داستان کودکانه | 15 داستان کوتاه و بلند آموزنده و سرگرم کننده


داستان کودکانه | 15 داستان کوتاه و بلند آموزنده و سرگرم کننده

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد 15 داستان کودکانه کوتاه و بلند آموزنده و زیبا ارائه نماییم. اگر شما هم دنبال یک داستان کودکانه برای کودک خود میگردید حتما تا انتهای این پست با ما همراه باشید… چون مجموعه ای کامل از بهترین داستان های آموزشی و تاثیر گذار کودکانه را جمع آوری […] نوشته داستان کودکانه | 15 داستان کوتاه و بلند آموزنده و سرگرم...

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد ۱۵ داستان کودکانه کوتاه و بلند آموزنده و زیبا ارائه نماییم.

اگر شما هم دنبال یک داستان کودکانه برای کودک خود میگردید حتما تا انتهای این پست با ما همراه باشید…

چون مجموعه ای کامل از بهترین داستان های آموزشی و تاثیر گذار کودکانه را جمع آوری کرده ایم.

امیدواریم که مورد استفاده شما قرار گیرد …. تا انتها با ما همراه باشید…

داستان کودکانه | ۱۵ داستان کوتاه و بلند آموزنده و سرگرم کننده

داستان کودکانه | 15 داستان کوتاه و بلند آموزنده و سرگرم کننده

داستان کودکانه | 15 داستان کوتاه و بلند آموزنده و سرگرم کننده
مردی که یک روز راه رفته بود

مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند.

کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.
یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. » ماهی ها سر لنگه ی جوراب دعوا راه انداختند و هر کدام یک سر جوراب را گرفتند و کشیدند. ماهی تپل گفت: « این جوراب من است. ولش کن! » ماهی لاغر گفت: « جوراب تو؟ این جوراب مال من است! »

همین موقع اردکی که یک لنگه جوراب به پا داشت، از راه رسید و بگو مگوی آن ها را شنید. خندید و با منقار خود، جوراب را از دست آن ها بیرون کشید و گفت: « جوراب ما کسی است که پا دارد. » جلوی چشم ماهی ها لنگه ی دوم جوراب را هم پوشید؛ قِری به کمرش داد و گفت: « قشنگه؟ بهم میاد؟ »

صاحب جوراب از راه رسید و داد زد: « دزد! دزد جوراب! » و دنبال اردک دوید. ماهی لاغر گفت: « چه خوب که ما اهل دزدی نیستیم. » و شناکنان رفتند پی کارشان. از آن طرف، مردی که یک روز راه رفته بود، به اردک رسید. او را گرفت و خواست جوراب ها را از پایش در بیاورد که پشیمان شد. با خودش گفت: « کی تا حالا اردک جوراب پوش دیده!؟ اما مردِ جوراب پوش تا دلت بخواهد بوده و هست! »

نویسنده: فریبا کلهر

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

بچه غول

مامان غوله، یک بچه داشت. یک بعد از ظهر، مامان غوله خوابیده بود. بچه غوله خوابش نمی آمد. یواشکی بلند شد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک مزرعه. یک گاو توی مزرعه بود. بچه غوله شاخ گاو را دید. خوشش آمد. دست کشید روی سر خودش. خودش شاخ نداشت. گاو سرش را پاین برد تا علف بخورد. یک کفشدوزک روی علف خوابیده بود.
تا گاو خواست علف را با کفشدوزک گاز بزند، بچه غوله شاخ گاو را گرفت و گفت: « منه منه! » کفشدوزک با صدای بچه غول از خواب پرید.
چشمش به گاو افتاد. زود از روی علف پر زد و رفت. گاو سرش را تکان داد تا شاخش را از دست بچه غوله در بیاورد.
بچه غوله شاخ را ول کرد. گاو پایش را زمین کوبید و کله اش را محکم عقب کشید. شاخ، از دست بچه غوله بیرون آمد، بچه غوله ولو شد روی زمین. قل خورد و قل خورد و افتاد توی رودخانه.
بچه غوله از وقتی به دنیا آمده بود، آب بازی نکرده بود، از آب خوشش آمد. نشست وسط رودخانه. یک سنجاقک افتاده بود توی ردوخانه. بالش خیس شده بود و نمی توانست خودش را از آب بیرون بکشد. بچه غوله با دست زیر آب رودخانه زد و آب ها را پاشید هوا و گفت: « منه! منه! » سنجاقک همراه یک قطره ی آب، رفت توی هوا و افتاد روی یک برگ.

کم کم آب، جلوی شکم بچه غوله جمع شد. مسیر رودخانه عوض شد. آب، راه افتاد و از دشت آمد پایین. بچه غوله هم همراه آب، پایین آمد. آب رودخانه رفت زیر یک سنگ. بچه غوله از سنگ خوشش آمد. یک دانه زیر سنگ بود که نمی توانست سبز بشود.

بچه غوله سنگ را برداشت و گفت: « منه! منه! » دانه سرش را از زیر خاک بیرون آورد. بچه غوله سنگ را روی زمین قل داد و دنبالش رفت. سنگ غلتید و غلتید و افتاد کنار درخت سیب. روی درخت پر از سیب سرخ بود. بچه غوله سیب ها را دید. خوشش آمد.

لانه ی کلاغ، روی درخت کاج بود. دو تا جوجه، توی لانه بودند. مار سیاه از دخت بالا می رفت تا کلاغ ها را بخورد.

بچه غوله دستش را جلو برد، یک سیب کند و گفت: « منه! منه! »
مار سیاه، دست بچه غوله را که دید، بد جوری ترسید. فش فش کنان دور شاخه ها پیچید و از درخت پایین خزید و روی زمین، گم شد.

مامان کلاغ از راه رسید. توی لانه رفت تا به جوجه هایش غذا بدهد. چشم بچه غوله که به مامان کلاغ افتاد، دلش برای مامانش تنگ شد. دهانش را باز کرد و از ته حلقش زد زیر گریه:
اوهَه اوهَه! اوهَه اوهَه!

