متن ادبی در مورد حضرت عباس به مناسب ولادت این بزرگ مرد جهان تشیع


متن ادبی در مورد حضرت عباس به مناسب ولادت این بزرگ مرد جهان تشیع

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد 9 متن ادبی در مورد حضرت عباس به مناسبت میلاد ایشان خدمت شما ارائه نماییم. اگر به دلایل مختلف نیاز به یک متن ادبی کوتاه یا بلند با این موضوع هستید تا انتهای پست با ما همراه باشید. در اینجا تعداد متنوعی متن ادبی در مورد حضرت […] نوشته متن ادبی در مورد حضرت عباس به مناسب ولادت این بزرگ مرد جهان تشیع...

در این نوشته از دلبرانه قصد داریم تعداد ۹ متن ادبی در مورد حضرت عباس به مناسبت میلاد ایشان خدمت شما ارائه نماییم.

اگر به دلایل مختلف نیاز به یک متن ادبی کوتاه یا بلند با این موضوع هستید تا انتهای پست با ما همراه باشید.

در اینجا تعداد متنوعی متن ادبی در مورد حضرت عباس را برای شما عزیزان جمع آوری کرده ایم.

ضمن تبریک این اعیاد مبارک امیدواریم که مورد استفاده شما قرار گیرد ….

متن ادبی در مورد حضرت عباس به مناسب ولادت این بزرگ مرد جهان تشیع

متن ادبی در مورد حضرت عباس به مناسب ولادت این بزرگ مرد جهان تشیع

متن ادبی در مورد حضرت عباس به مناسب ولادت این بزرگ مرد جهان تشیع
متن شماره ۱

دستت را بردار و پشتوانه دریاها کن تا بر موج‏ها بیاشوبند و شجاعتت را به پیشانی صخره‏ ها بکوبند.

دستت را بردار و پشتوانه مردانی کن که شجاعت را از ظهر دستان تو به ارث برده‏ اند.

آه، عموی آب‏ های دنیا! دهان خشکت را بر لبان اقیانوس‏ ها بگذار، تا سیرابشان کنی از آن‏چه نتوانستی به سه ساله ‏هایی چشم به راه، بنوشانی.

آب‏ها زمانی طراوت گرفتند که تو یک مشت آب را از آستانه لبانت پائین آورده، بر زمین ریختی.

بعد از این، هرکه مشتی آب بر می‏دارد، بوی دستان تو سیرابش می‏کند.

که می‏ دانست این‏چنین سر به صخره کوبیدن آب‏ها، زمزمه عاشقانه ‏هایی است که یک روز تو در گوش موج‏ها نجوا کردی.

دریاها نمی‏توانند ببینند تو در مقابل نیلوفرانت، شرمنده قطره‏ ها باشی که در چشم ‏هایشان عمو عمو می‏ کند.

می‏دانم دست‏هایت توان نداشتند، وگرنه خارها را دانه دانه از پای گل‏هایت در می‏ آوردی.

چشم‏هایت هنوز آرزو دارند که فرش راهی شوند که نازدانه‏ هایت پابرهنه از آن می‏گذرند.

زانو نزن، بگذار تا جان در رگ‏هایت جاری است، ایستاده باشی؛ قامتت، ستونی است امید حسین را؛ ستونی است استوار.

زانو نزن تا دشمنان، هلهله زانو زدنت را به گور ببرند.

آه، دوباره صدای توست که در بیابان‏های نینوا پیچیده است و هنوز بوی عشق می‏دهد.

قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم و خدا خواست که بی دست و سر آغاز کنم

سربلندی، از شانه‏ های تو وام می‏گیرد.

لبخند نازنین! دستی که از شانه ‏های تو افتاده، سال‏هاست در هیأت قلمی به پا خاسته که افتادنش را هزاران یزید، به گور برده ‏اند.

به راستی عَلَمت را بر کدامین قله به اهتزاز درآوردی که بعد از سال‏ها، هنوز تمام کوه های عالم به این بیرق همیشه سرخ، سوگند می‏خورند؟

علی سعادت شایسته

متن شماره ۲

بازوبند حیدری‏ اش را بر دستش ببند.

اسپند بر آتش بریز تا دودش، چشم‏های حسودان را بسوزاند و نظر بد از دو چشم شهلای بنی‏ هاشمی‏ اش دور کند!

