هنوز به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی که وارد رادیو شد!


هنوز به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی که وارد رادیو شد!

محمدباقر رضایی ـ نویسنده برنامه‌های ادبی رادیو ـ که شرح حال‌هایی به طنز درباره مفاخر، مشاهیر و پیشکسوتان رادیو می‌نویسد، این بار به سراغ ژاله صادقیان از گویندگان باسابقه رفته است.

هنوز به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی که وارد رادیو شد!

ژاله صادقیان یکی از گوینده‌های فراموش‌نشدنی رادیو بود. نام او در تاریخ رسانه‌ایِ ایران، با واژه "رادیو" عجین شده و هرگز تصور نمی‌رود که بتوان این واقعیت را نادیده گرفت.

به گفته نویسنده (محمدباقر رضایی): "خانم ژاله آنقدر باوقار و بامعرفت است که همه از خوبی‌هایش می‌گویند! کسی را نیافتم که از بدی‌ها و عیب‌هایش هم بگوید و مطلب مرا همه جانبه کند.

با این حال توانستم خاطره‌هایی را از اعماق ذهن برخی از رادیویی بیرون بکشم و مطلب را کمی متفاوت از مطالب پیشین کنم.

ژاله صادقیان بسیار طنّاز و باجنبه است و به نظر می‌رسد که با وسعت و تنوع ادبیات آشناست و طنز و کارکردش را می‌شناسد."

ابتدا شعرخوانی ژاله صادقیان در برنامه "رادیو هفت" را در زیر بشنوید:

About Nastooh.ir

متن طنز محمدباقر رضایی درباره این صدای ماندگار رادیو که به مناسبت ماه خرداد، ماهِ تولد ژاله صادقیان در اختیار ایران اکونومیست قرار گرفته به شرح زیر است:

*** طنزواره برای آنکه از وقتی به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی، در رادیو بود (در ۲۲ پرده):

پرده اول:

آن گوینده‌ی عاطفی و مهربان.
آن مجری جسور و خوش بیان.
آن دانشی زنِ فروتن.
آن شایسته‌ی لقبِ تهمتن.
آن که ادعا نداشت، ولی غرور داشت
و دل و جیگری مثل بلور داشت.
افتخارِ بابلیان بود
و نامش ژاله صادقیان بود.
همه جا حضوری شهرآشوبانه داشت،
اما خصلتی محجوبانه داشت.
هنرش را هیچگاه نفروخت
و کیسه‌ای برای درآمد بیشتر ندوخت.
شلوغ بود ولی نجابت داشت
و تا دلت بخواهد طراوت داشت‌.
صدایش دقیقاً صدای یک خطیب بود،
ولی فروتنی‌اش در این مورد، عجیب بود!
حوصله برای عداوت و قضاوت نداشت
و تلاشی برای به دست آوردنِ موقعیت نداشت.
نشستن پشت میزِ ریاست برایش مسلّم بود،
ولی برای دور نشدن از "عاشقی" مصمّم بود.
به اغلبِ شاعران و نویسندگان ارادت داشت
و بر توجه به" آناتِ" زندگی، عادت داشت‌.
از آنچه شده بود راضی بود
و دائم سپاس دارِ بزرگانِ ماضی بود.
با اغلبِ گوینده‌های زن رفاقت داشت
و در ابراز علاقه به گوینده‌های مرد، صراحت داشت!

هنوز به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی که وارد رادیو شد!ژاله صادقیان در یکی از دفاتر رادیو

پرده دوم:

در رادیو بهترین بود
و صدایش برای همه تسکین بود.
ملیح بود و شریف بود
و بانویی همه فن حریف بود.
در جذب شنونده ابتکار داشت
و حرف و سخنش اعتبار داشت.
تند و تیز و روان بود
و آگاه از مسائل زمان بود.
طنزی مثال زدنی داشت
و حرکاتی خواستنی داشت.
ولی به موقعش اخم می‌کرد
و نگاه‌های چَپَکی را زخم می‌کرد.
دستگیری‌اش از جوانها جدّی بود
و حمایت‌هایی که می‌کرد فطری بود.
اندیشه‌ای عارفانه داشت
و ذهنیتی مردانه داشت!
پلیدی و پلشتی در کارش نبود
و تلخی و کژتابی در حالش نبود.
با شور و حال کار می‌کرد
و برنامه را با قیل و قال اجرا می‌کرد.
می‌آموخت و یاد می‌داد
و لحظه‌های عمر را به باد نمی‌داد.