صدای گریه اش در دشت پیچید. مامان غوله از خواب پرید. این طرف دوید. آن طرف دوید تا بچه اش را پیدا کرد. بچه غوله تا مامانش را دید، پرید توی بغلش و گفت: « منه منه! »

نویسنده: طاهره ایبد

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

آپارتمان قُلی ها

نی نی قل قلی می خواست بخوابد. خوابش نمی برد. ناراحت بود. گریه می کرد. مامان قلی برایش قصه گفت، نخوابید. لالایی خواند، نخوابید. گفت: « آخه چرا نمی خوابی؟ » نی نی قلی گفت: « می ترسم. صدای گومب و گومب می آد. یکی می خواد بیاد منو بخوره! » مامان قلی این ور را گشت. آن ور را گشت هیچی نبود. اما گوش هایش را که تیز کرد صدای گومب و گومب را شنید. به سقف نگاه کرد. فهمید از طبقه بالاست. نی نی قلی را بغل کرد. رفت در خانه ی همسایه بالایی را زد. طبقه ی دوم خانه ی دوم قلی ها بود. توی این آپارتمان، فقط قلی ها زندگی می کردند. دوم قلی، در را باز کرد و گفت: « سلام اول قلی جان! بفرمایین تو! » اول قلی گفت: « ببخشید! صدای گومب گومب از خانه ی شماست؟ » دوم قلی گفت: « نه! بچه ام ساکت نشسته داره آب تو هونگ می کوبه. آخه از صبح گیر داده حوصله ام سر رفته. من هم گفتم آب بریز تو هونگ. بکوب بکوب تا سفت بشه. » بعد هم به بچه اش گفت: « ننه یه دقه نکوب ببینم گومب و گومب از مجا می آد! » همه ساکت شدند و گوش کردند. دیدند صدای تق و توق و دلنگ دولونگ! می آید. صدا از خانه ی سوم قلی ها بود. رفتند بالا در زدند. سوم قلی چند روز بود بچه اش هوس سنتور کرده بود. هر چی می گفت، آخه بچه قلی ها که سنتور نمی زنند، گوش نمی کرد.

این بود که دو تا قابلمه برایش گذاشت با دو چوب. گفت: « با این چوب بزن رو قابلمه. دستت که راه افتاد برات یک سنتور خوشگل می خرم. » بچه قلی هم همچون می زد روی قابلمه که بیا و ببین. سوم قلی گفت: « ننه نزن انگار در می زنند. » بچه قلی نزد. سوم قلی در را باز کرد. همسایه ها گفتند: « صدای دلنگ دولونگ و تق و توق از خانه ی شماست؟ » سوم قلی گفت: « نه! بچه ام از صبح بی سر و صدا نشسته داره سنتور تمرین می کنه. باباش هم داره برامون قند می شکنه. » یک دفعه صدای وحشتناکی شنیدند. صدا از پشت بام بود. همه رفتند بالا. رعد و برق بود. باران گرفت شُر شُر.

قلی ها خوشحال شدند و گفتند: « به به چه هوایی! زود باشین همه با هم بریم بیابون توی گِل ها غلت بزنیم. » قلی ها بچه هایشان را برداشتند و بردند گِل بازی. آپارتمان ساکت و بی دامب و دومب شد. نی نی قلی هم توی بغل مامانش خوابش برده بود.

نویسنده: ناصر کشاورز

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

فرار از دست آدم ها

روزی بود، روزگاری بود. خروسی و خری و شتری از دست آدمیزاد و کار سخت فرار کردند و به چمنزار خوش آب و هوایی رفتند. آن ها که چند وقت بود یک شکم سیر غذا نخورده بودند حسابی چریدند و دلی از عزا درآوردند. چند روزی گذشت و خروس که صدایش گرفته بود؛ حالش خوب شد و زد زیر آواز:
قوقولی قوقو، قوقولی قوقو …
خرِ لنگ هم که جان گرفته بود، سر ذوق آمد و بنا کرد به عرعر.
شتر به آن ها گفت: « دستم به دامنتان، صدایتان درنیاید که چند آدمیزاد آمده اند این دور و بر. الآن است که صدای شما را بشنوند و بیایند و بگیرندمان. آن وقت بدبختی مان دوباره شروع می شود. » خروس بادی به غبغبه اش انداخت و قوقولی قوقوی بلندی کرد و گفت: « دلم می خواهد الآن بخوانم! هیچ وقت این قدر خوش نبودم. اگر هم آدمیزاد آمد فرار می کنیم. » خر هم نفسی گرفت و از ته دل عرعری کرد و گفت: « من هم دست خودم نیست. از بس خوشم، دوست دارم الآن آواز بخوانم! » خلاصه هر چه شتر التماسشان کرد فایده نداشت که نداشت.

از آن طرف، آدم ها که صدای آن ها را شنیده بودند یواش یواش نزدیک شدند و دیدند به به ، چه خروس قشنگ خوش صدایی! چه خر سرحالی! چه شتر چاق و چله ای! آن وقت به گردن الاغ و شتر افسار انداختند و می خواستند خروس را بگیرند که فرار کرد. آدم ها دویدند دنبالش و او را هم گرفتند و پاهایش را بستند و روی شتر گذاشتند. خروس آن قدر داد زده بود که صدایش گرفت. بعد روی الاغ بار گذاشتند و دو نفرشان نشستند روی شتر و راه افتادند.

یک کم که رفتند خر از بار سنگین پا درد گرفت و لنگید و لنگید تا بار به زمین ریخت. آدم ها دیدند حیف است حیوان را با خوشان نبرند. این شد که بار شتر را پایین کشیدند و به جایش الاغ را رویش گذاشتند. شتر خیلی لجش گرفت و پیش خودش گفت: « می دانم چه بلایی سرتان بیاورم. » مدتی گذشت تا نزدیک رودخانه شد. آن وقت به خر و خروس گفت: « دوست دارم الآن برقصم. » خروس که از آب خوشش نمی آمد گفت: « دستم به دامنت الآن نرقص. اگر برقصی من می افتم پرهایم خیس می شود و سرما می خورم و صدایم بیشتر می گیرد. » شتر گفت: « ولی من رقصم می آید و دلم می خواهد برقصم! » خر گفت: « جناب شتر من شنیده ام که رقص شتری خیلی قشنگه. اما جان من الآن نرقص. بگذار از آب رد بشویم آن وقت هر چقدر دلت می خواهد برقص. » شتر گفت: « دلم می خواهد الآن برقصم. » بعد هم بنا کرد به جفتک انداختن و لگد پرت کردن و رقص شتری. خلاصه خروس و خر از روی شتر افتادند تو آب و خیس ِ خیس شدند.

باز نویس: جمیله سنجری

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

باد

یک روز موشی و مامان موشی داشتند می رفتند که هوا برفی شد. موشی سردش شد. دندان هاش تیلیک تولوک به هم خورد و گفت: « مامان موشی! دماغم یخ زد.»

