لذت بردن از تماشای لحظه های زندگی«ریختن نور روی شاخه های پایین»

نویسنده: اکبر میرجعفری
ناشر: شهرستان ادب، چاپ اول 1394
236 صفحه، 17000 تومان

****

این کتاب «زندگی نوشت» من است. نگفته‌ام زندگی نامه، چون با زندگی نامه‌های معمول فرق دارد. اما خب زندگی نامه است با حذف زواید! هر حکایت و هر سرگذشت را رنگ وبوی داستانی داده‌ام. کتاب را در پنج فصل تنظیم کرده‌ام و حاصل آن را تقدیم شما گرامیان کرده‌ام. معمولا انسان‌های بزرگ و مشهور زندگی‌نامه می‌نویسند. فلذا مجبورم توضیح دهم که بنده هنوز آن‌قدر انسان بزرگی نشده‌ام که بی‌ادعا باشم. معتقدم بی‌ادعایی ادعای بزرگی است. اصلاً مگر بنده چه ادعایی کردم؟ به نظرم آمد زندگی من و شما لحظه‌هایی دارد که دیگران از تماشای آن حظ می‌برند. نشستم و بعضی از آن‌ها را یادداشت کردم. وقتی یادداشت‌ها انبوهی شد، طرحی از یک زندگی‌نامه در ذهنم هاشور زده شد.


گفتم زندگی‌نامه. آری، این نوشته‌ها زندگی‌نامۀ من و آن‌هایی است که حتی به قدر لحظه‌ای با آن‌ها زیسته‌ام. این نوشته‌ها اگر زندگی‌نامه نباشد، داستان زندگی که هست. اصلاً وقتی شما یک زندگی‌نامه را می‌خوانید، چقدر به تاریخ ولادت و وفات و ازدواج صاحب زندگی‌نامه توجه می‌کنید؟ پس چرا باید چیزهایی را عرضه کنیم که هیچ‌کس مشتری آن نیست؟ اصلاً می‌شود از ناشر خواست برای آن‌ها که به این تاریخ‌ها علاقه دارند، سال‌شمار زندگی همۀ ما را در گوشه‌ای از این کتاب‌ بیاورد. معتقدم باید چیزی را نوشت که یا نوشتن آن لذتمند باشد یا خواندن آن. اگر شما از خواندن این نوشته‌ها حظّی نمی‌برید، من از نوشتن آن‌ها حظ برده‌ام. البته سعی‌ام این بوده که خوانندگان را نیز در این حظ شریک کنم؛ پس از جذابیت‌های زندگی گفته‌ام.


اما این‌که چرا اصول اصول زندگی‌نامه نویسی را رعایت نکرده‌ام؛ عرض می‌کنم که: چه کسی گفته همۀ زندگی‌نامه‌ها باید مثل هم نوشته شوند؟ مگر همۀ زندگی‌ها مثل هم‌اند؟ راستی اگر کسی در مهمانی‌اش به جای پلو به مهمانانش خوراک گو یا اشکنه بدهد، مهمانی‌اش قبول نیست؟


شاید بگویید: «تو هم دلت خوش است. خیلی خودت را تحویل گرفته‌ای.» نه، اصلاً این‌طور نیست. معتقدم شما هم می‌توانید همۀ لحظه‌های جذاب زندگی‌تان را بنویسید. می‌گویید نه؟ از همین حالا امتحان کنید. چه کسی گفته ما فقط باید زندگی بزرگان را بخوانیم؟ یعنی در احوال من و امثال من هیچ‌ چیز جذابی دیده نمی ‍‌شود؟

بعضی‌ها هم می‌گویند زندگی‌نامه‌نویسی برای دورۀ پیری است. بنده به دو دلیل پیر شده‌ام. یکی اینکه چند وقت پیش در اتوبوس واحد جا نبود و سر پا ایستاده بودم. جوانی به من تعارف کرد به جای او روی صندلی بنشینم. آن‌قدر اصرار کرد که پذیرفتم. دوم اینکه حس می‌کنم باید زندگی‌نامه بنویسم؛ پس پیر شده‌ام. از آن گذشته وقتی کسانی که حق استادی به گردن من دارند، پیش از پنجاه سالگی به رحمت ابدی می‌روند، تکلیف بنده و امثال بنده روشن است.


