خاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفن


سهیلا عابدینی نخستین تلفن را یوهان فیلیپ رایس اختراع کرد، اما موفق به ثبت آن نشد. البته چند سال قبل از او شارل بورسول، تلگراف‌چی فرانسوی، دوپاری اساس تلفن را مطرح کرده بود. نخستین پیامی که به ‌وسیله تلفن رایس در سال 1861 مخابره شد، این جمله آلمانی بود: «اسب سالاد خیار نمی‌خورد.» تقریبا 15 سال بعد، الکساندر گراهام بل با همکاری دوستش واتسن موفق...

سهیلا عابدینی

نخستین تلفن را یوهان فیلیپ رایس اختراع کرد، اما موفق به ثبت آن نشد. البته چند سال قبل از او شارل بورسول، تلگراف‌چی فرانسوی، دوپاری اساس تلفن را مطرح کرده بود. نخستین پیامی که به ‌وسیله تلفن رایس در سال ۱۸۶۱ مخابره شد، این جمله آلمانی بود: «اسب سالاد خیار نمی‌خورد.» تقریبا 15 سال بعد، الکساندر گراهام بل با همکاری دوستش واتسن موفق به اختراع تلفن شد. درواقع هنگام انجام آزمایش‌هایی برای انتقال صوت، آب اسید باتری روی شلوار بل ریخت و او بی‌اراده و با صدای بلند به دستیارش گفت: «آقای واتسون، خواهش می‌کنم فوراً بیایید این‌جا، من به کمک شما احتیاج دارم.» واتسون هم که در انتهای مدار در طبقه دیگری کار می‌کرد، صدا را از دستگاه شنید. این نخستین مکالمه‌ای بود که به ‌وسیله تلفن انجام گرفت. روزی که بل در سال ۱۹۲۲ درگذشت، به احترام او ارتباط تلفنی روی شبکه وسیعی که دارای ۱۷ میلیون تلفن بود، به مدت یک دقیقه قطع شد.
در سال ۱۲۶۵ هجری خورشیدی مصادف با ۱۸۸۶ میلادی، برای نخستین ‌بار در ایران، بوآتال بلژیکی یک رشته سیم تلفن بین تهران و شاهزاده عبدالعظیم کشید. مرحله دوم فناوری مخابرات در تهران از سال ۱۲۶۸ خورشیدی، یعنی ۱۳ سال پس از اختراع تلفن با برقراری ارتباط تلفنی بین دو ایستگاه ماشین دودی تهران و شهرری آغاز شد. بعد از فراز و فرودهای فراوان بالاخره امتیاز تلفن در اختیار شرکتی سهامی قرار گرفت که با مدیریت ارباب کیخسرو در سال ۱۲۹۵ شرکت تلفن ایران بنیاد گذاشته شد. بعدها در زمان نخست‌وزیری دکتر مصدق، دولت به مطالعه روی ملی کردن شرکت تلفن پرداخت و بعد از ملی شدن تلفن، دیگر توسعه شبکه تلفن هم آغاز شد. گویا نخستین کیوسک تلفن همگانی در ایران، روز 22 تیرماه سال 1336 به‌ وسیله منوچهر اقبالی، نخست‌وزیر وقت، در مراسمی در تهران‌پارس افتتاح شد.
حالا این «تلفن» با این تاریخچه‌اش، به‌ویژه «باجه تلفن»، برای خیلی از ما ایرانی‌ها خاطرات تلخ و شیرین زیادی دارد. امروزه هم که تلفن اینترنتی رایج است، وقتی در بعضی جاهای شهر اثری واقعی یا دکوری از این اتاقک‌های زردرنگ ببینیم، خاطرات بسیاری از ماها ورق می‌خورد. اگر خودمان هم خاطره‌ای نداشته باشیم، از بزرگ‌ترهایمان چیزهای زیادی درباره‌اش شنیده‌ایم؛ اخبار خانوادگی و احوالات شخصی و دلبری‌ها و دل‌تنگی‌ها و مزاحمت‌ها و شیطنت‌ها در این باجه‌ها بسیار بوده است. حوالی «خاطرات باجه تلفنی» از بعضی هنرمندان و مخاطبان یادداشت‌ها و خاطراتی را بخوانیم که خواندنی ا‌ست.

خاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفنخاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفن

باجه تلفن، میعادگاه دلبران آن زمان

اکبر اکسیر

در دوره سربازی هر وقت در پادگان مرخصی می‌گرفتیم، اولین کار ما حمله به کیوسک‌های نزدیک پادگان بود که به خانواده اطلاع بدهیم که داریم می‌آییم، پول برگشت ما را آماده کنند. حالا وقتی این دکه‌های باجه تلفن را می‌بینم، یاد باجه‌های ایست بازرسی پادگان می‌افتم. اوایل در کوچه ما فقط یک مغازه‌ تلفن داشت و ما فقط آن‌جا را داشتیم که زنگ بزنیم. بعد متوجه شدم قرض پدرم به آن مغازه زیاد شده و او دیگر خانواده‌ام را برای تلفن خبردار نمی‌کند. سربازی من در لشکرک بود و بعد هم چهل‌دختر و چند ماهی هم در شیراز بودم. در شیراز یک بار از جلو شاه‌چراغ که یک باجه تلفنی جلوش بود، زنگ زدم که پدرجان الان ماه مبارک رمضان است و من جلو شاه‌چراغ هستم و دارم شماها را دعا می‌کنم. اگر امکان دارد، برای من یک چیزی بفرستید، چون ماه بعد می‌خواهم به آستارا بیایم، کرایه داشته باشم. پدرم هم که آدم شوخی بود، بلافاصله گفت پسرم مرا خوشحال کردی که زنگ زدی، چون ماه رمضان هم هست، پس هیچ خرجی آن‌جا نداری. این شد که ما با آش پادگان یک ماه دیگر سر کردیم و از پول خبری نشد. همین پدر را خدا رحمتش کند، من برای مرخصی از پادگان ۱۲ بار کشته بودمش. چند بار گفته بودم تصادف کرده، یک بار هم گفته بودم مصدوم شده. در آخر کلک مرا فهمیدند و گفتند این چطور پدری است با این وضعی که از او می‌گویی، گفتم ولله ببینید چطور پدری دارم که توانسته فرزندانی مثل من را بزرگ کند و خودش هم سالم بماند.
استفاده مهم دیگر من از تلفن موقعی بود که ملیحه در سپاهی دانش بود. من تازه می‌فهمیدم که داغ دل دردمندان چی هست. من که این را باجه نگهبانی و باجه پادگان می‌دیدم، نگو که برای بعضی‌ها این باجه تلفن معبد یارشان بوده و میعادگاه دلبران آن زمان. چند بار به ملیحه زنگ زدم و گفتم الو جناب سروان، نگو آن طرف خط دژبان بوده و من که به سرباز صفر می‌گفتم جناب سروان، با خوشحالی می‌گفت چیه پدر، می‌گفتم ولله من فارسی بلد نیستم، اگر اجازه بدهی بقیه‌اش را ترکی بگویم. می‌گفتم آن‌جا یک خواهر مظلومی دارم که می‌خواهم بهش اطلاع بدهم تنها خاله‌مان مُرده. می‌گفت اسمش چیه. بعد ملیحه تا می‌رسید پشت خط، من گریه می‌کردم، او هم گریه می‌کرد و خیال می‌کرد پدرم مُرده. من یواشکی بهش می‌گفتم این‌ها مواظب ما هستند و من الکی گفتم که خواهر منی و کسی مرده و فلان. این‌طوری می‌توانستیم نیم ساعت صحبت کنیم. آن‌جا فهمیدم که واقعا این باجه‌های تلفن برای ما از دکل‌های نفت ارزشش بیشتر است. حالا الان که این خاطرات را تعریف می‌کنم، ملیحه می‌گوید شما که به من زنگ می‌زدی، در سمنان ما ۱۳ آستارایی بودیم، همه‌شان هم از آن وروجک‌ها بودند. تا زنگ می‌زدی، همه می‌فهمیدند و هردفعه یک بلایی سر من می‌آوردند؛ این‌که گوشی را از من می‌گرفتند و با تو صحبت می‌کردند. من هم که این‌ور خط بودم، فکر می‌کردم ملیحه صداش را عوض می‌کند و جاش را تغییر می‌دهد، نگو که این ۱۲ نفر گوشی را ازش می‌قاپیدند و با من صحبت می‌کردند. در هر صورت من از این اختراع آقای گراهام بل خدابیامرز خیلی راضی هستم و همین‌طور از اداره مخابرات ایران که دکه‌ها را کمی جادار درست می‌کردند. خودم شاهد بودم که در خیابان سپه یک نفر با آفتابه از دکه بیرون آمد. من هم شهرستانی بودم و تازه به تهران رسیده بودم، این را که دیدم، فکر کردم دست‌شویی سیار است، نگو که آن بدبخت برای خانه‌اش آفتابه خریده بوده و حالا با خریدش آمده توی دکه و یک تلفنی هم کرده.

خاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفنخاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفن

الو مرکز، خونه دایی‌جونو وصل کن

مصطفی رحماندوست

سال 1338 بود. دانش‌آموز سال‌های اول دبستان بودم، در همدان زندگی می‌کردیم. دور میدان بزرگ شهر که شش تا خیابان ازش منشعب می‌شود، یک باجه تلفن بود. تا جایی که یادم می‌آید، تنها باجه تلفن عمومی شهر همان بود. آن‌ موقع شماره هم نمی‌گرفتیم. مثلا در خانه‌مان گوشی را برمی‌داشتیم، شماره هم نمی‌گرفتیم، مرکز گوشی را برمی‌داشت، می‌گفتیم خانه فلانی یا مغازه فلانی را بده. حتی گاهی گوشی را برمی‌داشتیم و می‌گفتیم خونه دایی‌جونو وصل کن. هم تلفن ما را می‌شناخت، هم دایی جان ما را می‌شناخت. خانه ما، حجره پدرم و مثلا دایی‌ام تلفن داشت و ما هم به جز این سه تا با جای دیگر هم کاری نداشتیم. یک بار من دلم خواست از باجه تلفن عمومی استفاده کنم. از آن میدان تا خانه خودمان شاید ۲۰ قدم بیشتر راه نبود. همین‌طوری دلم ‌خواست ببینم چه خبر است، دو زار پولش بود. وقتی وارد باجه شدم، دیدم یک آقایی نشسته آن‌جا. یعنی کنار تلفن عمومی یک کسی نشسته بود. می‌گفت کی هستی، با کی کار داری، کجا می‌خواهی زنگ بزنی. یک پرس‌وجویی می‌کرد، بعد دوزار را می‌گرفت و گوشی را برمی‌داشت و می‌گفت الو مرکز، مثلا خانه فلانی را بده. من آن روز رفتم خانه دایی‌ام را گرفتم. دوزار را دادم و این هم گوشی را برداشت و وصل شد به خانه دایی. زن دایی‌ام گوشی را برداشت، من گفتم: «سلام دایی‌جون خونه‌اس؟!» او هم گفت: «الان باید پای کارش باشه، چی شده؟» گفتم: «باشه. می‌رم مغازه‌اش. خداحافظ.» و قطع کردم. آن باجه خیلی هم بزرگ‌تر از این باجه تلفن‌های زردرنگ نبود، بعید می‌دانم کسی باجه تلفن عمومی دیده باشد که یک نفر توش نشسته باشد و پول را بگیرد و تلفن را بگیرد و بدهد دست تو که صحبت کنی. شغلش این بود که آن‌جا بنشیند. عصر هم که می‌شد، درِ باجه را قفل می‌کرد و می‌رفت خانه‌اش.

خاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفنخاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفن

تلفن

حمید جبلی

اسم تلفن را خیلی می‌شنیدم. عمو تعریف می‌کرد که چه می‌شود، ولی باورکردنی نبود. صدا از یک سیم نازک به جای دیگری می‌رود و عجیب‌‌تر از آن به راه‌های دور. در میدان عشرت‌آباد دو باجه بزرگِ زردرنگ گذاشتند با تلفن‌های خیلی بزرگ. با یک سکه دوریالی که به قیمتِ آدامسِ خروس بود. می‌شد کلی حرف زد. اولین بار من پیش مادرم بودم که با انداختن دوریالی با برادرش صحبت کرد و من هم به او سلام کردم. او ‌خندید و حال مرا پرسید. انگار همان‌جا بود. من دور کیوسک زرد تلفن دنبال دایی‌ام می‌گشتم که مادرم تلفن را قطع کرد. مگر می‌شد تا صبح خوابید؟ یک سیم صدای ما را به هم برساند؟
دوباره عمو برایم توضیح داد که تلفن یعنی چه. ولی باورش مشکل بود، پس چرا ما این‌قدر نامه می‌نویسیم؟ هم‌چنان حیرانِ این دستگاه بودم. ارزش دو ریالی فرق کرد، یعنی این می‌تواند چه کارها بکند! عباس آقای بقال اولین نفر بود که تلفن خرید، پشت بقالی حیاط و بعد خانه‌اش بود. در راهروِ ورودی خانه دیوار را به اندازه یک طاقچه کوچک گود کرده و تلفن جدید را در آن گذاشته بود و سیم تلفن را با قرقره‌های کوچک به سقف و بعد به بیرون کشیده بود و از این تجارت جدید خیلی ذوق می‌کرد. صندوقی به تلفن چسبیده بود که باید در آن پول می‌انداختند تا تلفن راه بیفتد. تلفن‌هایی که داخل کیوسک‌های زرد در خیابان بودند، با دوریالی کار می‌کردند و تلفن عباس آقا با پنج ریالی جواب می‌داد. هروقت که خرید می‌رفتیم، مادرم با برادرش یا مادرش صحبت می‌کرد. دیگر برای هم نامه نمی‌نوشتند که مدت‌ها طول بکشد و من چقدر ذوق می‌کردم که صدای دیگران را بشنوم. فقط سلام می‌کردم. چند سوال و من فقط بله یا نه می‌گفتم. عباس آقا خیلی سرگرم شده بود، چون هرکس با تلفن صحبت می‌کرد، او کارش را رها می‌کرد و به مکالمات گوش می‌داد؛ انگار خودش این دستگاه را اختراع کرده و من فکر نمی‌کردم به غیر از عباس آقای بقال کسی بتواند تلفن داشته باشد. شاید او با مقامات رابطه‌ای دارد که ما نمی‌دانیم.
طبق معمول روی تخت در حیاط نشسته بودیم و فقط صحبت از تلفن بود که چه کارها نمی‌کند. آقابزرگ تعریف می‌کرد که آخرِ زمان همین است. عزیز زیادی دعا می‌خواند. مادرم می‌خندید که چقدر ساده صدای همدیگر را می‌شنویم. عمو وارد شد و دوباره طرح جدیدی داشت: «ما هم می‌توانیم تلفن داشته باشیم. مگر ما با عباس آقا و دیگران چه فرقی داریم؟» آقابزرگ از تخت پایین آمد و شروع کرد به سخنرانی. «این کیوسک بزرگ را کجا بگذاریم؟ اگر جلوِ در باشد، همه با دوریالی صف می‌کشند. اگر کنار حوض باشد که بچه‌ها آب‌تنی می‌کنند و خیس می‌شود. نزدیک توالت هم که صدای ناجور پخش می‌شود. مگر ما به کی می‌خواهیم تلفن بزنیم؟ کی تلفن دارد؟ اگر ما هم مثل عباس آقا دیوار را بتراشیم و قفسه درست کنیم که یعنی ما هم تلفنچی محل هستیم. تلفن به چه دردِ ما می‌خورد؟» عمو ناراحت به اتاق خودش رفت. چند روز بعد، صبح زود صدای کوبیدن میخ به دیوارهای کوچه بلند شد. چند نفر روی نرده بام‌های بلند با لباس‌های یک‌شکل سیم می‌کشیدند. از پشت‌بام نگاه کردیم. آقابزرگ سریع پرید و از جیب‌های لباس ارتشی‌اش نفتالین‌ها را بیرون ریخت و آن را پوشید و کلاهش را، که آن‌قدر من سرم گذاشته بودم، تکان داد و سرش گذاشت. وارد کوچه شد، تا آمد با سیم‌کش‌ها دعوا کند، عمو پایین رفت و جلوِ آقابزرگ گفت: «آن‌ها دارند برای ما تلفن می‌کشند.» بماند…
