گفتم ملال دوری، جان ِ عاشق بکاهــد
گفتا که عاقل است و عشق و وفا نداند
گفتم ز هجــر رویش بگذار تا بگویم
گفتا نگفته دانم این غصه هم سرآید
گفتم تفالی کن شایـد که وصل باشـد
گفتا خزان هجـران پایان فصل باشـد
حافظ کجای فالت دلخوش به وصل باشم
گفتی غمت سرآید این عــمــــر بود سرآمد
فالم ز شـوربختی باز هم غلط در آمد
هجـــران تفالم بود در چهارده درآمد
گفتا که عاقل است و عشق و وفا نداند
گفتم ز هجــر رویش بگذار تا بگویم
گفتا نگفته دانم این غصه هم سرآید
گفتم تفالی کن شایـد که وصل باشـد
گفتا خزان هجـران پایان فصل باشـد
حافظ کجای فالت دلخوش به وصل باشم
گفتی غمت سرآید این عــمــــر بود سرآمد
فالم ز شـوربختی باز هم غلط در آمد
هجـــران تفالم بود در چهارده درآمد