یادداشتی بر رمان «چپدستها» اثر یونس عزیزی از هدا ترخان | نویسنده و مدرس داستاننویسی به خبرگزاری ایسنا واصل شده است که متن این یادداشت در زیر آمده است
چپدستها از صفحه تقدیم شروع میشود. از آن یک جملة طلایی: «به رفتة بیهنگام»، این جمله تا آخرین صفحه کتاب همراه خواننده جلو میرود و درست در سطر پایانی، معنای «رفتة بیهنگام» در ذهن مخاطب شکل میگیرد. داستان «چپدستها» همین است. کشمکشی برای نگهداشتن آدمها. نگه داشتن سارا، مهسا و آن خود درون آصف. داستان روان و ساده شروع میشود. بیاینکه بخواهد با قلاب اندازیهای نمایشی، تلاشی برای نگهداشتن مخاطب کند.
در این کتاب میتوان داستان زندان را از دریچهای متفاوت دید. در اغلب داستانها آنچه اتفاق میافتد یا از منظر خیر است یا از منظر شر. راویت داستان «چپدستها» اما در میانههای این مسیر ایستاده است. داستان خیر و شر رها شده و به واقعیت انسانی پرداخته شده است که هم پایی در خیر دارد و هم نسبتی با شر. این موضوع آنجایی قطعیت پیدا میکند که نویسنده نوشته است: «هیچ نامة عملِ سفیدی اینجا پیدا نمیشود. نامهها در طیفی از رنگ سیاه دستهبندی شدهاند؛ یکی کمرنگتر، و دیگری پررنگتر. انگار رویشان قیر مذاب ریخته باشند. انتهای طیف سیاه، با کنتراست بالا. احساس میکنم از بدو تولد دست راست نداشتهاند و همه یکدست بهدنیا آمدهاند؛ با دستِ چپ. فکر میکنم قیامت هم باید بایگانی داشته باشد؛ چیزی شبیه بایگانی زندان. حکماً بزرگتر و شلوغتر. آنجا هم چند سرباز مادرمرده وجود دارد که دائماً بین اتاقِ بایگانیِ قیامت و دفتر مددکاری برزخ رفتوآمد میکنند. سربازِ بیچاره گهگیجه میگیرد از بس پروندهها را زیرورو میکند. آن همه آدم عجیبوغریب. آنهمه پروندة عجیبوغریبتر».
شخصیت شکننده سرباز مادرمرده باورپذیر است. اگرچه حتی گاهی به همان تصویر کلیشه و ثابت ما از سربازها میرسد اما باز خودش را با تیزبینی و جزئینگاری نجات میدهد.
خواننده با نثر روان یونس عزیزی همراه میشود. با توصیفات پیدرپی، فضاسازیهای موفق و تلاشش برای شناساندن موقعیتها، جلو میرود. خردهروایتهای بسیاری در طول داستان اتفاق میافتد که شاید تاثیر مستقیمی بر خط سیر اصلی داستان ندارد اما باعث میشود ما آصف را هرچه بهتر تماشا کنیم و روحیاتش را درک کنیم. البته این درک از آصف به معنای قابل پیشبینی بودن او نیست. دقیقا برعکس. آصف شخصیتی متزلزل و کمثبات دارد و همین باعث میشود هیچ وقت در نقش یک قهرمان واقعی فرو نرود. او عادی است. مثل بسیاری از آدمها. خیلیوقتها نمیشود دوستش داشت. خیلی جاها مخاطب را حرص میدهد و گاهی اصلا لج درآر ظاهر میشود. همین تضادهای درونی، آصف را واقعی میکند.
هرچه آصف در داستان پررنگ حرکت میکند، آدمهای اطرافش در هالهای از مه فرو رفتهاند. خیلیها حتی انگار از خیابان رمان عبور کرده باشند. هیچ تصویر درستی ندارند. مانند یک رهگذر آمدهاند و فقط به نام خوانده شدهاند. ما نمیدانیم حضور این آدمها چه نقشی در داستان ایفا میکند. شاید تنها دلیل حضورشان واقعی نشان دادن زمینة داستان است. مثل شلوغ کردن بندها یا پرکردن تختهای خالی خوابگاه. این اشکالی ندارد. مشکل از جایی شروع میشود که آدمهای اثرگذار هم درست جان نگرفتهاند. ما تنها هالهای از سارا، ناصر، مادر یا حتی مهسا را میبینیم. شاید اگر این آدمها واقعیتر میشدند ما میتوانستیم تصاویر مرکزی و ماندگار بیشتری را شاهد باشیم.
کتاب با فضاسازی و خردهروایتها پیش می رود. شاید کمی دیر اما در نهایت گره اصلی داستان رونمایی میشود و در فصلهای پایانی به اوج خود میرسد. خواننده وقتی کتاب را میبندند از خوانشش راضی است چون در چند فصل آخر، نویسنده توانسته مخاطبش را شگفتزده کند. همین یک علت برای اینکه چپدستها را در طبقة کتابهای خواندنی قرار دهیم کافیست.
در کنار تمام حسن و مزیتهای کتاب، داستان چپدستها و مسئلة اصلی شخصیت آصف میتوانست بیش از اینها پرداخت شود. روابط آصف و نسبتش با آدمها به شفافیت نرسیده است. ما در کتاب چندین رابطه میبینیم که اگرچه مهم بهنظر میرسند اما تصویری برای روشن شدنشان در ذهن مخاطب وجود ندارد. رابطههای اصلی زندگی آصف به خوبی ترسیم نشده است. ما نمیتوانیم معنای رابطهاش با مهسا را درک کنیم. حتی نمیتوانیم شور و اشتیاقش به سارا را بفهمیم. تمامی این رابطهها در کلیتشان تمام شدهاند. شاید اگر بر مسئلة روابط آصف تاکید بیشتری میشد خواننده در انتها همزادپنداری عمیقتری نسبت به اثر داشت.
با این وجود رمان همچنان جاندار است و تغییری که در شخصیت اصلی داستان اتفاق میافتد برای مخاطب، تلخ اما دلنشین و قانعکننده است. در نهایت، تلاش نویسنده برای خلق داستانی نو و فضایی متفاوت قابل ستایش است. امید است که این رمان، پلة شروعی باشد برای موفقیت و پیشرفتهای مداوم ایشان.
انتهای پیام