و سیم تلفن تا سیم برق کنتورِ خانه ما پیش آمد. عمو انعام هم داد و تشکر کرد. تلفن زیمنس سیاه‌رنگ خیلی صدایش بلند بود. زنگش همه را پریشان می‌کرد. اتاق عزیز یک تلفن داشت؛ نه باجه زرد و بزرگی در کار بود و نه طاقچه‌ای مثل مغازه عباس آقا. همه به تلفن خیره شدیم. مادرم اولین نفری بود که به برادرش زنگ زد. همه دور او جمع شدیم. چقدر بی‌خودی احوال‌پرسی کردند، حتی پدربزرگ هم که دل خوشی از او نداشت، گوشی را گرفت و صحبت کرد. من شدم تلفنچی محل. هرکس از فامیل‌های همسایه‌ها زنگ می‌زد، من باید می‌دویدم و او را صدا می‌کردم، چون به کوچه ما سیم تلفن آمده بود، کم‌کم همه تلفن‌دار شدند و من دیگر مجبور نبودم با سرعت کسی را خبر کنم که از شهرستان تلفن دارد! حتی همسایه‌ها به ‌جای این‌که به کوچه بروند، با هم تلفنی صحبت می‌کردند. چقدر خوش می‌گذشت. مادر با خاله صحبت می‌کرد. دایی تلفن می‌زد. آقابزرگ چقدر می‌خندید. فقط گل‌محمدخان تلفن داشت. با هم قصه تعریف می‌کردند. عمو با عمه صحبت می‌کرد و گوشی را به عزیز می‌داد. او چقدر ذوق می‌کرد که تعداد لیمو امانی را در قرمه‌سبزی به او می‌گوید. با تنها فامیلی که در خارج داشتیم، صحبت می‌کردیم. خاله پدر که تلفن نداشت، ولی عزیز به دخترش می‌گفت: «برو مادرت را صدا کن بیاید با هم صحبت کنیم.» خاله هم از پیازترشی درست‌ کردنش تا شستن لباس در حوض آب سرد را تعریف می‌کرد. عزیز داشت با تنها فامیل خارج از کشور صحبت می‌کرد. به من هم گفت: «بیا اقلاً سلام کن.» و بعد از من خواهرم سوالات زیادی از او کرد و باز آقابزرگ سیگار می‌کشید و می‌خندید. همه سلام می‌رساندند. صدای زنگِ در بلند شد و عزیز تلفن را با خداحافظی قطع کرد و من را فرستاد دمِ در. یک آقای قدبلند بود با کاغذهایی زیاد در دستش. سلام کردم و او یکی از آن کاغذها را به من داد و رفت. وارد خانه شدم و تعریف کردم که چه شد. آقابزرگ گفت: «مثل این‌که دوباره باید لباس ارتشی‌ام را بپوشم.» ولی او رفته بود. عزیز تفاله‌های چای را خالی کرد. پدرم از سرکار آمد. عزیز کاغذ را به او نشان داد. پدر اخم کرد و سر تکان داد. بعد گفت: «چقدر با تلفن صحبت کرده‌اید؟»
عزیز گفت: «مال خودمان است. هرچقدر دلمان بخواهد، پس برای چه تلفن خریدیم؟»
پدر گفت: «پولِ تمام صحبت‌ها خیلی زیاد شده. چقدر با خارج صحبت کردید؟»
آقابزرگ گفت: «این قبض را پاره کن. ما پول داده‌ایم.» تازه پدر توضیح داد که تلفن هم مثل آب و برق است، هرچقدر صحبت کنی، کنتور می‌اندازد، به‌خصوص خارج از کشور. همه گیج و منگ به هم نگاه می‌کردند. بعد عزیز گفت: «کنتور آب در حیاط است، برق هم به دیوار وصل است. تلفن را از کجا می‌فهمند؟» من هم گیج شده بودم. عزیز راست می‌گفت. کنتور تلفن کجاست؟
صبح که آمدیم با هم صبحانه بخوریم، سیم تلفن را دیدم تا پشت پرده آقابزرگ رفته بود. خواستم به نادر زنگ بزنم که توپش را بیاورد که آقابزرگ گفت: «دو دقیقه راه بروی، به خانه نادر می‌رسی. تلفن چه معنایی دارد؟ اصلا ما دیگر تلفن نداریم. آن چند روز هم اشتباه کردیم.» بعد از صبحانه داشتم بیرون می‌رفتم. هنوز در را نبسته بودم که صدای زنگ تلفن آمد. سریع برگشتم. آقابزرگ پشت پرده رفته بود و داشت با مش عموی شمیرانی صحبت می‌کرد. هم صدایش می‌آمد و هم سرش پشت پرده تکان می‌خورد. می‌گفتند و می‌خندیدند و از این دستگاه عجیب تعریف می‌کردند. یک‌مرتبه صدای آقابزرگ عوض شد و صحبت از پول قبض کرد. من سریع فرار کردم. (کتاب خاطرات پسربچه‌ی شصت ساله، کتاب دوم، حمید جبلی، نشر پریان، ص188-192)

خاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفنخاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفن

حرفت را بزن، تهش قطع می‌شود دیگر

ساعد نیک‌ذات

پدر من که مخابراتی بود، یک آلبومی داشت از انواع ژتون‌ها که مردم جای سکه توی تلفن انداخته بودند. قدیم رستوران یا ساندویچی که می‌رفتی و چیزی سفارش می‌دادی، این‌طوری بود که مثلا ساندویچ یک نوع ژتون داشت، نوشابه هم یک نوع ژتون. وقتی ژتون را می‌دادی، فروشنده می‌دانست که با این ژتونِ مثلا سبز بهت ساندویچ بدهد، با ژتون صورتی بهت نوشابه بدهد. پدرم آلبومی داشت از انواع این‌ها که مردم انداخته بودند توی تلفن‌ها به ‌جای سکه. آن ‌موقع تلفن‌ها سکه‌ای بود. بعد هم که ارتباط مستقیم با خارج از کشور از طریق تلفن‌های سکه‌ای انجام شد، ژتون‌های بزرگ‌تر مورد استفاده مردم قرار گرفت. ژتون‌ها پلاستیکی بودند. البته انواع تمهیدات دیگر هم استفاده می‌شد، مثلا سر نوشابه را صاف می‌کردند و به جای سکه برش می‌زدند و می‌انداختند توی تلفن. در اکثر مواقع هم تلفن کار می‌کرد. البته وزن سکه هم مسئله بود که اجازه بدهد ارتباط وصل شود. انواع و اقسام راه‌ها بود که یک جوری بالاخره ارتباط را برقرار کنند. یک دوستی داشتیم که در آمریکا درس‌ خوانده بود، تعریف می‌کرد که رفته بود اندازه تلفن‌ها را پیدا کرده بود، در منطقه سردسیر هم زندگی می‌کرد. این آدم یخ را قالب‌گیری کرده بود و به اندازه سکه‌های تلفن آن‌جا برش می‌زده و یخ می‌انداخته توی تلفن. چون هوا هم خیلی سرد بوده، این آب نمی‌شده و یک‌سره ارتباط باز می‌مانده.
یک‌ بار در مشهد که هوا خیلی برف و بارانی بود، دیدم یک خانمی شال خیلی بلندی انداخته روی سر و شانه‌اش و توی باجه تلفن دارد صحبت می‌کند. اصلا به اطرافش هم توجهی نمی‌کرد. من اولش همین‌طور از روی ادب ایستاده بودم، ولی وقتی طولانی شد و خودم هم عجله داشتم، رفتم جلو و شیشه را زدم که یعنی تمام کند. اصلا نگاه نکرد. تلفنش هم تمام نمی‌شد. دوباره محکم‌تر زدم، برگشت و دیدم یک آقای مُسن افغانستانی است با یک ریش بلند. نگاهی بهم کرد و گفت عجله نکن. الان تمام می‌شود. دوباره پشتش را به من کرد و به حرف‌هاش پشت تلفن ادامه داد. این تلفن‌ها یادم است چیزی که همیشه برای من داشت، استرس بود. موقعی که از خانه دور می‌شدم و می‌خواستم با این تلفن‌ها زنگ بزنم، سکه جور می‌کردم، ۱۰ ریالی و ۲۰ ریالی و این‌ها و بیشتر از این‌که حواسم متمرکز باشد روی حرف زدن، حواسم به این بود که تلفن قطع نشود. پدرم هم می‌گفت به جای این‌که به شماره‌ها نگاه کنی، حرفت را بزن، تهش قطع می‌شود دیگر. یک بار هم یادم است در فرانسه بودم و آمدم با این تلفن کارتی‌ها به ایران زنگ بزنم. دو تا جوان فرانسوی آمدند و پشت من ایستادند و به انگلیسی شروع کردند به فحش دادن به من. عمدا هی جلو نامزدش می‌خواست پز بدهد، هی به شیشه می‌زد و چیزی هم به من می‌گفت. من هم هی لبخند می‌زدم. واقعا دلم می‌خواست بزنمش. بعد که تلفنم تمام شد، رفتم در گوشش یک چیزی به انگلیسی گفتم و راه افتادم. دیگر دوزاری‌اش افتاد که من متوجه حرف‌هاش می‌شدم. هیچ واکنشی نشان نداد.
بعد از این‌که تلفن‌ها کارتی شد، دم سه‌راه عباس‌آباد یک سربازی بود که کارش این بود که تلفن‌های کارتی را می‌توانست قفلش را باز نگه دارد و تو می‌توانستی بی‌نهایت صحبت بکنی، مثلا کارتت هزار تومنی بود، ۲۰۰ تومن از آن کم می‌کرد و کارتت را باز می‌گذاشت و کارت همیشه شارژ ۸۰۰ تومن می‌ماند. واقعا در آن موقع مثل یک هکر بود دیگر. فکر کنم سال 1372 بود.

خاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفنخاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفن

وقتی دوزاری می‌افتاد

افشین امیرشاهی

روزگار تلفن‌های عمومی و دوران زندگی واقعی. آن سال‌ها که هنوز زندگی مجازی پا نگرفته بود. عصر سکه‌های دوزاری و کیوسک‌های زردرنگ. روزهایی که افراد بیشتری برای حرف زدن وجود داشت. پشت بوق مکرر تلفن و کیوسک‌هایی که صدایت را چند سیم آن طرف‌تر می‌رساند. وقتی می‌خواستی از یک اتفاق خبر بدهی، احوال دوستی را بپرسی، از یک آمدن و نیامدن باخبر شوی، قرار عاشقانه‌ای را پی‌گیری کنی و حتی یک صحبت ساده و بی‌بهانه داشته باشی. اگر خوش‌شانس بودی، کیوسک تلفن خالی بود. وگرنه باید می‌ایستادی تا نوبتت بشود. اگر نفر جلوتر شخص پرچانه‌ای نبود، زودتر نوبتت می‌رسید. سکه را می‌انداختی، صدای بوق می‌آمد، حالا باید شماره را می‌گرفتی. گاهی هم تلفن سکه تو را می‌خورد. آن‌ وقت بود که باید سکه دوم را می‌انداختی. اگر هم سکه نداشتی و نمی‌خواستی دوباره برگردی انتهای صف، باید همان لحظه از یک نفر که کنار کیوسک ایستاده بود، یک سکه قرض می‌گرفتی. آقا شرمنده سکه اضافه داری؟ و همان‌طور که درخواست سکه می‌کردی، از جیب خودت یک سکه یک تومانی درمی‌آوردی و به شخص تعارف می‌کردی که در قبال دوزاری، سکه‌ات را بگیرد. کنار برخی از کیوسک‌های تلفن هم بودند افرادی که سکه می‌فروختند. برخی از کیوسک‌ها کارشان خوردن سکه بود. بدشانسی بزرگی بود. در مقابل هم گاهی حرفمان که تمام می‌شد و تلفن را قطع می‌کردیم، سکه‌مان دوباره برمی‌گشت. خوش‌شانس‌ترها همان ابتدا که گوشی را برمی‌داشتند، یک سکه هم برایشان می‌افتاد. خلاصه این‌که کیوسک‌های تلفن جذابیت‌هایی برای مردم شهر داشتند و گاهی بازی‌شان می‌گرفت. تلفن‌های عمومی به‌تدریج مدرن‌تر شدند و جای خودشان را به کیوسک‌هایی دادند که به ‌جای سکه می‌شد از کارت استفاده کرد، اما عمر کیوسک‌های تلفن رفته‌رفته به انتها رسید. مانند بسیاری از کشورهای جهان. کیوسک‌ها ماندند و خاطره‌هایشان. هنوز هم کیوسک‌های زرد را می‌توان در شهر دید. کیوسک‌هایی که به ‌صورت نمادین هم‌چنان در برخی از خیابان‌های شهر حضور دارند. اما کیوسک تلفن برای بچه دبیرستانی‌ها دنیای جالب دیگری هم داشت. خیلی‌هایمان خاطراتی از این دست داشته‌ایم. خاطراتی که البته بزرگ‌تر که شدیم و درگیر کار و دانشگاه، بسیار کم‌رنگ شد. خاطراتی که مثل برق و باد گذشت.