یادت نرود

وقتی خواستی جرعه‏ های شیر طیّب و مطهرت را در کام نازنینش بریزی،

زیر لب، ذکر «لا حول و لا قوه الا بااللّه‏ العلی العظیم» را بگویی.

نه یکبار، بلکه بارها آن را به تعداد حروف ابجد نامش ختم کن.

تا خداوند هم تو را در نگهداری از او، حول و قوه‏ ای اکبر، عطا کند

و هم از قوت و رشادت و جبروت خویش، در رزق کودکت ببخشد تا آنچه حیدر کرّار علیه ‏السلام از تو خواسته، برآورده شود.

هنوز شیرینی خاطره تزویجت با حضرت امیر علیه‏ السلام ، همچون شهد شیرین عسل در زیر زبانت مزّه می‏کند.

عقیل که علم انساب داشت و شجره نسل به نسل عرب را می‏دانست، تو را که از قبیله دلاور مردان و پهلوانان عرب بودی، برای برادرش ـ علی‏ بن ابی‏طالب علیه ‏السلام ـ که نامش پشت قوی‏ترین مردان عرب را می‏لرزاند، خواستگاری کرد.

تا تو برای او پسرانی رشید و دلاور به دنیا آوری!

از دامان تو، چهار پسر بالا بلند و نیکو صورت به دنیا آمد و نام ام ‏البنین علیه السلام ، شایسته تو گردید! اما با امروز که آخرین شاخه نباتت را به آغوش علی مرتضی علیه‏ السلام ، سپردی و او بر دست و چشم او، با اشک بوسه زد، راز آن تزویج مبارک و این مولود مطهر را نمی‏دانستی!

شیرت حلال عباس علیه‏ السلام باد، که قرار است با قربانی شدن پیش پای حسین علیه ‏السلام فاطمه علیه االسلام ، تو را نزد زهرای مرضیه علیه السلام رو سپید کند.

پسرانت به فدای پسر فاطمه علیه السلام ، ای اُم‏ البنین علیه االسلام ! بهشت، زیر پای مادری چون توست که در دامان خویش فرزندانی را می‏ پروراند که خون خویش را با خون خدا می‏ آمیزند و سر و جان، به عشق ولایت می‏بازند.

فاطمه علیه السلام از تو راضی باشد و تو را در غرفه بهشتی خویش، در نزد خود جایگاهی والا مقام عنایت فرماید که چنین علمدار و پهلوانی به حسین علیه‏ السلام غریب و مظلوم او، هِبِه کردی!

تمام زنان عالم باید به گوشه دامان تو دست توسل بیاویزند، تا شاید به اندکی از آن مقام معرفت حسینی علیه‏ السلام تو دست یابند، و عشق به حسین علیه‏السلام را با شیرشان در رگ‏ های حیات فرزندانشان جاری کنند!

نزهت بادی

متن شماره ۳

طاقت نداشت غم بچه‌ها را میان چشمانشان ببیند.

برای همین از مولا خواست او را دیگر با این نام نخواند و نام دیگری برای او انتخاب کند.

از آن روز، فاطمه دیگر فاطمه نبود، بلکه «ام‌البنین» یعنی مادر پسرها بود.

او بارش پنهانی چشمان مولا را بارها دیده بود. ناله‌هایش را هم زیاد شنیده بود و آه محزونی که با همه بی‌کلامی‌اش به اندازه تمام طول تاریخ حرف برای گفتن داشت؛ به‌ویژه وقتی از فاطمه(س) و پدرش یاد می‌کرد.

با این‌حال، این گریه حسابی نگرانش کرده بود، این اشک‌ها و بوسه‌ها.

او آمده بود تا پسرانی مثل شیر، بی‌پروا به دنیا بیاورد.

آمده بود تا فرزندانی سالم، قوی و جسور به پدرشان تقدیم کند، ولی انگار این نوزاد، نقصی در دستانش دارد که مولا آن‌قدر آنها را وارسی می‌کند و اشک می‌ریزد، می‌بوسد و گریه می‌کند.

او به پسرانش سفارش کرده بود که هیچ‌گاه حسن و حسین‌ (ع) را برادر صدا نزنند.

به آنها گوشزد کرده بود که آنها پسران ِ دختر پیامبر (ص) و سرور جوانان اهل بهشتند و اگرچه پدرشان یکی است، ولی از سوی مادر اشتراکی بینشان وجود ندارد تا آنان را برادر صدا بزنند.

آنها فقط باید بگویند آقا، سرور، مولا، همین و بس.

