مادرانه‌های «آنا» از پشت میله‌های پشیمانی


مادرانه‌های «آنا» از پشت میله‌های پشیمانی

کرمان - ایرنا - هرکه بوده و هر کاری هم که کرده باشد، حداقل 9 ماه فرزندی را در جان خود پروانده و عنوان مادری را برای خود ثبت کرده است، او حالا با 31 سال سن با جرم حمل مواد مخدر و طناب داری برگردن، هنوز مادر است و قلبش برای فرزندانش می تپید، آنا از پشت میله‌های زندان باز هم مادری می‌کند.

به گزارش ایرنا، زنی جوان و زیبا با پلک های ورم کرده و چشم هایی قرمز به مناسبت میلاد دخت نبی اکرم (ص) با درایت دستگاه قضای کرمان روبروی رییس کل دادگستری این استان نشست، زن در این جلسه که با هدف تخفیف مجازات ۱۳۵ مددجوی بند نسوان زندان کرمان و به مناسبت روز مادر تشکیل شده بود، قرار بود درخواست عفو کند و اینطور که خودش می گفت، زبان یاریش نمی کرد او می گوید، روی درخواست عفو و بخشش ندارم.

تمام مدت که مقابل "یدالله موحد" رییس کل دادگستری کرمان نشسته بود، آرام حرف می زد، کمی نزدیک تر رفتم، صدایش را شنیدم که فقط از دغدغه هایش برای فرزندان بی مادرش می گفت، او حالا اگر تخفیف جرم را هم بخواهد فقط به خاطر فرزندانش می خواهد، آنا می خواهد به خطر دخترهای نوجوانش که یکی ۱۵ و دیگری ۱۳ سال سن دارند به لطف دین رحمت و مهربانی به زندگی برگردد.

مادرانه‌های «آنا» از پشت میله‌های پشیمانی

بعد از اتمام صحبت ها، زن از جا بلند شد و سمت انتهای سالن رفت، نگاهش می کردم او از من کم سن و سال تر بود، به فرزندانم فکر کردم، حتما بدون من زندگی برایشان دشوار خواهد بود، به آن زن که اشک هایش را با گوشه چادرش پاک می کرد نگاه کردم، او چگونه می تواند بدون فرزندانش این قفس تنگ را تحمل کند یا بچه هایش بی او در این دنیای پر از مخاطره چگونه روزگار می گذارنند؟

این سوال ها ذهنم را درگیر خود کرده بود، که خودم را در چند قدمی او دیدم، سلام کردم و نامش را جویا شدم، زن همانظور که سعی می کرد اشک هایش را پاک کند، جواب داد "آنا"!

آنا در گویش ترکی به معنای مادر است و حالا آنا مادری درد کشیده و نادم است که شب روزش را فکر فرزندان و البته اجرای حکم پر کرده است.

سعی کردم، اعتمادش را جلب و سر صحبت را با او باز کنم، آنا که انگار دیر زمانی با کسی درد دل نکرده باشند، خیلی زود به من اعتماد کرد و از زندگی اش برایم گفت.

او می گوید، نوجوان بودم که درس و مدرسه را به بهانه های واهی رها کردم و در ۱۸ سالگی به اصرار خودم و البته مخالفت خانواده با پسر همسایه مان ازدواج کردم. این زندگی که از همان اول با سختی، بی پولی، اعتیاد همسرم و کتک های بی پایانش شروع شده بود، فقط ۱۰ سال دوام آورد و بعد من ماندم و دو دختر زیباروی و انبوهی از مشکلات که هیچ وقت فکر نمی کردم اینگونه مرا از پای در بیاورند.

پدرم شغل آزاد داشت و بعد از جدایی من از همسرم به اندازه وسع مالیش به ما هم کمک می کرد اما از بخت بد، بعد از مدتی پدرم را از دست دادم و مادرم نیز مدتی بعد با فرد دیگری ازدواج کرد.

