تو می آئی...


تو می آئی...

گفته بودی که می آئی... من به قربان آمدنت موسم باغ و راغ گذشت سر و جانم نثارهر قدمت گفته بودی که می آئی... چشم بی خواب من به در خشکید نیمروزی اگر بیآسودم شوق دیدار تو به خواب کشید گفته بودیشاعر:امید علی دایم امید



گفته بودی که می آئی...
من به قربان آمدنت
موسم باغ و راغ گذشت
سر و جانم نثارهر قدمت

گفته بودی که می آئی...
چشم بی خواب من به در خشکید
نیمروزی اگر بیآسودم
شوق دیدار تو به خواب کشید

گفته بودی که می آئی...
چونکه من رفیق بزرگترم
روزهایم به انتظار گذشت
ای رفیق ز جان عزیز ترم

گفته بودی که می آئی...
به سراغم در اولین فرصت
فرصت از دست رفت رفیق
به درازا کشید این فرقت

گفته بودی که می آئی...
من دلم خوش به قول مرد سهند
دیر کردی " آجی چای" هم خشکید
از بهار هم نماند ایامی چند

گفته بودی که می آئی...
شعر خشکید در گلوی بهار
شاخه ها یم لب تبر بوسید
آمدی برای من واژه بیآر

گفته بودی که می آئی...
در غیابت دل " امید " افسرد
دفتر شعرش هم دلش بگرفت
شاخه گلهای " استیکرز " هم پژمرد






حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


ویدیو / دلخوری رابعه اسکویی از مازیار لرستانی پس از شایعه ازدواج‌شان