مامان موشی، موشی را بغل کرد. برد پیش درخت. درخت یه سوراخ داشت، قد موشی. مامان موشی، موشی را گذاشت توی سوراخ و گفت: « من زود میام. تو این جا بمان، برفی نشوی! »

موشی نشست توی سوراخ درخت. دست و پایش از سرما می لرزید. خوب گوش کرد. پوف پوف، دور و دورتر شد. همه جا ساکت شد. ساکتِ ساکت شد. یکهو صدائی آمد.
موشی یواش گفت: « کی اینجاست؟ »
صدا گفت: « هوهو، من اینجام! »
موشی خوشحال شد و گفت: « یکی اینجاست! » بعد بلند بلند گفت: « کجا قایم شدی هوهو؟ بیا بیرون! » هوهو گفت: « من اینجام! هوهو. » و گوش های موشی را تکان داد.
موشی یه ذره ترسید.
هوهو گفت: « من بادم! هوهو. » و دُم موشی را تکان داد.
موشی، یه ذره بیشتر ترسید. دُمش را پشتش قایم کرد و گفت: « دُمم را ول کن باد! »
باد، دُم موشی را ول کرد و خودِ موشی را تکان داد.

موشی خیلی ترسید. از جا پرید و گفت: « چی کارم داری؟ برو خانه ات، برو خانه ات باد! » بعد گوشش را گرفت تا صدای هوهو را نشنود و بلند بلند جیغ زد: « من می ترسم! کمک، کمک! »
پرستو صدای موشی را شنید. پر زد پیشش و گفت: « نترس، نترس! بیا بریم خانه ی من! »
باد گفت: « منم میام، منم میام. »
موشی جیغ زد: « نه، تو نیا! نه، تو نیا! » و دنبال پرستو توی برف و باران دوید. دوید و دوید تا یکهو پرستو گفت: « رسیدیم. » موشی خوشحال شد و گفت: « خانه ی پرستو! من آمدم. »
باد گفت: « من هم آمدم. » و خانه ی پرستو را تکان داد.
موشی گفت: « وای! باد هم آمد. الآن خانه ات می افتد. »
پرستو نشست توی خانه اش و گفت: « خانه ی من محکم است. بیا بشین تویش تا محکم تر شود! »
موشی رفت توی خانه ی پرستو.

باد تند شد. تندتر و تندتر شد. گوش ها و دُم موشی را تکان داد. بال و پَر و خانه ی پرستو را تکان داد.
موشی جیغ زد: « وای الآن باد گوش هایم را می برد. بال و پر و خانه ی تو را هم می برد. » و رفت زیر بال پرستو. گوشش را محکم گرفت. پرستو هم بال اش را کشید رویش.
موشی آن زیر گرم شد. باد کم کم خسته شد. صدای هوهو کم و کم تر شد. چشم های موشی کم کم بسته شد.
– پوف پوف
صدای پوف پوف آمد. موشی یک چشمش را باز کرد. هر دو تا گوشش را تیز کرد. پوف پوف، صدا می آمد.
صدای پای مامان موشی می آمد. موشی دوید و رفت توی بغل مامانش.

نویسنده: لاله جعفری

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

سرزمین زنده ها و مرده ها

سرزمینی بود آن طرف دنیا. توی این سرزمین تا یکی عطسه می کرد، می افتاد و می مرد. تا یکی سرفه ی کرد، می افتاد و می مرد. تا یکی سکسکه می کرد، می افتاد و می مرد. روزی از روز ها یک نفر که اسمش «مواظب» بود، تصمیم گرفت کاری کند تا کسی نمیرد. «مواظب» روزها کتاب خواند، مواظب بود که سرفه نکند. شب ها کتاب خواند، مواظب بود که عطسه نکند. نصف شب ها کتاب خواند و مواظب بود که سکسکه نکند. «مواظب» این ور رفت، روی زنده ها تحقیق کرد. اون ور رفت، روی مرده ها تحقیق کرد. هیچ جا نرفت و روی خودش تحقیق کرد.

«مواظب» دست به آزمایش زد. همه ی چیزهایی را که باعث عطسه و سرفه و سکسکه می شد، آورد. یک چیز هایی را با آن قاطی کرد. قاطی ها را با چیز های دیگر قاطی کرد. قاطی قاطی ها را هم با چیزهای دیگری قاطی کرد. قاطی قاطی قاطی ها را بو کرد. عطسه اش نگرفت. قاطی قاطی قاطی ها را چشید، سرفه اش نگرفت. قاطی قاطی قاطی ها را سر کشید. سکسکه اش نگرفت.
«مواظب» خوشحال و خندان کشفش را برد توی شهر و به هر کس یک شیشه داد. مردم، کشف «مواظب» را بو کردند، چشیدند، سرکشیدند. نه عطسه کردند، نه سرفه کردند و نه سکسکه.
یک سال گذشت. هیچ کس نمرد. دو سال گذشت، هیچ کس نمرد. ده سال گذشت، هیچ کس نمرد. پنجان سال گذشت، هیچ کس نمرد. در این سرزمین، آدم ها فقط به دنیا می آمدند. بچه ها بزرگ می شدند، جوان ها پیر می شدند. صد سال دیگر گذشت، پیر ها پیرتر شدند. دیگر گوش هایشان نمی شنید. چشم هایشان نمی دید. چیزی یادشان نمی آمد. منتظر مرگ شدند؛ اما نمردند. پیرترها پیرترتر شدند. دیگر نتوانستند راه بروند. نتوانستند حرف بزنند. نتوانستند غذا بخورند؛ اما باز هم نمردند. مردم از اینکه نمی مردند، عصبانی شدند. رفتند سراغ «مواظب» تا از او بخواهند راهی پیدا کند. اما «مواظب» پیر پیر شده بود. نه چیزی می شنید. نه چیزی می دید، نه چیزی یادش می آمد.

نویسنده: طاهره ایبد

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

خاک

یک روز موشی دُم مامانش را گرفته بود و دنبالش می دوید. رسیدند به تپه ی خاکی. باد خاک ها را از نوک تپه، سر می داد پائین. خاک ها سُر بازی می کردند.