من که قبل از ازدواج در خانه پدری شرایط نسبتا خوبی را تجربه کرده بودم تحمل اینهمه فشار آنهمه با دو فرزند برایم دشوار بود. فکر می کردم وقتی طلاق بگیرم از شر آن زندگی نکبت بار راحت می شوم اما وقتی به خود آمدم، دیدم بدبختی های روزگار روی سرم آوار شده، من بدون حقوق و شغل با دو تا بچه تنها مانده بودم، پدر و بردار هم نداشتم که حامی ام بشوند، نمی دانستم از کجا شروع کنم و چطوری زندگی را پیش ببرم. بین دو راهی مانده بودم برای همین به فکرم افتادم دوره های آرایشگری را بگذارنم و این کار را هم کردم.

مدتی دوره های آموزشی را فرا گرفتم و بعد از آن آرایشگاه باز کردم که درآمد اندکی داشت، کسی مرا نمی شناخت و کمتر به سراغم می آمدند، از این طریق خرج بچه هایم را تا حدودی تامین می کردم اما این درآمد دخل و خرج، کرایه خانه، کرایه آرایشگاه و خرج خانه و بچه ها را پاسخگو نبود.

با این حال تلاش خودم را می کردم که فرزندانم در آرامش زندگی کنند، یک روز خانمی به عنوان مشتری وارد آرایشگاه شد، من مثل بقیه مشتری ها به او خدماتی را که خواست ارائه کردم، اما انگار او به قصد دیگر و با هدف مشخص شده ای پیش من آمده بود او خوب می دانست من یک زن تنها با دو فرزند و البته با دستی خالی هستم.

زن با زیرکی به من پیشنهاد درآمد بیشتر داد و من که در تنگنای روزگار صدای خرد شدن استخوان هایم را می شنیدم بعد از کمی تامل به خاطر فرزندانم راضی به قبول حمل مواد مخدر شدم.

روزها به این موضوع و مخاطراتش فکر می کردم، به بچه هایم به فقر و تنگ دستیمان، به حرام بودن پول این شغل و هزاران فکر دیگر اما سرانجام سختی های زندگی مرا قانع کرد که این کار را بپذیرم و سرانجام پذیرفتم و قرار شد، بسته های هروئینی را که آن زن به من می داد به شهرهای دیگر ببرم و هزینه اش را بگیرم.

هیچ وقت فکرش را نمی کردم یک روز من مجبور به انجام چنین کارهایی بشوم، زندگی برایم سخت شده بود دیگر خودم را نمی شناختم، دخترهایم؛ زندگی ام؛ خانواده ام؛ به همه اینها فکر کردم و بالاخره قبول کردم.

بالاخره یک روز به همراه دخترهایم به زاهدان رفتم و اولین محموله یک کیلویی هروئین را که از همان زن تحویل گرفتم روی شکمم بستم و با دخترهایم عازم شدم، آن زن ۵۰۰ هزار تومان پول و بلیط سفر من و بچه ها را هم داد و ما راهی سفری مرگبار شدیم.

آن روزها ۲۲ سالم بود، جوان بودم و اهل کار اما کارهایی که به من پیشنهاد می شد، نمی توانست هزینه های زندگی محقر ما را تامین کند، در طول اولین سفرم به همه چیز فکر می کردم به زندان به جدایی از دخترهایم به اعدام و مرگ اما باید خرج زندگی بچه هایم را تامین می کردم.

باورم نمی شد حالا ۵۰۰ هزار تومان داشتم، که با آن می توانستم کرایه خانه ام را بدهم تا هر روز جلوی همسایه ها با داد و بیداد صاحب خانه آبرویم نرود، می توانستم برای دخترهایم غذا و لباس مناسب بخرم و هزاران کار دیگر بدون منت ...

از طرفی احساس استقلال و بزرگی می کردم اما از طرف دیگر دل نگران و بی قرار بودم به حرام بودن این پول فکر می کردم اما انگار لذت تامین مالی خانواده کمتر می گذاشت این حس سراغم بیاید.

کم کم با صحبت هایی که بین من و آن زن رد و بدل می شد، دختر بزرگم که آن زمان هفت سال بیشتر نداشت، متوجه کار و دغدغه های من شد و بارها از این کار ابراز نگرانی کرد، اما من هر بار مصمم تر از قبل این کار را انجام می دادم.

