آشوب


آشوب

گذشت عمر ما از آشوب نگاهت بنشین و نگاه کن این شد انقلاب کبیر و صغیر ات دست بسته مانده ام با چمدانی در این خانه تاریک و سیاه ات و چون سکوت دکان پیرمردی که چشمانش تمحیص یک خاطره بود و زلف های عصاشاعر:رضا فتحی

گذشت عمر ما از آشوب نگاهت
بنشین و نگاه کن
این شد انقلاب کبیر و صغیر ات
دست بسته مانده ام با چمدانی
در این خانه تاریک و سیاه ات
و چون سکوت دکان پیرمردی
که چشمانش تمحیص یک خاطره بود
و زلف های عصا گرفته اش
در میان چاک سینه های مردانه اش
شبیه لنایی در تن آویزان و آواره
پر از تنهایی در امتداد یک رفت آمد بود
اینگونه است ختم تمام خطبه ها
در عهد خدا هم
لعنت به خود فرستادن است
و تراژدی رفتنت چون دماوندی بود
سرد و طولانی
کولاک و بورانی...
و اما ماندنت
که بیشتر شبیه ۹دی دیگری بود
پر از آشوب
پر از گریه
پر از غم
پر از هیچ های نداشته ام ...

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»، بهترین دعا و ظهور بزرگ‌ترین جایزه لیله الرغائب...