چقدر این پسر به پدرش شبیه بود؛ با همان ابهت و وقار، با همان بازوان و توان، فقط با قامتی کمی بلندتر.

آن روز هم همه خیال کرده بودند مولا است که در طلیعه لشکر، آن‌چنان می‌تازد، با همان زره بی‌پشت بر تنی که هیچ‌گاه به دشمن پشت نکرده است.

وقتی به سوی لشگرگاه برمی‌گردد و نقاب از صورت برمی‌گیرد، کسی جز پسر نیست که هنوز نوجوان است. حالا اشک شوق در چشمان پدر می‌جوشد.

دیگر کار از کار گذشته بود. همه این را می‌دانستند. اگر شمشیر زهرآلود نبود، به تنهایی نمی‌توانست مولا را از آنها بگیرد.

دستان لرزانی با کاسه‌های شیر پشت در انتظار می‌کشیدند، ولی مولا فرزندانش را در تنهایی می‌‌خواست.

مثل همیشه سفارش به پرهیزکارى، پرهیزکارى، پرهیزکارى. مثل همیشه سفارش به یتیمان، یتیمان، یتیمان.

مثل همیشه سفارش به نماز، همسایه، خویشاوندان و مثل همیشه سفارش به فرزندان درباره دو ریحانه پیامبر و نگاهی به صورت بزرگ‌ترین پسر ام‌البنین و ادامه نگاه بی‌فروغش به صورت نورانی و نگران پسر فاطمه(س).

مولا دیگر رمقی حتی برای نگاه نداشت. پس چشمانش را بست.

خیلی‌ها دارند می‌روند، خیلی‌ها هم مانده‌اند. این قانون دنیاست.

عده‌ای باید بروند تا بقیه بمانند، ولی حالا برعکس شده. قرار است آنها که می‌روند، تا ابد بمانند.

مادر نگران است، برای همه. سفارش‌هایش را هم کرده است، ولی باز دلش آرام نمی‌گیرد.

سال‌هاست این صحنه را در ذهنش مرور می‌کند. آخرِ ماجرا را هم می‌داند.

برای همین بیشتر نمی‌خواهد بماند. او که همیشه فرزندان فاطمه(س) را بر فرزندان خود مقدّم داشته، حالا هم بیشتر نگران اوست تا پسرانش. مادر پسرها می‌رود در‌حالی‌که می‌داند دیگر مادر پسرها نیست.

در این چند ماه، گفته‌های مولا مثل تصویری شفاف از جلوی چشمش عبور می‌کردند.

پیش از اینکه کاروان به مدینه برسد و صدای شیون از مردم برخیزد، او خودش را برای همه چیز آماده کرده بود.

هر کسی سراغ کسی را می‌‌گیرد؛ یکی سراغ پدر؛ دیگرى، برادر؛ دیگرى، شوهر و یکی سراغ همه کسش را می‌گیرد.

او فقط سراغ یکی را می‌گیرد. هر خبری که می‌شنود، باز سراغ یکی را می‌گیرد. برایش از پسرانش خبر آورده‌اند.

از عباس رشید که تکه‌های بدنش را در حاشیه علقمه کنار هم چیده‌اند و به خاک سپرده‌اند. برایش از عون خبر آورده‌اند، از محمد، از عثمان. او فقط سراغ یکی را می‌گیرد.

مادر پسرهایی که دیگر نیستند، فقط می‌نالد و می‌گوید: «از حسین چه خبر؟»

سید حسین ذاکرزاده

متن شماره ۴

تو متولد شدى، ولی نخست دست‌هایت به دنیا آمدند.

دست‌هایت که پیش از تولد تو در تمام هستی زبانزد بوده‌اند. دست‌هایت که دست استغاثه تمام عالم به سوی آن‌هاست.

دست‌هایت که تاریخ را ساخته‌اند… خدا نخست دست‌هایت را آفرید…

به آن دست‌های توفانی عاشقانه نگاه کرد و گفت: «این دست‌ها بهترین دست‌های عالمند…» آنگاه تمام افلاک در برابر دست‌هایت به سجده افتادند.

تمام فرشتگان بر دست‌هایت بوسه زدند و خدا گفت: «برای این دست‌ها مردی خواهم آفرید که نامش را در آسمان‌ها دست به دست خواهند برد…» و خدا تو را آفرید، برای آن دست‌های بی‌بدیل … دست‌های معجزه‌گر… .