موشی خندید. دم مامان موشی را کشید و گفت: « مامان موشی! منم بازی، منم بازی! »

مامان موشی گفت: « باشه. برو بازی! منم می رم و زودی بر می گردم. »

موشی از تپه رفت بالا. خاک ها زیر پایش سر می خوردند پائین، اما موشی باز هم رفت بالا. رسید نوک تپه. دمش را کشید روی خاک و گفت: « به به، چه نرم و گرمی! » و آمد بنشیند که دمش گیر کرد زیر پایش. موشی قِل خورد پائین قِل قِل قِل …

موشی رسید پائین. خاکی بود. چشمش می سوخت. یه چیزی توی چشمش رفته بود. موشی گفت: « آخ! کی رفته تو چشم من؟ »

یه صدا گفت: « منم، یه ذره خاکم. توی چشمت گیر کردم. منو بیار بیرون! » موشی گفت: « چه جوری بیارمت بیرون؟ » خاک گفت: « فقط چند بار چشمت را ببند و باز کن! »

موشی چشمش را باز وبسته کرد. یکهو یه ذره خاک از چشمش افتاد بیرون. یک قطره اشک هم پشتش سُر خورد بیرون. موشی خوش حال شد و گفت: « هورا هورا! دراومدی! »

قطره اشک با خاک قاطی شد. خاک، گِل شد. موشی گفت: « چرا این شکلی شدی؟ » گِل گفت: « خاک بودم، آب خوردم، گِل شدم. میایی گِل بازی؟ »

موشی گفت: « آره. ولی خیلی کوچولوئی. بگذار بازم آبت بدم، بزرگ شی. »

موشی رفت از چشمه دو سه تا مشت آب آورد. ریخت روی خاک و گفت: « بخور! بخور! » خاک، آب ها را خورد و گِل شد. گل گفت: « بزرگ شدم؟ » موشی خندید و گفت: « آره، حالا بازی! »

موشی گل را گوله کرد. به توپ کرد و انداخت هوا. توپ گلی بالای تپه ی خاکی افتاد. موشی دوید دنبالش. توپ گلی را بغل کرد و با دمش قل داد پائین.

قِل قِل قِل …

خاک ها به توپ چسبیدند. توپ گلی هی بزرگ شد بزرگ و بزرگ و بزرگ …

موشی داد زد: « هوریا هوریا! تو دیگر خیلی بزرگ شدی! » و سُر خورد دنبالش. موشی و توپ گلی قل خوردند و قل خوردند. رسیدند پای تپه، خوردند به مامان موشی و دیگر قل نخوردند.

مامان موشی خندید و گفت: « من برگشتم! پاشو بریم! »

موشی گفت: « مامان موشی! ببین چه توپ گنده ای! »

و توپ را بغل کرد. مامان موشی هم موشی را بغل کرد و رفتند خانه. شب، سه تائی کنار هم خوابیدند.

نویسنده: لاله جعفری

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

فِرِد شجاع آتش نشان

«فِرِد» داشت با عجله به ایستگاه آتش نشانی می رفت. آن روز نوبت او بود که در ایستگاه ناهار درست کند. برای همین، از قصابی کمی گوشت برای درست کردن کتلت خرید. وقتی وارد ایستگاه شد، «بِنی» تعمیرکار را دید. بنی آمده بود تا یک پنجره ی شکسته را تعمیر کند. فرد گفت: « سلام بنی! » و مستقیم به آشپزخانه رفت تا آشپزی اش را شروع کند.
بوی گوشت تازه در همه ی ایستگاه پیچید. «دن» و «مایک» که آن ها هم آتش نشان بودند، به ایستگاه رسیدند و گفتند: « هممم م. چه بوی خوبی میاد! » ناگهان زنگ خطر ایستگاه با صدای بلندی به صدا در آمد: « دَنگ دَنگ دَنگ دَنگ! »
آتش نشان مایک با صدای بلند گفت: « یه مورد اضطراری! » و بعد به همراه آتش نشان دن از میله ی مخصوص ایستگاه آتش نشانی پایین پریدند و سوار ماشین آتش نشانی شدند. آتش نشان فرد گفت: « راستی! ناهار چی می شه؟ »
بنی تعمیرکار گفت: « نگران نباشید! من حواسم به کتلت ها هست. » آتش نشان فرد پیش بند آشپزی اش را باز کرد و گفت: « ممنون بنی » و با سرعت پیش بقیه رفت. آتش سوزی در پیتزا فروشی « تونی » بود. یکی از فرها آتش گرفته بود. فرد با کپسول آتش نشانی، داخل مغازه پرید و گفت: « نگران نباش! در یک چشم به هم زدن آتش را خاموش می کنیم. »

دن و مایک هم با شلنگ آتش نشانی به دنبال او رفتند.فرد با صدای « فیشش ش ش » کپسول آتش نشانی، یک طرفِ آتش را خاموش کرد. دن و مایک هم با صدای « شرررر » طرف دیگر آتش را خاموش کردند. بعد از این که آتش نشان ها آتش را خاموش کردند، تونی از آن ها تشکر کرد و گفت: « حالا می تونم برم و پیتزا بپزم. »
آتش نشان ها داشتند ماشین را روشن می کردند تا به طرف ایستگاه آتش نشانی حرکت کنند. صدایی از بی سیم آن ها آمد: « یک موقعیت اضطراری! شیشه پاک کن روی یک ساختمان، در خیابان «کاج» گیر کرده. تمام. »

آتش نشان ها آژیرشان را روشن کردند و ویژ ویژکنان به طرف خیابان کاج حرکت کردند.
جمعیت زیادی دور ساختمان «بند انگشتی» جمع شده بود. آن جا بلندترین ساختمان شهر بود. «پالی» پستچی که تازه نامه های آن جا را تحویل داده بود؛ بیرون امد و گفت: « او «ویل» شیشه پاک کن است. نردبانش شکسته و آن بالا گیر کرده. پایش زخمی شده و نمی تواند پایین بیاید. می توانید کمکش کنید؟ » آتش نشان فرد گفت: « معلوم است که می توانیم کمکش کنیم. من می تونم در یک چشم به هم زدن برم اون بالا. »

آتش نشان ها بلندترین نردبانشان را آوردند. دن و مایک هم برای احتیاط تور نجات را باز کردند و نگه داشتند. فرد با شجاعت از نردبان بالا رفت. همان طور که داشت بالا می رفت گفت: « نگران نباش ویل. دارم می آم. » وقتی به بالای ساختمان رسید، ویل را محکم گرفت و گفت: « گرفتمت. نگران نباش! » مردم شروع کردند به تشویق کردن. فرد، ویل را پایین آورد و به داخل ماشین برد. آن ها مستقیم به طرف بیمارستان حرکت کردند.

ویل به فرد گفت: « ممنونم که مرا نجات دادی. » فرد گفت: « قابلی نداشت. مطمئنم پایت زود خوب می شود ولی فکر کنم باید یک نردبان نو بخری. » آتش نشان ها وقتی با ماشین به نزدیکی ایستگاه رسیدند، فرد گفت: « عجب روز پرحادثه ای بود! من که خیلی خسته شدم. » آتش نشان دن گفت: « ولی هنوز کارمان تمام نشده! نگاه کنید، از آن جا دارد دود بلند می شود! »

دن آژیر را روشن کرد. ویژ ویژ ویژ و با سرعت به طرف مرکز آتش حرکت کردند. دود داشت از ایستگاه آتش نشانی بلند می شدو دن و مایک شلنگ را باز کردند و فرد هم با سرعت به طرف ایستگاه دوید. همین که وارد ایستگاه شد، بنی را دید. نفس زنان گفت: « اوووف! »

بنی تعمیرکار صورتش از خجالت قرمز شده بود.
گفت: « بچه ها معذرت می خوام! فکر کنم کتلت ها را سوزاندم و ناهارتان را خراب کردم. » فرد، اول خیلی ناراحت شد اما به سرعت فکری کرد و گفت: « می دانید کی می تونه مشکل ما را حل کنه؟ » همه با هم پرسیدند : « کی؟ »

فرد گفت: « تونی! پیتزا های او خیلی خوشمزه است. فکر کنم پیتزا خانواده اش همه ی ما را سیر کند. » و تلفن را برداشت تا به تونی زنگ بزند.