گفتم کتاب در پنج فصل تنظیم شده است. این هم عناوین هر فصل:
فصل اول: آبادی
فصل دوم: قم
فصل سوم: جنک
فصل چهارم: تهران
فصل پنجم: مسیح پسرم
البته این کتاب یک مقدمه هم دارد که زعم بعضی از بزرگان خواندنی است.

در ادامه دو حکایت از این کتاب را بخوانید:

خر بزرگ

این نوشته می‌تواند عنوان‌های دیگری چون دست‌فروش خوش‌حال (نه خوشحال)، ساندویچ‌ ترشی‌های شیرین، شوریدۀ دلمند، گندم‌فروش جونما داشته باشد اما او خودش را این‌گونه می‌نامد: «خر بزرگ!»
اهالی محله‌های پامنار، مسجد جامع و دروازه ری قم سال‌هاست فروشندۀ دوره‌گردی را می‌شناسند که ساندویچ ترشی می‌فروشد. او جار می‌زند: «کره‌خرها یاری کنید! از خر بزرگ خریداری کنید!» بذله، لطیفه، لیچار، خنده و خوش‌دماغی از جنس‌های اصلی بساط سیار اوست.
نمی‌دانم تا بگویم در پشت این سادگی‌ها چه گوهری را پنهان کرده است. فقط به یک جمله از او اکتفا می‌کنم. وقتی تنها پسرش شهید شد، رفته بودیم منزلش دعای کمیل بخوانیم. منزل، خانه‌ای با سقف ضربی بود که کمتر از بیست متر اعیانی داشت. در آن جمع جمله‌ای گفت که هنوز و همیشه با من است، گفت:
«پسرم محمد، خیلی با استعداد بود (که بود). دلم می‌خواست دکتر شود و سر پیری دستم را بگیرد. تنها چیزی که فکر می‌کنم خدا به خاطر آن محمدم را از من گرفت، این بود که من به او دل بسته بودم. خدا می‌خواست فقط به خودش توکل کنم.»

یه بچه همراهمونه

تاکسی خطی ترمینال-شوش منتظر مسافر بود. من هم صندلی عقب همان تاکسی نشسته بودم. دو پسر بچة شش-هفت ساله سرشان را داخل ماشین آوردند و از راننده پرسیدند:
- میشه از ما نفری پونزده تومن بگیرید؟
آن زمان کرایة هر نفر بیست تومان بود. راننده نگاهی به ظاهر فقیرانة آن‌ها کرد و گفت:
- خب سوار شید.
هر دو می‌خواستند صندلی جلو بنشینند. نفر اول که نشست، نفر دوم همین‌طور که بچة سه-چهار ساله‌ای را بغل کرده بود، وارد ماشین شد و گفت:
- آقا ما یه بچه هم همراهمونه. از اینم کرایه نگیرید.
راننده که خنده‌اش گرفته بود، گفت:
- بچه کدومتونه؟ شما یا این کوچولو؟
هر دوشان بادی به غبغب انداختند. یکی از آن‌ها گفت:
- یعنی قیافة ما به بچه می‌خوره؟ ما دو نفر امروز داداش کوچیکمون رو آورده بودیم پارک. کار بدی کردیم؟
راننده که فهمیده بود با بچه طرف نیست، گفت:
- نه شما خیلی هم کار خوبی کردید. ببخشید. قصد بدی نداشتم.
وقتی به مقصد رسیدند، راننده می‌خواست از آن‌ها کرایه نگیرد اما یکی از آن‌ها گفت:
- نه آقا، همون که طی کردیم.
و سی تومان پول خرد به راننده داد.