دست‌هایت را دوست می‌دارم که با دست‌های خدا نسبت دارند و از ازل با ثارالله بیعت کرده‌اند؛ دست‌هایی که تنها برای حمایت از آفتاب به زمین ‌آمده‌اند برای آنکه پسر خورشید روی زمین باشند.

از تو تنها به همین دست‌ها کفایت می‌کنیم و گره‌های کور روزگارمان را به آستانه مهر این دست‌ها می‌آوریم تا گشوده شوند.

تا نمک‌گیر شویم… تا از نو ایمان بیاوریم… به تو… به عشقی که تو را این‌گونه شهره عالم کرد… و به خدایی که این عشق را آفرید… .

تو را عشق به این روز انداخته ای ماه! تو را عشق چنین سرفراز کرده…

وقتی که سایه به سایه خورشید، تمام راه‌های سخت را بپیمایى، وقتی که چشم از خورشید برندارى، وقتی که خویش را وقف او کنى، وقتی که تمام هستی‌ات را در دست‌هایت بگذارى، تمام خودت را در دست‌هایت بریزی و آن دست‌ها را به سوی عشق دراز کنى، این‌گونه خواهی شد. این‌گونه که خدا دست‌هایت را در آغوش می‌گیرد و آنگاه تمام قدرت بی‌منتهایش را به دست‌های تو می‌بخشد.

آنگاه تمام درهای بسته، تمام قفل‌های ناگشودنی و تمام گره‌های کور، با دست‌های تو گشوده خواهد شد ای باب‌الحوائج!

سودابه مهیجى

متن شماره ۵

میلادت مبارک! پیش از تو هیچ ماهی قدم بر خاک نگذاشته بود.

پیش از تو مرد شب‌های نخلستان کوفه، مضطرب خورشیدِ معصوم خویش بود که چگونه تنها بماند در توفان خونین آینده، ولی اینک تو آمده‌اى.

اینک ماه، پشت و پناه خورشید است… اینک دست‌های شهر آشوبت، دلگرمیِ بی‌پایان کربلا خواهند شد.

آه ای نو رسیده! از همین آغاز، تو مرد به ‌دنیا آمده‌اى.

کودک نیستی انگار. مهیّا برای سرکوب کردن فتنه‌ها، پا به عالم نهاده‌ای و علی در رخسار نوظهور تو، خویش را خواهد دید و دست‌هایت را شایسته عرصه‌های ستیز و نبرد خواهد یافت.

پدر را تماشا کن. تو فرزند تمام رشادت‌و غیرت او هستى.

از پدر بیاموز، صبر و استقامت و مهر را از او فرا بگیر. این شیر شرزه پیکار و این قلب کبوتریِ غمگسار عالم، پدر توست.

او قرار است در تو تجلّی کند، شبیه پدر باش. شبیه ذوالفقاری که باطل را همواره نوید مرگ است و حق را مژده تداوم و تجدید.

شبیه سینه شکیبایی که اندوه هیچ غریبی را تاب نمی‌آورد و هیچ مظلومی را تنها رها نمی‌کند.

آه ای مرد فردای عطش! گویا تو علی هستی که امروز متولد شده… امروز پدرت، چاه‌های عالم را از اشک خونینش سیراب می‌کند.

فردا تو دریاهای هستی را شرمنده لب‌های تشنه خودخواهی کرد.

زنی که بعد از فاطمه غم‌خوار فرزندان علی شد، زنی که حیدر کلید خانه خویش را به دست‌های امین او سپرد، ولی خاکساری‌اش هرگز نگذاشت که خود را مادر فرزندان زهرا بنامد؛ این زن، مادر توست. آه عباس! چگونه تو را آموزگار ادب نخوانیم؟

چگونه اسطوره ادب نباشى، حال آنکه مادرت آن بانوی شاعر و ادیب تجسم والای عشق و معرفت و ادب است.

شیرزنی که علی به پشتوانه فرزندان غیور او، حسین خویش را به عاشورا سپرد و دلخوش بود که عشق تنها نمی‌ماند. تو فرزند اویى.

فرزند ام‌البنین … . فرزند ابوتراب. پس امروز زینب به شوق میلاد تو سجده شکر می‌گزارد و تو را دوست می‌دارد، همان‌گونه که مادرت را دوست داشته.

زینب، از آتیه سرافرازانه تو به خوبی خبر دارد؛ زیرا دامان زنی را که تو را به دنیا آورده است، به نیکی می‌شناسد.

