی آن ز دست نورکی بدکار،تشین خونی قرمز رنگ در جریان
تپل مرغ تخم قرمز بر سر کارون وا می رفت
تو گویی از تش خود گرم می گشتیت و وا می رفت آن خورشید؛
گرم آری ؛گرم بود چون خون .
ولی وا رفتنش از گرمیش نیست خوب می دانم ؛
ز بادی بود که بر کارون می رقصید
و این بادی که با خورشید وداع می کرد از سرما لرزان بود
و قلبم از تشی از غم گریان بود
در آن هنگام موهای سر کارون افشان بود

و من بودم به این صحنه؛تئاتر عشق
چار زانو بنشسته
پریشان حال
دور از یار
و من بودم میان دشتی از نی های بی نیزه
سر نی ها ز دست باد بشکسته
بلی نی ها به دست باد در رقص بود
و من بودم و من بودم ،به ناگاه بر سیاه مغزم ،آن چرکین شده از سن،آن چرکین شده از عشق ،آن چرکین شده از ترس،آن چرکین شده از هیچ ،آن چرکین شده از شعر...
به ناگاه یاد من آمد؛
روزکی پر شور با دستی میان دست سیه سارم
مو بگذشتم زین صحنه ؛تئاتر عشق؛این کارون ،این نی ها ،این قرمز...
تو گو برفی میان خاک مشکین بود دستانش
آن یاور ،هی یاور ،هی یاور...
ندانستم ولی این برف ،در این خاک مانا نیست!
تش مرگش شکیبا نیست!
و او آبی بشد بگذشت و رفت در من ولیکن آن برفت از دست
برفت جایی به سوی خاکی ای دیگر؛
برین جایی؟تشین جایی ؟
نمی دانم!ولی او رفت زین خاکی؛زین آبی،زین صحنه
ولیکن آب برف او
گشتست سبزکی بر این دل خاکم؛شده شعرم!
بلی سبزی ز مشکین برف.
و اکنون من با یادش دست در دست...
هی یادش!هی یادش!
ز خاک من بشد او دور، برفت بالا،برفت بالا،خورشید شد!
و اکنون یاورم ،اسپید ، قرمز بود!
و اکنون دور _آری آنقدر دور که دیگر واژه هایم هیچ نمی فهمند از دوری_چه قدر دور است!
منم کارون
این افشان شده تنها
منم نی های بی نیزه ...
تپل مرغ تخم قرمز در دلم وارفت،آن خورشید،آن یاور
و بر یادم بیامد گفت طبیبم که نخور هرگز
ز این تخم های مرغ قرمز
که قلبت گشته است فرسوده و نالان
ولی خوردم آن قرمز؛
چنان کارون من افشان
چنان قلبم قلم نالان
...
در این هنگاه گویی عود من هی سوخت از این آتش که از خورشید پیدا بود
بلی این عود من شعرم،از عشقم،زیبا بود.
و هی خواندم:غروب انداز دنیا شد
در آن هنگام این خورشید ز کارون کوچ نمی کرد آن سر خاکی
تو گویی در دل کارون جان می داد
چنان عشقی که در این دلم خاموش هی می گشت...هی خاموش
بس سرد بود این خورشید خاموش گشت
بشد تمثالی یک موشک که بی آتش بالا بود.
پس از بالا بی افتاد بر دل کارون؛ او گم گشت
کجا می رفت؟نمی دانم!
....
الا قرمز!الا یاور!
کنکون از رود من دوری. شدی واژه ،شدی مفهوم
تو رفتی راستی از من؟
ن ن ن
هستی اینجا در رودم
ولیکن دیگر ای قرمز!ای یاور!یادم نیست زلف هایت...
دگر این ذهن ما تاریک و بی نور است و یادم نیست چند سال است که یارم نیست
و اکنون بین؛ چهره آن یار یادم نیست!
و عمرم گشته است اکنون در مغرب به سوی خواب در جریان؛که من پیرم!
....
الا یاور!شدی واژه!بشو تصویر در یادم
الا قرمز ببین هفتم هنر،جادو
که این جادو واجی بود که تصویر شد و شد جادو
ولی اکنون تویی در خانه چارم؛در واژه،
شدی مفهوم...
بگو خواهم بدید چشمت...
دو چشمان شاید آبیست چون روی این کارون. نمیدانم
فقط این را بدانم من که روزی نقش چشمانت مداما در دلم حک بود
و این موی دلم از آن کک یادت
پر شک بود..
آری مو پر از کک بود
و من اکنون؛ یک نی زار بی نیزه
سنان نیزه ها را باد عمرم برد با یک ترس؛
که یارم رفته است دیگر!
الا قرمز هفتم شو!هنر ها شو!
بشو کامل چنان ماه ی که در این لحظه ی پر لرز می خندد
بر این چهره م ؛این چهره گریان
و من ،دست و دلی لرزان
وین موها که از کک ها بمردند و منم اکنون با طاسی آن سر و آن شانسی که بی تاس است
می خوانم:غروب انداز دنیام است!
...
مو می ترسم که این یادم فراموشش شود؛ واژه
و آن هنگاه می میرد این دنیا بی خورشید عشق تو
_همان خورشید که از دورب که دوری اش نمی گنجد ؛ولیکن خوب
پر نور است.
منم خاکی سبز از برف
برفم کو؟
تصویر کو؟
الا قرمز تصویر شو
که بی خورشید می میرم
منم خاکم و هرخاکی بی خورشید می میرد
میدانی؟!
...
غروب انداز دنیا شد!
و آن خورشی من گم شد
که من دیگر نمی دانم واژه چیست
و من مردم چنان برفی به روی خاکی مشکین
کنون من گشته ام خورشید!














حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


عکس | اولین تصاویر از تفنگ تیرانداز ماهر Microwave در جنگ اوکراین