رضا شماره تلفن خونه‌شون رو بگیر و بگو…الان می‌گیرم.
صدای بوق و دختری هم‌سن‌وسال خودمان از آن طرف خط.سلام، بفرمایید.
بلافاصله تلفن قطع می‌شود.چرا حرف نزدی، این‌ همه تمرین کرده بودی که…نشد. نتونستم.دوباره بگیر… (این‌جا قاعدتاً حرف بد زده بودیم.)
دوباره زنگ تلفن. این‌بار صدا از آن شخص دیگری بود.بله، بفرمایید؟
دوباره تلفن قطع می‌شود.فکر کنم مامانش بود. خوب شد دفعه قبل حرف نزدم. حالا فردا دوباره یه ساعت دیگه زنگ می‌زنم.
روز بعد و دوباره همین تماس.یادت نره حرف بزنی، دوباره خنگ‌بازی درنیاری؟
صدای بوق و پس از مکث کوتاه، سلام!سلام، بفرمایید.
… و یک سرخوشی کودکانه در سن نوجوانی. دورانی که دوزاری‌ها گاهی می‌افتاد و گاهی گیر می‌کرد.
خاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفنخاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفن

به گوشی دست نزنین تا چند روز دیگه بوقش بیاد

ساتیار امامی

درباره باجه تلفن و خاطرات این اتاقک نارنجی چقدر سخت است نوشتن. کلا بچه‌های تحریریه چلچراغ آرام‌وقرار ندارند و آدم را مجبور می‌کنند به گذشته برگردد، چشم بر‌می‌گردیم. من عاشق همین یک ذره گذشته هستم.
در دوران کودکی چیزی به اسم تلفن در خانه نداشتیم. حوالی سال 61، 62 تو خانه بعضی فامیل‌ها تلفن هندلی بود که به کار کودکی من نمی‌آمد و وسیله بزرگ‌ترها بود برای حال‌واحوال‌پرسی، یا کارهای اداری و تجارت. تو شهر کوچک ما، بندر گز، تنها جای ارتباطی، اداره پست و تلگراف و تلفن بود که همه مکاتبات و مراسلات از همان‌جا اتفاق می‌افتاد و باز هم برای سن کودکی من هیچ کاربردی نداشت. یک روز دیدم پدر با یک جعبه سفید بدون هیچ علامتی به خانه آمد و گفت: «بچه‌ها این تلفن خونه ماست.» یک تلفن طوسی‌رنگ با سیم‌های مشکی بود. بابا تلفن را گذاشت روی تلویزیون مبله خانه و گفت: «چند روز دیگه از مخابرات می‌آن و سیم تلفن وصل می‌شه.» ما چند روز منتظر ماندیم تا آقای سیم‌کش مخابرات بیاید. روز عجیبی بود. از یک جعبه‌ای که سر کوچه روی دیوار همسایه نصب بود، سیم‌هایی کشیدند. از ماه‌های قبل کوچه پس‌کوچه‌های ما شده بود منطقه جنگی و همه ‌جا خاکریز بود و چاله‌های عمیق که برای همین روزهایی که تلفن به خانه‌ها ما بیاید، کنده بودند. آقای سیم‌کش مخابرات آن روز رسید و یک سیم طولانی از سر کوچه تا خانه و بعدش هم روی دیوار نصب کرد و رفت. قبلش گفت: «بچه‌ها، به گوشی دست نزنین تا چند روز دیگه بوقش بیاد.» ما هم در عالم کودکانه چند روز صبر کردیم تا بوقش بیاید. تو این فاصله هر چند ساعت گوشی را برمی‌داشتیم تا بوقش بیاید. بالاخره یک روز دیدم یک صدای عجیب تو خانه پیچید. همه دنبال صدا بودیم تا رسیدیم پای تلفن. آقای سیم‌کش انگار پشت خط بود و گفت خط شما وصل شد، یعنی ما تلفن‌دار شدیم و چه روزهای خوبی بود. دیگر دو جا برای نشستن داشتیم؛ یا پای تلویزیون، یا پای تلفن. چه دنیایی عجیبی بود. صداهای ما از تو سیم به خانه دیگران می‌رفت و با دوستان و فامیل‌ها ارتباط داشتیم.
قبل تلفن‌دار شدنمان تنها جای ارتباطی با دیگران اتاقک‌های فلزی نارنجی بود که تو شهر ما فقط جلوی اداره مخابرات نصب شده بود. سرباز و دانشجو و کاسب و کارمند و خانواده برای انجام کارهاشان تو صف همین باجه‌ها بودند. من تنها خاطرات نوجوانی‌ام از این باجه تلفن، زنگ زدن به برنامه شما و سیما آن زمان بود که عاشق این برنامه بودم و به بهانه‌های مختلف تماس می‌گرفتم تا یا نظر بدهم، یا به بهانه‌ای ارتباط بگیرم. تماس‌های سکه‌ای بود که برای هر ارتباطی باید سکه می‌انداختیم. فکر کنم از پنج زاری بود تا آخراش به دو تومنی رسید. بعضی بچه‌های ما به دنبال راهی بودند برای این‌که بدون سکه از تلفن استفاده کنند. ایرانی‌ها هم که همیشه به دنبال دور زدن تحریم‌ها بودند، راه‌حلی برای برقراری تماس پیدا می‌کردند. یکی از شگردها تخت‌ کردن سر پپسی بود، یعنی سر نوشابه‌ها را تخت می‌کردند و به‌ اندازه سکه درمی‌آمد و به ‌جای سکه داخل دستگاه تلفن می‌انداختند.
الان که دارم این خاطرات می‌نویسم، بچه‌های من، یارتا و دیار، با امکانات به‌روز ارتباطی مشغول کودکی‌شان هستند و نمی‌دانم ۴۰ سال بعد که به سن من برسند و از تحریریه چلچراغ ۴۰ سال بعد تماس بگیرند که لطفا از خاطراتتان بگویید، لابد از چیزهای درگذشته مثل موبایل و تبلت و پی اس فایو… خواهند گفت. شاید بعدها از خاطرات زندگی روی سیاره زمین باید بگویند!
من از آینده دوباره برگردم به گذشته و بگویم که آن روزهایی که تلفن به خانه ما آمد، همه ‌چیز ما شد تلفن. به بهانه‌های مختلف تماس می‌گرفتم، مثلا مزاحم تلفنی که چه فوت‎هایی شنیدیم و چه سکوت‌هایی با نفس‌های آرام پشت همان گوشی. من شدیدا به تلفن وابسته بودم و تا سال‌ها تمام شماره رمزهای کارت و پسووردهای من با همان شماره تلفن منزل پدر بود. یک روز که در خانه بودم، زلزله آمد. خوب یادم است که به ‌جای این‌که خودم را نجات بدهم و از خانه بدوم بیرون، از اتاق به سمت پذیرایی خانه دویدم و تلفن را از پریز کشیدم و با خودم بردم تو حیاط که نجاتش بدهم. بعدش که خانواده مرا با تلفن دید، تعجب کردند و گفتند: «چرا تلفن رو با خودت آوردی بیرون؟» گفتم نجاتش دادم تا بتونیم دوباره با دوست‌ها و فامیل‌ها ارتباط داشته باشیم.

خاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفنخاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفن

دوزاری‌های کج

اسدالله امرایی

تلفن‌های همگانی یا عمومی یکی از وسایل ارتباطی در سال‌های ۴۰ و ۵۰ بود که جایگزین تلگرام و تلگراف‌خانه شده بود. نسل امروزی با شنیدن اسم تلفن به یاد گوشی‌های هوشمند می‌افتد و کمتر کسی به یاد می‌آورد که روزگاری برای ارتباط تلفنی چه مصیبتی تحمل می‌کردند. در خانه‌ها تلفن نبود و و معمولا خانه‌های معدودی تلفن داشتند و در خرید و فروش خانه‌ها داشتن فیش چند ساله یک امتیاز به حساب می‌آمد. معمولا در هر محله نزدیک میدان محله و جایی که امکان نظارت بود، کیوسک تلفن را برپا می‌کردند و درِ لولایی آن با هل دادن و کشیدن باز و بسته می‌شد و فضایی نسبتا خصوصی فراهم می‌آورد. تلفن‌ها هم محدودیت زمانی نداشت. وقتی شماره می‌گرفتید، هر قدر دلتان می‌خواست، صحبت می‌کردید. به‌خصوص اگر کسی در صف نبود. امان از وقتی که صف بود، یا یکی دو نفر منتظر نوبت بودند. سکه و کلید بود که مثل رگبار به شیشه یا قاب فلزی کیوسک می‌خورد و انواع و اقسام متلک‌ها جاری می‌شد. دوران نوجوانی و جوانی ما هزینه مکالمه یک سکه دوزاری بود. دوزار البته با دو ریال کمی قدیمی‌تر فرق می‌کرد. دوونیم ریال را دو ریال می‌گفتند. آن هم قیمت بلیت اتوبوس شرکت واحد اتوبوس‌رانی تهران و حومه بود. آن ‌موقع فقط یک خط دو ریالی بود. خط شهرری میدان محمدیه که به میدان اعدام معروف بود. سکه دوزاری معمولا در مغازه‌های نزدیک کیوسک تلفن به فروش می‌رسید. دوزاری قیمت هم داشت؛ سه تا یک تومن کاسبی نسبتا مناسبی بود. شماره دوستان و اقوام را حفظ بودیم. حفظ بودن شماره تلفن یکی از مزایا و نشانه‌های هوش هم به حساب می‌آمد. تلفن‌های شهرستان فقط در مراکز مخابرات بود و معمولا باید اول وقت می‌رفتید و نوبت می‌گرفتید و شماره را می‌دادید تا اپراتور بگیرد و بعد با بلندگو اعلام کنند که به کابین شماره فلان بروید. هنوز از کارت تلفن خبری نبود. شماره کسی را که بلد نبودی، ۱۱۸ چاره‌ساز بود. یکی از مشکلات تلفن‌های عمومی پیچیده شدن سیم تلفن‌ بود که مصیبتی به حساب می‌آمد و باید هرچند وقت یک ‌بار گوشی را آویزان می‌کردی و می‌چرخاندی تا گره آن باز شود.
طرز استفاده از تلفن عمومی حکایتی داشت. اول باید در صف می‌ایستادی تا نوبتت برسد. نوبت هم برای خودش حکایتی داشت؛ از نوبت‌‌فروشی تا تعارف نوبت برای خانم‌های مسن یا باردار. یکی از مصایب تلفن، خوردن سکه بود، به این معنی که سکه رد می‌شد بی‌آن‌که ارتباط برقرار شود. بعد از خوردن سکه مشت بود که بر بدنه تلفن می‌بارید. حاصل این مشت ‌زدن‌ها گاهی افتادن سکه بود. دیواره زرد داخل کیوسک گاهی دفتر تلفن هم بود و بعضی‌ها که خودشان می‌ترسیدند مزاحمت تلفنی ایجاد کنند، پیشنهاد وسوسه‌انگیزی را همراه با شماره تلفن می‌نوشتند. گاهی هم محل ردوبدل کردن شماره تلفن.
کیوسک‌ها به‌خصوص در مکان‌های پرت نقش توالت عمومی را هم داشت. کم‌کم تلفن‌ها به پنج ریالی و ۱۰ ریالی و ۲۰ ریالی تبدل شد و اما دوزاری کج و دوزاریت افتاد، سرجایش ماند. کیوسک‌های تلفن همگانی که همه واژه عمومی را ترجیح می‌دادند، جمع‌آوری شد و تبدیل شد به سایبان و کارت اعتباری جای سکه را گرفت. حالا این روزها دیگر تلفن کارتی هم تقریباً حکم کیمیا پیدا کرده و کمتر کسی از آن استفاده می‌کند. تقریبا خانه‌ای نیست که تلفن نداشته باشد و تلفن‌هایی که سال‌ها باید انتظار وصل کردنش را می‌کشیدیم، در کوتاه‌ترین زمان ممکن وصل می‌شود و بیشتر از وسیله ارتباط گفتاری خطی برای اینترنت است.

خاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفنخاطرات بـــــــــــــــــــــوق اتاقک زرد باجه تلفن

یادی از آن دکه‌های زردرنگ

اسماعیل امینی

در دوران کودکی و نوجوانی من یعنی در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ شمسی، بیشتر خانه‌ها تلفن نداشتند. روال ثبت‌نام و دست‌یابی به تلفن خانگی خیلی سخت بود و حدود ۱۰، ۱۵ سال طول می‌کشید که یک خط تلفن به خانه شما وصل شود. به همین دلیل باجه‌های تلفن عمومی خیلی مهم بودند؛ دکه‌های فلزی زردرنگ و تلفن‌هایی که با سکه دوزاری یا به ‌عبارت رسمی «دو ریالی» کار می‌کردند. بلیت اتوبوس‌های شرکت واحد هم همین قیمت بود؛ دو ریال.
این باجه‌های تلفن هم تعدادشان زیاد نبود. مثلا در محله بزرگی مثل نازی‌آباد چهار، پنج تا باجه تلفن عمومی داشتیم. خیلی ‌وقت‌ها باید در صف می‌ایستادیم تا نوبتمان برسد و اگر آدم پرحرفی داخل باجه بود، بقیه کلافه می‌شدند و با همان سکه‌های فلزی به شیشه باجه تلفن می‌زدند که یعنی: زود باش!
وقتی در رادیو و بعدها در تلویزیون، مسابقه‌ای بود که پاسخ تلفنی داشت، جلوی باجه‌ها صف طولانی تشکیل می‌شد. این دکه‌های زردرنگ، چون سقف و در داشتند، در شب‌های سرد، خوابگاه افراد بی‌خانمان بودند. بعدها تلفن‌های عمومی را روی پایه‌هایی نصب کردند و دکه‌ها را جمع کردند، تا بی‌خانمان‌ها هیچ سرپناهی نداشته باشند، حتی در حد یک باجه کوچک فلزی زردرنگ. پیدا کردن سکه دوزاری هم یکی از دردسرهای مقدماتی استفاده از تلفن عمومی بود. برخی زرنگ‌ها، سر راه خروجی سکه در تماس‌های ناموفق، کاغذ مچاله‌شده می‌گذاشتند و بعد کاغذ را می‌کشیدند و سکه‌های دوزاری را برمی‌داشتند. در اطراف دکه‌ها برخی دست‌فروش‌ها، سکه دوزاری می‌فروختند. بعدها که تلفن کارتی آمد، دلال‌ها، کارت تلفن می‌فروختند، یا کرایه می‌دادند، چون تلفن کارتی قابلیت تماس راه دور داشت و برای مسافران غریب خیلی مغتنم بود. پیش از آمدن تلفن‌های کارتی، برای تماس تلفنی با شهرهای دیگر، یا با خارج از کشور ناگزیر باید به دفتر مخابرات می‌رفتی و در نوبت می‌نشستی تا کارمند مخابرات شماره را بگیرد، وصل کند و تو به یکی از باجه‌های داخل دفتر بروی و حرف بزنی. کسانی که مثل من در دهه ۶۰ سرباز بودند، این‌جور تلفن زدن به خانه را با نوبت و صف و مصیبت‌های دیگر آن ایام تجربه کرده‌اند. روی بدنه داخل دکه‌های تلفن، پر بود از شماره‌ها و نوشته‌های دیگر، چون کسی که تلفن می‌زد، گاهی با عجله مجبور می‌شد شماره‌ای را که پشت گوشی شنیده، یادداشت کند. درباره آن «نوشته‌های دیگر» هم توضیح نمی‌دهم، چون هنوز هم در مکان‌های عمومی آن نوع نوشته‌ها رواج دارد؛ از در و دیوار سرویس بهداشتی بگیر تا صفحات و کانال‌های اینترنتی.

چلچراغ 846

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه طنز

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


اینفوگرافیک/ نکات کلیدی زندگی موفق در جزء هفدهم قرآن