این همه فضیلت و کمال در تو عجیب نیست؛ زیرا دانش و حکمت، میراث خاندان توست و حکمتِ ‌الهی از سینه علی در دل تو جاری شده و این‌همه فقه و دانش را در تو آفریده.

مگر نه اینکه تو برادر زینبی؟ مگر نه اینکه زینب، عقیله بنی‌هاشم است و عقل و دانش هیچ مردی با خرد والای او هرگز برابری نکرده است. پس تو که برادر او هستى، چگونه دانشمند زاده نشوى؟

وقتی زینب کنار گهواره تو زانو بزند تا نگاهت کند، زینبی که تمام عالم پیش پایش به ادب زانو می‌زنند؛ وقتی زینب برایت دعا کند؛ وقتی قلب مهربانش روز و شب با تو سخن بگوید و بی‌قرار دیدار آینده دلاوری تو باشد، تو عباس خواهی شد؛ شیر یکه‌تاز میدان نبرد و همای تیز پرواز آسمان عشق و معرفت. مردی که دانش و حکمت او هم‌تراز رشادت و دلاوری و غیرت اوست. مردی که در لباس جنگ، با دلی رحیم، یاور تمام بنی‌‌هاشم است.

مردی که در پس شکوه و هیبت دشمن‌ستیزش، قلبی به لطافت دریا در سینه نهفته دارد.

مردی که او را حامی بانوان می‌نامند؛ حامی زنان بنی‌هاشم…، زنان پرده‌نشینی که به ‌دنبال محبوب و مقتدا و امام خویش راهی کربلا می‌شوند و ناگاه تمام سختی‌های روزگار یکباره بر سرشان فرود می‌آید.

این زنان دل‌شکسته تو را دارند عباس. وقتی که شرم و مهر و حیا نگذارد از لحظه‌های جانکاه عاشورا نزد امامشان شکایت برند، تنها، نگاهی از سوی دل کبوتری تو کافی ا‌ست تا تسلای‌دردهایشان باشد.

کافی است رقیه به سمت تو تنها چشم بدوزد تا بدانی که دیگر تاب تشنگی ندارد. آنگاه زمین و زمان را به هم بدوزی تا چشمه چشمه رود از زیر پای او جاری شود و سیرابش کند.

سکینه تنها اگر در دلش نام تو را ببرد، هر کجا که باشى، به سوی او پر می‌کشی تا حاجتش را برآورى.

در این میانه، زینب که جای خود دارد. زینب که تمام عشق توست و تمام عشقش تویی.

سودابه مهیجى

متن شماره ۶

تمام دنیا دست‌هایت را می‌شناسند. تو را همه با دست‌هایت می‌شناسند. دست‌هایی که دستان خداست و از آستین رشادت و شهادت و مهر تو بیرون آمده.

همان دست‌هایی که دستان پر سخاوت دریاست و تمام آب‌های دنیا را شرمنده خویش کرده است.

دست‌های تو را نمی‌شود نادیده گرفت؛ چون دستان خدا فراتر از همه دست‌هاست. هر که با دست‌‌های تو بیعت کند، دستان خدا را در آغوش گرفته… .

دست‌هایت، آیینه دستان پر پینه مردی ا‌ست که تمام هستی در دست ولایت اوست. مردی که سالیان سال نان بینوایان را بر دوش می‌گرفت و بر در خانه‌های‌شان می‌برد و سفره‌ها‌ی‌شان را نمک‌گیر خویش می‌کرد.

تو فرزند دست‌های حیدرى. مردی که ذوالفقار را در دست داشت، ولی هرگز دانه جوی را به ستم از دهان موری باز نگرفت.

پس از دستان او که نان‌آور خاک بود، دست‌های تو آب‌آور زمین شدند. دستان تو ساقی روزگارند.

دست‌هایت، برکت عشق را در سفره‌های عاشقان می‌نهند. اینک نان و خرما نه، که از تو آب حیات می‌طلبیم، آب مراد… . از تو عافیت می‌خواهیم. از دست‌های توانگرت، سعادت می‌خواهیم ای مرد! کاش دست‌های تو تمام ابرهای سیاه ستم را از آسمان دنیا فراری دهند. کاش دست‌هایت به یاری انسان برخیزد و او را وارث صلح و آشتی کند.

سودابه مهیجى

متن شماره ۷

” می­دانم تو زلال­تر از آنی که بشود شعری درباره­ اش سرود.