من باید برای امرار معاش خانواده ام کاری می کردم، هر چه جلوتر می رفتم بیشتر در عمق منجلاب این کار فرو می رفتم، حالا دیگر راه برگشتی وجود نداشت، نمی توانستم خودم را از دست افرادی که برایشان کار می کردم رها کنم.

بالاخره چهار سال این کار را انجام دادم، با اینکه خیلی بیشتر از آرایشگاه درآمد داشتم اما هیچ زمانی روی آرامش و آسایش را ندیدم، این پول برای من خیر نداشت، پولی باد آورده بود که باید با باد می رفت لذا هرآنچه را که با آن تهیه می کردم به طریقی از دست می رفت و برکت نداشت. می دانستم این نان، نان حلالی نیست و من فقط خودم را گول می زدم، اما به خاطر دخترهایم مجبور بودم ادامه بدهم.

مادرانه‌های «آنا» از پشت میله‌های پشیمانی

حدود چهار سال این کار را انجام دادم، سال ۹۳ بود یک روز که با دخترهایم از سمت زاهدان به کرمان می آمدم در پاسگاه مرصاد به من مشکوک شدند و مرا از اتوبوس پیاده کردند.

آن لحظه قلبم از تپش ایستاده بود، تمام نگرانیم بی کس شدن فرزندانم بود، سگ پلیس به طرفم آمد و پارس کرد، نفسم در سینه حبس شده بود، مامور پلیس با دست اشاره کرد و من به طرف اتاقک بازرسی به راه افتادم، پاهایم که نه تمام بدنم می لرزید، وارد اتاقک شدم و بانوان پلیس بعد از بازرسی بدنی، چهار کیلو هروئین را که روی شکم بسته بودم پیدا کردند، دنیا برایم به آخر رسیده بود. با اینکه من و زندان هیچ قرابتی با هم نداشتیم اما انگار این راه تنها راه پیش رویم بود، به دست هایی که تا حالا فرزندانم را نوازش می کردند و غم از دلشان بر می داشتند، دستبند زدند و مرا راهی زندان کردند.

بچه هایم آواره شده بودند، حس بدبختی تمام وجودم را گرفته بود، غم دنیا دلم روی زندگی ام آوار شده بود، سرانجام من خودم را پشت میله ها زندان دیدم و مدتی بعد قاضی حکم اعدامم را امضا کرد.

باورش برایم سخت بود، نمی توانستم باور کنم اصلا به خودم فکر نمی کردم تمام دغدغه ام بچه هایم بودند حالا بعد از من بدون پشتوانه، بدون مادر، بدون پول چگونه می توانند زندگی کنند.

پشت میله های زندان به روزهای گذشته فکر می کردم به روزهایی که بابت جابه جا کردن هروئین دستمزدی نمی گرفتم و گاهی مرا به دفعه بعد حواله می کردند و بعد هم از سر و ته دستمزدم می زدند و من ناگزیر می پذیرفتم. به بی برکت بودن درآمد و زندگیم فکر می کردم و به حماقتی که کرده بودم!

چادرش را روی صورتش کشید، هق هق گریه امان آنا را بریده بود، اشک هایش را با انگشتان ظریف و نحیفش پاک کرد و رو به من گفت، تو خودت مادری، خیلی جاها خودت را به خاطر بچه هایت به خطر می اندازی، من هم مادرم و فقط به خاطر بچه هایم هر کاری از دست بر می آمد انجام دادم.

زن ادامه داد: بعد از پنج سال زندان با توجه به سوابق خوب و اقداماتی از جمله حفظ پنج جز قرآن که در زندان انجام داده بودم حکم اعدامم به ۳۰ سال و ۲۰۰ میلیون تومان جریمه شکست و مدتی بعد قاضی با قرار ۲ میلیارد سند مرا آزاد کرد اما این مقدار از من ساخته نبود، به مرخصی آمدم و بالاخره سندی را از یکی از دوستان گرفتم و قرار شد ماهانه ۲ میلیون تومان به او بپردازم اما این هم از یک زن بی سرپرست و بدون حامی آنهم سابقه دار ساخته بود، کسی مرا اعتبار نمی کرد و شغلی به من نمی داد، باید هزینه اجاره سند و جریمه را می دادم.