مترجم: صادق شهید ثالث

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

گوش های بزرگ بانی کوچولو

بانی کوچولو از کنار اتاق رد می شد؛ در اتاق بسته بود. امام فهمید که مامان و بابا آن جا هستند. آن ها آرام با هم صحبت می کردند. بانی کوچولو صدایشان را شنید که می گفتند:«هفته ی آینده باید بریم…» خیلی ناراحت شد. او نمی خواست که از آن جا برود.

از خانه بیرون دوید تا به دوستش سنجاب خبر بدهد. سنجاب پرسید:«تو مطمئنی؟» بانی کوچولو گفت:«آره خودم با همین گوش هام شنیدم.» چشم های سنجاب پر از اشک شد و گفت:«من دلم برات تنگ می شه.» بانی کوچولو هم با گریه گفت:«خب منم دلم برای تو تنگ می شه.»

بانی به خانه برگشت و با ناراحتی پرسید:«مامان، چمدانم کجاست؟» مامان خندید و گفت:«می خوای بری مسافرت؟» بانی کوچولو گفت:«نه. ولی من شنیدم که شما با بابا درباره ی رفتن صحبت می کنین. من هم می خواهم آماده بشم.»

مامان، بنی کوچولو را بغل کرد و گفت:«تو فقط یه قسمت از حرفای ما رو شنیدی.» بانی کوچولو گفت:«مگه ادامه هم داشت؟» مامان گفت:«بله، ما داشتیم درباره ی رفتن به بازار صحبت می کردیم. می خواستیم یه میز قشنگ برات بخریم. قرار بود که تو را غافلگیر کنیم.» چشم های بانی از خوش حالی برق زد و مامان را محکم بغل کرد. مامان با خنده ادامه داد:«ممکنه تو کوچولو باشی اما گوش های بزرگ و تیزی داری!»

منبع: ماهنامه نبات کوچولو

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

یک قدم به جلو

سال ها بود که نیمکت پیر از وسط میدان تکان نخورده بود. از تماشای کلاغ ها و گنجشک ها و گربه ها خسته شده بود. نیمکت پیر، زیر سایه ی درخت چنار، حوصله اش سر رفته بود و آه می کشید.
اولین روز تابستان، دو دختر بچه به میدان آمدند. یکیشان روی نیمکت پیر و دیگری روی نیمکت رو به رو نشست. زیر چشمی به هم نگاه کردند، ولی با هم حرفی نزدند و با عروسکشان بازی کردند.
نیمکت پیر فکر کرد:«کاش می توانستم کاری کنم تا آن دو با هم دوست شوند. اما چه کاری از دست یک نیمکت پیر بی حرکت بر می آید؟»
نیمکت پیر غصه دار شد و بیشتر از همیشه آه کشید. درخت چنار عصبانی شد و گفت:«سرم را بردی از بس آه کشیدی! تو که چهار تا پا داری، چرا از جایت تکان نمی خوری؟»
نیمکت پیر ذوق زده شد. هیچ وقت فکر نکرده بود که از پاهایش استفاده کند. یک دفعه دلش خواست لی لی بازی کند؛ اما نکرد. دلش خواست به توپی که از کنارش قل می خورد بزند؛ اما نزد. دلش خواست دنبال گربه ها بدود؛ اما ندوید. ترسید که باغبان او را ببیند و پاهایش را توی سیمان فرو کند.

نیمکت پیر با خودش گفت:«امشب امتحان می کنم. اگر بتوانم راه بروم، به نیمکت رو به رو نزدیک می شوم؛ آن قدر نزدیک که آن دو دختر با هم دوست شوند.»

شب که میدان خلوت شد و آخرین کلاغ به لانه اش برگشت. نیمکت تمام نیرویش را جمع کرد و غیزززز!… یک قدم به جلو برداشت. یک قدم خیلی کوچولو. نیمکت پیر غمگین شد. این طوری خیلی طول می کشید تا به نیمکت رو به رو برسد. اما آن قدر خسته شده بود که همان موقع خوابش برد.
صبح روز بعد، نیمکت پیر با آمدن دخترها از خواب پرید. تمام نیرویش را جمع کرد و غیززززز!… یک قدم دیگر به جلو برداشت. یک قدم خیلی کوچولو.
همه ی گنجشک های درخت چنار با هم پریدند. دخترک روی نیمکت پیر، جیغ کشید. عروسکش را برداشت و دوید به سوی دخترک نیمکت رو به رو. در کنارش نشست. نیمکت پیر را با انگشت نشان داد و گفت:«این تکان خورد!» دخترکِ نیمکت رو به رو شانه بالا انداخت و گفت:«حالا چه بازی کنیم؟»
شب که میدان خلوت شد و آخرین کلاغ به لانه اش برگشت، نیمکت پیر خواست، شادی اش را با نیمکت رو به رو تقسیم کند. به او گفت:«دیدی چه راحت توانستم دو آدم کوچولو را با هم دوست کنم!»
نیمکت رو به رو جواب نداد. نیمکت پیر ادامه رفت:«فردا می خواهم با پیرمردها این کار را بکنم؛ همان دو نفری که عصرها رو به روی هم می نشینندو با هم حرف نمی زنند. ولی تو از جایت تکان نخوری ها!»

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

ماهیگیر و ماهی

یک روز صبح که ماهیگیر از خواب بیدار شد، از همیشه سرحال تر بود. پاهایش درد نمی کرد. کمرش درد نمی کرد. دست هایش نمی لرزید و چشمش تار نبود. مرد ماهیگیر بعد از مدت ها، وسایلش را جمع کرد. رفت کنار دریا. سوار قایقش شد و فوروپ فوروپ پارو زد. از ساحل دور شد، تورش را انداخت توی آب. تور که سنگین شد، آن را بالا کشید. تا چشم ماهیگیر به تور افتاد، خُشکش زد. ماهیگیر با تعجب گفت:«یعنی چی؟»
توی تور، پر از اسکلت ماهی بود. اسکلت ماهی ها توی هم وول خوردند و به مرد ماهیگیر گفتند:«ما به درد تو نمی خوریم. ولمان کن، برگردیم توی دریا!» ماهیگیر، اسکلت ماهی ها را ریخت توی آب. باز تورش را به دریا انداخت و منتظر شد. اسکلت ماهی ها گفتند:«اه! باز که تویی! زود باش ما را برگردان!»