پرده سوم:

یک بار حرفی زد که به دل همه نشست،
چون خلاصه‌ی تمام تجربیاتش در زندگی بود.
گفت: من الان دیگه با خدا "ندار" شدم. یه بسم الله می‌گم و خودِش می‌دونه چی می‌خوام.

پرده چهارم:

مادرش معاون مدرسه بود.
او را پیش مادربزرگش می‌گذاشت و به مدرسه می‌رفت.
وقتی بچه دیگری به دنیا آورد، دید مادربزرگ نمی‌تواند از دو بچه نگهداری کند.
او را که سه ساله شده بود، با خودش به مدرسه می‌برد و سرِ کلاس اول می‌نشاند.
او هم با وجود شیطنت‌های خاصِ سن و سالش، به درس‌ها گوش می‌داد و یاد می‌گرفت.
وقتی پنج ساله شد، درس‌های اول تا سوم دبستان را حفظ بود.
او را در مدرسه به عنوان یک اعجوبه می‌شناختند، چون غیر از حفظ درس‌ها، کلی شعر و ترانه بلد بود و خیلی بلبل زبانی می‌کرد.
پسرخاله‌ی مادرش با یکی از رادیویی‌ها دوست بود.
به او گفت: ما تو خونواده‌مون یه همچین موجودی داریم. به دردتون می‌خوره بیارمش رادیو؟
طرف گفت: بیارش ببینیم!
دست او را گرفتند و به رادیو بردند.
خودش نمی‌دانست کجا می‌رود و برای چه می‌رود!
دلش خوش بود که شاید آن روز توی راه برایش بستنی‌ای، چیزی بخرند.
سال، سالِ ۱۳۴۹ بود و او پنج سال داشت.
(همین جا سال تولدش هم لو می‌رود)
می‌گوید: وقتی رفتیم اونجا، من که نمی‌دونستم کجاست!
چه می‌دونستم رادیو چیه! ولی از اونجا با اون همه دار و درخت خوشم اومد.
منو بردن تو یکی از ساختمونا، دادن دستِ یه خانم که گروه کودک، زیر نظرش بود.
خانمه یه کاغذی به من داد و گفت برو تو راهرو پیش اون خانم، بِهِت می‌گه چه کار کنی.
رفتم پیش اون خانم.
از روی اون کاغد، یه چیزایی بِهِم یاد داد، بعد منو بردن توی اتاق عجیبی که بِهش می‌گفتن استودیو.
خانمه بِهِم گفت برو پشت اون میز، رو صندلی بشین و دهنتو ببر نزدیک میکروفون، هر وقت علامت دادن حرف بزن.
با ترس و لرز گفتم چَشم، ولی از این که همراهم اونجا پشت شیشه واستاده بود و نگام می‌کرد، کمی اعتماد به نفس داشتم.
رفتم رو صندلی نشستم و اون کاغذ رو گذاشتم جلوم روی میز.
علامت دادن که: خب، حالا کمی حرف بزن.
اومدم حرف بزنم، دیدم قدّم به اون چیزی که بهش می‌گفتن میکروفون، نمی‌رسه!
سرِ خود بلند شدم و دو زانو روی صندلی نشستم که دهنم به میکروفون برسه.
همه‌ی اونایی که اونجا بودن، خنده‌شون گرفته بود.
دوباره علامت دادن که حرف بزن.
من نمی‌دونستم چی بگم.
ناچار به اون کاغذ نگاه کردم و از روش خوندم.
خانمه از پشت دستگاه گفت: داری از روی کاغذ می‌خونی!!؟ مگه بلدی؟
فکر کردم چه جنایتی مرتکب شدم، یا چه تقلّبی کردم!
پیشِ خودم گفتم: الانه که منو بگیرن بزنن یا دعوام کنن!
زدم زیر گریه.
در باز شد و دوسه نفر با همراهم اومدن تو، دلداریم دادن که نترس، ما نمی‌دونستم سواد داری و بلدی بخونی! عیبی نداره، خیلی هم خوب خوندی. آفرین، قبول شدی!!
و همین شد که پذیرفتنم و تو گروه کودکِ رادیو موندگار شدم.

