جان کندم که جانم به امانت بسپاری
جان بستاندیو پس هم ندادی
فریاد عشقم گفتنم فریاد حق را بازداشت
اما با یک سکوت خشک و خالی هم جوابم را ندادی
ندارم گله ای از تو شاید که تو حق دانی
اصلا از دل من آیا تو خبر داری؟
شبی را سحر میکنم در فکر زلفانت عزیز
تو روزی مرا در فکر خود داری؟
وقتی تو صحرای بی آب و خشکی
دیگر ندارم میلی به دریایی
در کل کلامم کلام عشق پاکم بود
از سادگیت یک روز سر به گریبان بداری
ساده دلی و غم آفاق نداری
مجنون خزانی؛عشقی به بهاران نداری
جان بستاندیو پس هم ندادی
فریاد عشقم گفتنم فریاد حق را بازداشت
اما با یک سکوت خشک و خالی هم جوابم را ندادی
ندارم گله ای از تو شاید که تو حق دانی
اصلا از دل من آیا تو خبر داری؟
شبی را سحر میکنم در فکر زلفانت عزیز
تو روزی مرا در فکر خود داری؟
وقتی تو صحرای بی آب و خشکی
دیگر ندارم میلی به دریایی
در کل کلامم کلام عشق پاکم بود
از سادگیت یک روز سر به گریبان بداری
ساده دلی و غم آفاق نداری
مجنون خزانی؛عشقی به بهاران نداری