تو آن­قدر زیبایی که تا نامت به میان می ­آید، برق شعف در چشم­های دقیقه­ هایم می­افتد.

بر من مباد با این زلالی، جانب آب­ ها را بگیرم! اصلاً خود آب­ها می­گویند: دست­هایت از تمام شعرهایی که زیر این آسمان است، آبی ­تر و شفاف­ تر است.

” سال­ها با تقویم شناخته می­شوند و همه تقویم ­ها، بوی پنجره می­دهند؛ چون نمی­شود در طول سال، تو را زمزمه نکرده باشند.

همه روزهای خدا قشنگ است؛ چون زیبایی نامت از ماه هم فراتر می­رود.

چه می­گویم؟ اصلاً ماه، چراغ خود را به احترام نامت خاموش کرده است.

ای خورشید پرطراوت عشق! در­ها را که بی ­دلیل نمی­ گشایی.

حکمتی هست ای مطلع غزل­ های امید، یا باب­الحوائج! تو آمدی و جهان به اسطوره­ای دیگر نگاه نکرد.

من اما از چه بگویم؟ از بلندای قامتت که سروها بر آن سجده بردند؟ از قوت بازوانت که برای همیشه افتخاری روشن است؟

یا عباس! نام تو به میان آمده است و کلمات سبز شعر، دفترم را به آن سوی مرزهای باران کشانده است.

همیشه حق با دفترم است که می­گوید: هر دلی که از رنگ دست­هایت نقش نپذیرد، گناهی نابخشودنی است.

متن شماره ۸

زمین مدینه، با نیم ­نگاه خورشید، روشنایی می­گرفت و تابش طلایی آفتاب، جمعه،چهارمین روز شعبان سال ۲۶ هجری را نوری دیگر می­ بخشید.

بلور دل­ های شیفتگان امیرالمؤمنین علی(ع)، لبریز از شور و عشق می­شد و کوچه­ های بنی­ هاشم، آغوش خود را به روی زائران خانه حضرت می­گشود.

چهره علاقه مندانِ اهل بیت را شبنم شادی فراگرفته بود و برای دیدار نورسیده مولای خویش، بر یکدیگر پیشی می گرفتند.

«ماه» تازه در مدینه طلوع کرده بود. شور و هلهله، خانه علی(ع) و فاطمه کلابیه را فراگرفته بود.

ام ­البنین، قنداقه عزیز خود را تقدیم علی(ع) کرد. امام، فرزند دلبند خود را به سینه چسبانید. بُهت و حیرت، نگاه اطرافیان را ربود و همگان از پیوند «مهر» و «ماه»، لب به تبریک گشودند.

چون نسیم اذان و اقامه بر روان پاک و سپید طفل فرونشست، امام(ع) با واژه­ای مهرآفرین و روح ­افزا، نام فرزند خود را بیان فرمود: «عباس»؛ یعنی شیر بیشه شجاعت و قهرمان میدان نبرد.

متن شماره ۹

عباس، در خانه ­ای ولادت یافت که بر خاک قرار داشت؛ ولی از افلاک برتری یافته بود؛ خانه­ ای که فرشتگان با خضوع و خشوع در آن فرود می­آمدند.

محلّ نزول اسرار هدایت بود و آغوش مهربان آن، پناهگاه هر پناهنده و امید هر امیدوار به شمار می­رفت.

عباس در کودکی، زورق­ نشین دریای بی­کرانه معرفت بود و چون ماه تابان، از خورشید وجود پدر نور می ­گرفت.

با فِراستی چشمگیر و دقتی فراوان، خوشه­ چین خرمن حقایق ولایت بود و از بلندای بینش امام، بهره ­های بسیار می­برد.

علی(ع)، عباس را به کشاورزی، تقویت روح و جسم، تیراندازی و شمشیرزنی تعلیم و عادت داده بود.

این عباس است که گاهی در کنار پدر مشغول کشاورزی و باغ­داری در نخلستان­ هاست و زمانی احادیث و برنامه­ های اسلامی در مسجد به دیگران می­ آموزد و گاهی به تهی دستان و بینوایان کمک می­کند.

بیشتر بخوانید

متن ولادت حضرت عباس

عکس تولد حضرت عباس

عکس روز جانباز | ۵۵ عکس نوشته «روز جانباز مبارک» برای پروفایل

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه گوناگون

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


بیوگرافی نسرین جواد زاده زیباترین بازیگر ایرانی / در جذابیت تک است + عکس شوهرش