دوباره حکایت تلخی دیگر روایت شد. حکایتی که تردید ندارم تلخی اش تا واپسین دم ِحیات هرکس، درذائقه و روح و جان خواهد ماند. قصه ای است سرشار از غم‌؛ غم درگذشت ِ «مادر»، غمی که هرگز وهیچ گاه، نه کهنه می شود، نه از یاد می رود، نه رنگ می بازد، ونه هیچ شادی خواهد توانست اندکی این غم را در ذهن وضمیر، حتی برای لحظه ای، پس زند وجای آن بنشیند. غم ِ مرگ مادر، از آن غم هایی است که همواره با آدمی خواهد بود. غمی است «جاودان» و همیشه دریاد. این تلقی من از مرگ هر مادری است. هرکه چنین تجربهٔ تلخی را چشیده باشد متوجه منظور من خواهد شد.

در این روزگار که سوگواران در میان سوگواران بوده و این همه درد وغم را تاب آورده ایم و «مرگ ها» در هرلحظه ودرهرکجا در نزدیکی های ما براحتی و بی هر مانعی نفس می کشند و «نفس ها» را می ربایند و خاک دیارو دیاران سرشار از «انسان ها» شده است باز باید گفت «غم ِ درگذرشت هر مادری » جاودان است. معمای این «غمِ جاودانه» را نیز درعین اینکه می توان باتمام وجود حس کرد و با ذرهٔ ذرهٔ روح وتن آن را چشید هرگز نمی توان با زبان و قلم به روشنی و وهویدا تفسیر و گزارش کرد. همان گونه که محبت مادر را هیچ کس نمی تواند دقیق برزبان و قلم جاری سازد. از هرکس بپرسی چرا این قدر واین سان، تعلق خاطر به وجود مادر ودلگرمی به حضور واقعی یا حیات معنوی او در خود احساس می کند هرگز نمی تواند پاسخ این پرسش را دقیق برزبان آورد. همهٔ امکانات و ظرفیت های زبان که در تعابیرِ متعلق به توصیفِ « محبت» و «دوست داشتن» به کار رفته است اگر در بیان وگزارش و شرح «تعلق خاطر ها» به مادر به کار رود گمان نمی کنم بتواند بیانگر همهٔ آنچه باشد که در ذهن و احساس خود در این مقوله داریم . هرکس به تعبیری از این تعلق خاطر سخن خواهد گفت، همه تعابیر نیز تاحدی شبیه هم اند اما این تعابیر واین مشابهت های زبانی و کلامی در هرگستره ای هم به قلم آید و برزبان جاری شود باز پای سخن لنگ است.

بی گمان مرگ مادر، زندگی را متوقف نخواهد کرد. هیچ مرگی زندگی را متوقف نمی کند. زندگی هم به راه خود ادامه می دهد. دوباره غنچه های امید وزندگی شکوفه خواهد زد، دوباره باران امید خواهد بارید، دوباره سبزه ها برمی دمند، مرغان مهاجر باز می گردند، به آواز بلند خبر رسان بهار و زندگی خواهند شد. دوباره هزاران روی داد خوش وناخوش اتفاق خواهد افتاد و…. اما از «غم جاودان» مرگ مادر ذره ای کاسته نخواهد شد. من هرگز باور نمی کنم جاودانگی این غم ذره ای رنگ بازد.