ماهیگر دوباره تورش را خالی کرد و با خودش گفت:«یعنی چی؟ چه بلایی سر دریا آمده؟ پس ماهی ها کو؟» فکر کرد باید برود یک جای دیگر. باز فوروپ فوروپ پارو زد. وسط دریا رسید. تورش را به آب انداخت. یک کم گذشت. تور سنگین شد و این ور و آن ور کشیده شد. ماهیگیر دو دستی تور را چسبید و آن را توی قایق کشید. اسکلت ماهی ها با عصبانیت گفتند:«چرا دست از سر ما برنمی داری؟ آخر ما به چه درد تو می خوریم؟»

ماهیگیر گفت:«چرا یک ماهی درست و حسابی توی دریا پیدا نمی شود؟ چرا همه تان اسکلتید؟»

اسکلت ماهی ها زل زدند به ماهیگیر و ساکت شدند. اسکلت ماهی ها دوباره به هم نگاه کردندو گفتند:«تو هنوز خودت را ندیده ای؟ یک نگاه به خودت بینداز، می فهمی!»
مرد ماهیگیر با تعجب به خودش نگاه مرد؛ به پاهایش، به دست هایش، به بدنش. از سر تا پایش را خوب دید. مرد ماهیگیر اسکلت بود؛ یک اسکلتِ آدم!

نویسنده: طاهره ایبد

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

قوقولی قوقو

«قوقولی ق… »
تالاپ
مالوین خروسه به پشت خوابید و به آسمان نگاه کرد.
– «من همیشه قبل از این که قوقولی قوقویم تموم شه از روی پرچین می افتم زمین. ولی چرا؟»
جاستین، مرغه کاکلی، از بالای پرچین به او نگاه کرد و گفت: «نمی دونم»
مالوین بلند شد و خودش را تکاند. گرد و خاکی به پا شد. بعد گلویش را صاف کرد.
جاستین گفت: «دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»
مالوین آهی کشید. جاستین درست می گفت. شاید باید بیشتر تمرین می کرد. دوباره بالای پرچین رفت. با پایش میله ی چوبی را گرفت و یک نفس عمیق کشید.
«قوقولی ق… »
تالاپ
مالوین دوباره به پشت خوابید و چشمش به آسمان افتاد. «نه»
جاستین گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»
مالوین تمام روز را تا وقتی هوا تاریک بشه، تمرین کرد. صبح روز بعد هم تا پایان روز سعی خودش را کرد.
«قوقولی ق… »
تالاپ
«قوقولی ق… »
تالاپ

گلوی مالوین گرفته بود، سرش درد می کرد و همه تنش خاکی شده بود.
گفت:«این طوری نمی شه. شاید باید در کاری که انجام می دم، یه تغییری بدم.»
و به بالای پرچین رفت.
جاستین گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»
«شاید باید چشمامو ببندم»
و چشمانش را بست.
«قوقولی ق… »
تالاپ
«نه»
دوباره بالا رفت
«شاید باید روی یکی از پاهام بایستم»
و یکی از پاهایش را بالا گرفت.
«قوقولی ق… »
تالاپ
مالوین به پشت خوابید و گفت:«فکر نکنم هیچ وقت بتوانم آوازم را تمام کنم.»
دوباره به بالای پرچین رفت و به پاهایش خیره شد. چه کاری را داشت اشتباه انجام می داد؟
اولین قسمت آوازش خیلی خوب بود. با پایش میله ی چوبی را می گرفت. بعد نوکش را بالا می گرفت و یک نفس عمیق می کشید. بعد مثل یک قهرمان می گفت: «قوقولی» حالا وقت گفتن «قوقو» بود.
او انگشتانش را باز می کرد و…
مالوین گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»
این بار مالوین میله را محکم با پاهایش گرفت. نوکش را بالا گرفت و یک نفس عمیق کشید.
«قوقولی»
مالوین تمرکز کرد تا انگشتانش را باز نکند. در عوض با انگشتانش میله را محکمتر گرفت و…
«قوقو»
جاستین با خوشحالی گفت:«آفرین. آفرین»
مالوین سرش را بلند کرد و با قدی برافراشته روی پرچین ایستاد.
«قوقولی قوقو»
حالا دیگه هر روز برای همه ی حیوانات مزرعه آواز می خواند و همه لذّت می بردند.
عالیه! این طور نیست؟

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

سوپ میخ

در یک بعد از ظهر زمستانی، مرد فقیری، درِ یکی از خانه های دهکده را زد و درخواست کرد تا شب را آن جا بماند. پیر زن صاحب خانه، غرولندی کرد و گفت: « باشه، اما انتظار غذا نداشته باش؛ چون انبار من از کف دست تو هم پاک تره. »

مرد فقیر که هم سردش بود و هم گرسنه، در کنار آتش کوچک خانه ی پیرزن نشست. ناگهان فکری به ذهنش رسید. لبخندی زد. بعد میخی را از جیبش بیرون آورد و گفت: « این میخ جادوییه. دیشب با این میخ بهترین سوپ میخ دنیا رو درست کردم. »

پیرزن اخم کرد و گفت: « سوپ میخ! در تمام عمرم چنین چیز مسخره ای نشنیده بودم! »
مرد ادامه داد: « واقعا. تنها کاری که من کردم این بود که میخ را توی یک قابلمه ی آب انداختم. دوست داری امتحان کنی؟ » با این که پیرزن اصلا قانع نشده بود، ولی تصمیم گرفت که امتحان کند. پس گفت: « باشه. شروع کن. اما باید نشون بدی که چه کار می کنی. » مرد گفت: « بسیار خوب، اول یک قابلمه لازم داریم که تا نصفه آب داشته باشه. » پیرزن سریع یک قابلمه آب آورد و مرد آن را بر روی اجاق گذاشت. بعد میخ را درون قابلمه انداختو گفت: « میخ های زنگ زده، قول بدین که یک سوپ خوشمزه به ما بدین. » بعد هم نشست و صبر کرد. بعد از مدتی پیرزن کنجکاو شد و سری به قابلمه زد.
مرد گفت: « دیشب من کمی نمک و فلفل هم اضافه کردم. با این کار میخ ها یک سوپ معمولی رو به یک سوپ خوب تبدیل کردند. » پیرزن به طرف انبار رفت و کمی نمک و فلفل آورد و درون قابلمه ریخت. بعد از چند دقیقه پیرزن دوباره به درون قابلمه نگاه کرد.