انگار بیش از گذشته درها برویم بسته بود، هیچ کس به یک زن زندانی را اعتبار نمی کرد، دنیا بیش تر از همیشه برایم تنگ و تار شده بود، صدای خرد شدن استخوان هایم را زیر بار کوهی از مشکلات می شنیدم اما من حتی کسی را برای درد دل کردن نداشتم.

خرج سند، کرایه خونه، هزینه مدرسه بچه ها وای خدای من، بدبختی هایم هزار برابر شده بود، ۲ میلیون برای سند، یک میلیون برای کرایه خانه و خرج مدرسه و ... سرم به درد می آمد، عصبی و گوشه گیر شده بودم. ناگهان به فکرم رسید دوباره همان کار را انجام بدهم تا هزینه سند و سایر مخارجم را تامین کنم با این فکر مسموم دوباره به این دامگه بلا کشیده شدم و بعد از مدتی در سال ۹۸ با ۱۷۰ گرم هروئین دوباره در همان ایست بازرسی مرصاد مرا دستگیر کردند و اینبار قاضی حکم اعدامم را با ۴۶ سال حبس صادر کرد.

من دوباره بدون فرزندانم تنها، پشت میله های زندان روزگار می گذارندم، حالا راه کسب درآمد سالم را در زندان آموخته ام و هفت سال اینجا نشسته ام و به روزگار گذشته و بچه هایم فکر می کنم.

باورم نمی شود دیگر روزی بتوانم آفتاب زندگی آزادانه را ببینم، بتوانم زندگی و بزرگ شدن فرزندانم را شاهد باشم، من محکوم به مرگم، شاید دیگر نتوانم بچه هایم را ببینم و این برایم سخت و دشوار است.

آنا می گوید، اگر روزی هم اجازه بیرون رفتن از زندان را داشته باشم دیگر بیرون نمی روم تا کاملا آزاد بشوم، چون یک زن زندانی هیچ جایی در جامعه ندارد و کسی او را برای کار نمی پذیرد.

وی از دخترهایش که حالا با سربلندی کار می کنند، درس می خوانند و عفیف زندگی می کنند با افتخار یاد می کند و می گوید، دختر بزرگم در یک مغازه نان فانتزی کار می کند و خرج تحصیل خود و خواهرش را می دهد.

او ادامه داد: من هم روزها با عروسک سازی، مروارید دوزی و انجام کارهایی از این دست سعی می کنم هزینه خانواده ام را تامین کنم و ماهانه حدود یک میلیون تومان به حساب فرزندانم واریز می کنم.

آنا می گوید، دخترهایم در یک اتاق در خانه مادربزرگم زندگی می کنند و فقط خیالم راحت است که کسی نمی تواند به آنها آسیب برساند.

مادرانه‌های «آنا» از پشت میله‌های پشیمانی

وی گفت: هر چند از تکرار جرم شرمسارم اما به خاطر فرزندانم از مسئولان دستگاه قضا می خواهم دوباره به من وقت بدهند نه به خاطر من بلکه فقط به خاطر دخترهای نوجوانم، من یک مادرم و اگر کاری کردم فقط به خاطر فرزندانم کرده ام به حرمت مادر بودن بر من ببخشند زیرا من از روی خوشی این کار را نکردم.

وی به افرادی که شرایط مشابه خودش را دارند توصیه کرد: تحت هر شرایط از راه حلال هر چند کم درآمد ایجاد کنند.

آنا افزود: من هم اگر سختی های زندگی خود می ساختم حالا اینجا نبودم اما حالا عمر خودم و بچه هایم را تلف کردم، قد کشیدنشان را ندیدم از مادر بودنم پشیمانم زیرا با خلاف خواستم بودنم را کنار بچه هایم ثابت کنم اما انگار بختی های خودم را روی سر آنها هم ریختم.

وی می گوید، با خواندن قرآن توانستم خودم را آرام کنم حفظ قرآن چشم هایم را بروی زندگی باز کرد.

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه کرمان

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید
منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


متن روز پنجشنبه و شب جمعه برای اموات + عکس نوشته های فاتحه و دلتنگی فوت شده ها