مرد چانه اش را می خاراند گفت: « چقدر حیف که شما هیچی مواد غذایی نداری. یک پیاز شاده یک سوپ خوب رو به یک سوپ خیلی خوب تبدیل می کرد. » پیرزن که کنجکاویش تحریک شده بود، گفت: « مطمئنم که می تونم یک پیاز پیدا کنم. » رفت و داخل انباری را نگاه کرد. وقتی در را باز کرد، مرد دید که طبقه های انباری، زیر بار سنگین انواع خوراکی ها در حال شکستن هستند. با خودش گفت: « آخه چرا!؟ پیرزن بدجنس! » او پیاز را درون سوپ انداخت و مدتی آن را هم زد. بعد گفت: « چقدر بده که هیچی هویج و سیب زمینی و شلغم نداریم که به سوپ اضافه کنیم. اون ها یک سوپ خیلی خوب رو تبدیل به یک سوپ خیلی خیلی خوب می کردند. » پیرزن که دیگر کم کم داشت احساس گرسنگی می کرد، دوباره به طرف انبار پرید. بعد با یک بغل پر از سبزیجات تازه، ظاهر شد؛ آن ها را پوست کند و خرد کرد. مرد هم آن ها را درون قابلمه ریخت. مرد گفت: « داره کم کم عالی میشه. اما می دونی چی کم داره؟ »
پیرزن که شکمش مثل صدای رعد و برق، غار و غور می کرد، گفت: « چی؟ » مرد گفت: « یک کم گوشت تازه یک سوپ خیلی خیلی خوب رو به یک سوپ عالی تبدیل می کنه. »
پیرزن به سرعت به درون انبار رفت و با یک تکه بزرگ برگشت. بعد آن را خرد کرد و به مرد داد تا درون قابلمه بریزد. بوی خوب سوپ کم کم داشت در هوا پخش می شد.

مرد گفت: « چقدر حیف که این سوپ عالی رو باید روی این میز خالی بخوریم. من فکر می کنم غذا روی میزی که به زیبایی چیده شده باشه، خوشمزه تر می شه. این طور فکر نمی کنی؟ » پیرزن گفت: « البته » و برای اینکه مزه سوپ را از بین نبرد به سرعت رفت و بهترین رومیزی اش را آورد و روی میز پهن کرد. ظرف های سوپ خوری چینی و قاشق های نقره را روی میز چید و چند شمعدانی با شمع روشن، روی میز گذاشت. مرد مدتی سوپ را هم زد و بعد گفت: « چقدر حیف که هیچی تو خونه نداری وگرنه کمی نان، این سوپ عالی رو معرکه می کرد. » باز پیرزن به درون انبار دوید و نانی را که صبح همان روز پخته بود، آورد. بالاخره مرد آهی کشید و سرش را تکان داد. پیرزن که دیگر دهانش از بوی سوپ آب افتاده بود گفت: « دیگه مشکل چیه؟ » مرد گفت: « داشتم فکر می کردم که خیلی حیف که نوشیدنی نداریم که همراه این سوپ بنوشیم … » اما پیرزن گوش نمی کرد و در حالی که به سرعت به طرف زیرزمین می رفت، گفت: « مطمئنم یک نوشیدنی خوب یک جایی داشتم. » و با دو تا از بهترین لیوان هایش و یک نوشیدنی خوشمزه بازگشت.

مرد میخ را با دقت از درون سوپ برداشت و داخل جیبش گذاشت و گفت: « فکر کنم سوپ آماده است. » آن ها سر میز نشستند و یک شام با شکوه خوردند. بعد از این که شام را خوردند پیرزن اعتراف کرد که خوشمزه ترین سوپی بوده که تا آن زمان خورده است. برای تشکر از مرد به او پنیر و پای سیب تعارف کرد. سپس ماجراهای زندگی شان را برای همدیگر تعریف کردند تا این که شمع ها سوختند و خاموش شدند.

پیرزن تخت خودش را به مرد داد تا روی آن بخوابد و خودش هم روی صندلی خوابید. کاملاً معلوم بود که تا صبح چه خوابی می دیدند. خواب سوپ میخ.

نویسنده: فیلیپ هاوتورن

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

نرمولک بی ادب

شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. سفت گرفتمش. خودش را کششید بالا. کشیدمش پایین. محکم بغلش کردم. خیلی فسقلی و نرم بود. اسمش را گذاشتم نرمولک. مقل ماهی توی بغلم وول می خورد. محکمِ محکم نگهش داشتم. گفت: « ولم کن! »

صدایش پنبه ای بود. خیلی یواش بود. گفتم: « می خواهم ببرمت خانه. »
می لرزید. شاید سردش بود. نه نبود. ابرها سردشان نمی شود. قرمز شد. داد زد: « تو حق نداری مرا ببری! من باید برگردم توی آسمان! »
گفتم: « چند روز بازی می کنیم بعد برو »
گفت: « من نمی خواهم با تو بیایم! »
بعد هم مثل بچه های لوس، اوهو اوهو گریه کرد. اشک هایش چک چک از دستم می چکید و هی کوچک می شد. گفتم: « چه قدر آب غوره می گیری! »
گفت: « آب غوره دیگر چیه؟ »
از بس خنگ بود نمی دانست آب غوره چیه. می خواست در برود. انداختمش توی یقه ام. شکمم مثل شکم بابا گنده شد. نرمولک هی وول خورد. قلقلک می شد. خیلی خنک بود. یک کم سردم شد.
به خانه رسیدیم. تندی دویدم توی خانه. نمی خواستم مامان شکمم را ببیند. نرمولک می خواست از توی یقه ام بپرد بیرون. گفتم: « بی خود وول وول نخور. نمی گذارم بروی. من تنهایی حوصله ام سر می رود. باید با من بازی کنی. »

باز گریه کرد. وقتی گریه می کرد هی کوچک می شد. رفتم سر کابینت آشپزخانه. یک تکه پشمک برداشتم. بردم توی اتاقم. در را بستم. پنجره ی اتاق بسته بود. نرمولک را در آوردم. پشمک را دادم بهش. گفتم: « بخور. »
لُپ لُپ همه اش را خورد. تمام که شد، مثل گنجشک پرید بالا. رفت طرف پنجره. پنجره بسته بود. خورد به شیشه. صاف آمد پایین. برش داشتم. گذاشتمش روی تخت. گفتم: « فردا صبح که شد، می گذارم بروی. هی مرا حرص نده! »
گفت: « نمی خواهم این جا بمانم. زوره؟ »
گفتم: « آره زوره. اگر حرف گوش نکنی، فردا هم نمی گذارم بروی. »
اخم هایش رفت تو هم. برایم شکلک درآورد. خنده ام گرفت. ولی نخندیدم. پررو می شد. گفتم: « بیا بازی. تو بشو بادکنک! »
ادایم را درآورد: « یه یه یه یه! »
گفتم: « بی ادب! »
بلند شد. رفت توی هوا. پریدم بالا تا بگیرمش. در رفت. زدم زیر خنده. بپر بپر کردم تا گیرش بندازم. خیلی زبل بود. مامان، دادش در آمد: « بچه! بیا برو دستشویی، بگیر بخواب. صبح بیدار نمی شوی ها! »
خسته شدم. افتادم روی تخت. نرمولک لب پنجره نشست. گفتم: « خوابم می آید. تو هم بیا این جا بخواب. »
آمد. با هم دوست شدیم. دوتایی خوابیدیم.
صبح، مامان تکانم داد و گفت: « پاشو مدرسه ات دیر می شود. »
هنوز خوابم می آمد. نشستم توی رختخواب. یاد نرمولک افتادم. مامان پنجره را باز کرد. تندی لحاف را زدم کنار. نرمولک از زیر لحاف پرید بالا. باز کوچولو شده بود. مثل فرفره رفت طرف پنجره. بدجنس می خندید. یک دفعه مامان داد زد: « آخر تو کی می خواهی بزرگ بشوی؟ »

دستم را بردم جلو تا نرمولک را بگیرم. پر پر رفت بالا. مامان آمد جلوام. خیلی عصبانی بود. تشکم را گرفت جلوی صورتم. گفت: « مگر دیشب نگفتم برو دستشویی! »
به تشک نگاه کردم. یک خیسی گنده رویش بود. کار من نبود.

به نرمولک نگاه کردم. برایم شکلک درآورد. می خندید و می رفت بالا. حرصم در آمد. دیگر هیچ ابری را توی حانه راه نمی دهم؛ ابرِ بی ادب.

نویسنده: طاهره ایبد

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

به دنبال ماه پیشونی

نُقل قرمز، دنبال عروسی ماه پیشونی می گشت. رسید به قالیچه ی حضرت سلیمان. پرسید: « می دونی عروسی ماه پیشونی کجاست؟ » قالیچه، ویژ رفت بالا. ویژ آمد پایین. ویژ، دور نقل، چرخی زد و پرسید: « می خوای چی کار؟ » گفت: « می خوام نقل عروسی اش بشم. » گفت: « بیست قدم به چپ. بیست قدم به راست. بیست قدم جلو. بگیر و برو. » رفت.

رسید به چراغ جادو. داشت گردگیری می کرد. پرسید: « می دونی عروسی ماه پیشونی کجاست؟ » چراغ خودش را تکاند، نقل به سرفه افتاد: « هاچی … هاچی. » پرسید: « می خوای چی کار؟ » گفت: « می خوام نقل عروسی اش بشم. » گفت: « ده قدم به چپ. ده قدم به راست. ده قدم جلو. بگیر و برو. » رفت.

رسید به خاله سوسکه. داشت بَزَک دوزک می کرد برود همدان. پرسید: « می دونی عروسی ماه پیشونی کجاست؟ » گفت: « می خوای چی کار؟ » گفت: « می خوام نقل عروسی اش بشم. » گفت: « پنج قدم به چپ. پنج قدم به راست. پنج قدم جلو. بگیر و برو. » رفت.

رسید به قصر حاکم. عروسی آن جا بود. خواست برود تو. نگهبان ها جلویش را گرفتند. گفت: « بذارید برم. من نقل عروسی ام. » گفتند: « برو. » رفت.
درست وقتی رسید که می خواستند نقل ها را بپاشند رو سر عروس و داماد. داد زد: « صبر کنید. » صبر کردند. رفت وسط نقل ها. گفت: « حالا بپاشید. » پاشیدند. نقل قرمز افتاد رو سر عروس خانم. شد یاقوت تاج سرش. بعد قل خورد و آمد پایین. شد نگین انگشترش.

نویسنده: محمد رضا شمس

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

هویج نصفه

هویجه نصفه بود. گریه می کرد: « های های! » داد می زد: « وای وای! »

کلاغه آمد و گفت: « چی شده! چه خبره؟ »

هویجه گفت: « من نصفمو می خوام وای وای! نصفمو می خوام های های! »

کلاغه گفت: « نصفه ی تو الآن توی شکم خرگوشه. خودم دیدم. »

هویج گفت: « منو ببر پیش خرگوش! » و پرید رو کول کلاغ و رفت پیش خرگوش.

هویج تا خرگوش را دید گفت: « زود باش نصف منو بده! »

خرگوش گفت: « باید بری خودت برداری! »

خرگوش دهنش را باز کرد. هویج نصفه پرید توی دهن خرگوش.

رفت پیش نصفه ی خودش.

خرگوش هم دراز کشید و خوابید. کلاغه هم رفت به خانه اش.

〜〜〜※〜※〜※〜〜〜

گربه کجه

یه گربه بود کج بود. کج راه می رفت. کجکی میو می کرد. کجکی غذا می خورد. سبیل هایش هم کج و کوله بود. همه مسخره اش می کردند. می گفتند: « هو هو … گربه کجه … گربه کجه! »

یک روز آقای اتو، گربه کجه را صدا کرد و گفت: « می خوای صافت کنم؟ »

گربه کجه گفت: « چه جوری؟ »

اتو گفت: « داغ می شم. پوف می کنم پاف می کنم، صاف می کنم. »

گربه کجه گفت: « پس زود باش پوف کن پاف کن! کج های منو صاف کن! »

اتو دمش را کرد توی سوراخ برق و داغ شد. تا آمد گربه را صاف کند، گربه هه جیغ زد: « وای! سوختم! » گربه هه فرار کرد. اتو دنبالش کرد و داد زد: « وایسا کجا می ری؟ صبر کن صافت کنم! »

گربه از دیوار، صاف رفت بالا.

سبیل هایش را صاف کرد. بدو بدو صاف رفت بالای پشت بام، از آن جا پرید توی کوچه و فرار کرد.

از آن روز به بعد گربه کجه صاف صاف شد.

اتو هم که خنک شده بود، برگشت سرجایش.

بیشتر بخوانید

اشعار کودکانه

نقاشی کودکانه

نقاشی در مورد کرونا

نقاشی کودکانه حیوانات

شعر کودکانه ماه رمضان

اشعار کودکانه عید غدیر

شعر کودکانه یلدا

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه گوناگون

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


طَرح ِ اَندام ِ درد