هنوز به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی که وارد رادیو شد!کودکی ژاله صادقیان

پرده پنجم:

از همان سال ۴۹ تا سال ۵۷ در برنامه کودک، با یکی دیگر از گوینده‌ها، خانم فرزانه، در اغلب نمایش‌های کودکانه، نقش‌های مختلف را اجرا می‌کردند.
بر اساس موضوع نمایش و داستان، گاهی مورچه می‌شدند، گاهی گربه و سگ و خر.
به جای هر چند تا پرنده و جانوری که در قصه بود، فقط دو تایی حرف می‌زدند و انواع و اقسام صداها را تقلید می‌کردند!
اولین نقشی که به او سپرده بودند، مار عینکی بود که از پسِ آن خیلی خوب برآمده بود.
بعد، طوری شد که در برنامه‌های بزرگسالان هم اگر به صدای حیوان یا پرنده و یا صدای بچه نیاز داشتند، او را صدا می‌زدند و از مدرسه به رادیو می‌آوردند تا آن نقش را بازی کند.
خودش می‌گوید: باور کنین بزرگان رادیو اون موقع با بچه‌ای مثل من که "هِر" رو از" بِر" تشخیص نمی‌داد، خیلی مهربونانه و با حوصله کار می‌کردن و برام وقت می‌ذاشتن.
مثل استاد نازنینم بهزاد فراهانی، استاد نازنینم خانم مهین نثری، روانشاد صدرالدین شجره، روانشاد حسین امیرفضلیِ عزیز، خانم علوّ نازنین و روانشاد محسن فرید.
هر کدوم اینا واقعیت اینه که منو به شکلی پروروندن.
خیلی باهام سر و کله زدن.
در کنارشون بودن مثل دانشگاه بود برام.
اما انقلاب که شد، از رادیو رفتم که درس بخونم و کمی به زندگیم برسم.
هشت سال بعد از انقلاب، آقای کدخدازاده دوباره منو دعوت کرد به رادیو و سپرد دستِ علیرضا فرضی و هرمز شجاعی مهر.
اینا اون موقع "جُنگ جوان" رو با گویندگی "فریورز کیان" و "مریم شیرزاد" می‌بردن روی آنتن.
منو گذاشته بودن کنار اینا برای این که چیزایی رو که یادم رفته بود، دوباره یاد بگیرم.
و خیلی زود همه چیز یادم اومد.

پرده ششم:

سال اولی که ( بعد از انقلاب ) به رادیو آمد بیشترِ برنامه‌هایی که به او می‌دادند جدّی، ادبی و مربوط به دانش و این چیزها بود.
اما یک روز بطور ناگهانی به او گفتند باید بروی کنارِ بر و بچه‌های برنامه عصرانه.
عصرانه برنامه‌ای طنز بود که افراد مشهوری تهیه کنندگی و اجرای آن را به عهده داشتند.
او اصلاً نمی‌دانست که اجرای برنامه طنز دشوار است و از هر کسی بر نمی‌آید!
پیشِ خودش فکر کرده بود این برنامه هم مثل برنامه‌های قبلی اش فقط استعداد گویندگی می‌خواهد و بس!
چه می‌دانست دنیای طنز، دنیایی متفاوت است و بجز گویندگی در انواع شکل‌های آن، به یک " آن " و " ذاتِ " ویژه و خدادادی هم نیاز دارد.
و همچنین نمی‌دانست که در ذاتِ خودش هم این " آن " وجود دارد و هنوز کشف نشده است.
به هر حال با اشتیاق و غرور خاصی، به خاطر جوانی و جاهل مسلکی‌ای که داشت، جلو رفت و خودش را به عوامل برنامه معرفی کرد.
گفت: به من گفتن بیام تو برنامه شما.
به او خیرمقدم گفتند و در میان خود پذیرفتند.
اما ماجرا، آن چیزهایی نبود که او فکر می‌کرد!!
می گوید: "باور کنین از همون روز اول احساس کردم که باید عقبگرد کنم و از اون برنامه برم بیرون؛ به خاطر اینکه هر روز دو ساعت قبل از شروع برنامه باید می‌اومدم پخش، چون دستور داده بودن که باید تمامِ مطالبِ برنامه رو قبل از شروع، بخونیم و حفظ کنیم.
یعنی اینطور بود که من باید نقش‌های مختلفی رو اجرا و بازی می‌کردم.
باید زنِ یک شوهر عصبانی می‌شدم.
دختر یک بابای خل و چِل می‌شدم.
و باید ریتم تند هم می‌داشتم و جیغ هم می‌زدم.
همه اینها رو هم باید قبلش تمرین می‌کردیم.
نقش مردِ مقابل هم معمولاً به عهده داریوش کاردان بود.
حالا شما حساب کنین من باید یه کسی می‌بودم که در مقابل آقای کاردان کم نیارم.
عصرانه، برنامه‌ای صد درصد طنز بود و طنز تلخی هم بود.
هر هفته هم برای ما اتفاقاتی می‌افتاد که یکی مون واقعاً از دست می‌رفتیم و حالمون بد می‌شد؛ طوری که بقیه مجبور می‌شدن بدونِ اون کسی که حالش بد شده بود برنامه رو ادامه بِدن!
داوود جمشیدی تهیه کننده مون بود.
یادمه که تو برنامه، یک قسمتی داشتیم با عنوان " دنیای شیرینِ دریا ".
دنیای شیرین دریا، یک سریال تلویزیونی بود که ما اونو رادیویی و به طنز اجرا می‌کردیم.
داریوش کاردان تو این آیتم نقشِ عمو اسد رو داشت.
منم نقشِ دریا رو داشتم.
البته نقشِ ساحل و نقشِ مادر هم با من بود.
گیلانی هم باید حرف می‌زدیم.
توی داستان، عمو اسد رفته بود تو آب و داشت غرق می‌شد.
من که نقش دریا و ساحل رو بازی می‌کردم می‌باید می‌رفتم اونو نجات می‌دادم.
حالا فکر کنین اینا همه، تو ۱۰ صفحه تکست نوشته شده بود و من قرار بود اونا رو بخونم و بازی کنم.
من تا صفحه ۳ خوندم و رفتم که صفحه ۴ رو بخونم، دیدم صفحه ۹ جلومه!!
خدایا چی کار کنم!؟
بیچاره شدم.
بقیه تکست معلوم نبود چی شده!!
باور کنین من اونا رو مرتب چیده بودم، ولی نمی‌دونم چی شده بودن!
گیج شده بودم.
حالا نمایش در حالِ اجرا بود و عمو اسد هم در حالِ غرق شدن.
داد می‌زد: سرِ طنابو بنداز بگیرم بیام بیرون زن ن ن ن!!!
منم برای این که زمان پیدا کنم تا تکست‌ها از لا به لای اون همه کاغذِ روی میز پیدا بشه، الکی داد می‌زدم: دریا جان هوی ی!! سرِ طنابو پیدا کن عمو اسد داره غرق میشه!!
باور کنین من و آقای کاردان همین‌طور سه چهار دقیقه، خاج از متن نمایش، الکی جیغ و داد می‌کردیم تا بالاخره تونستم تکست‌ها رو پیدا کنم و بقیه ماجرا رو طبق نوشته‌ها بگم.
بعدش هم آقای جمشیدی یک ترانه گیلکی گذاشت تا ما بتونیم کمی استراحت کنیم و نَفَسمون در بیاد.
چون از بس الکی جیغ و داد زده بودیم، واقعا صدامون گرفته بود.

هنوز به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی که وارد رادیو شد!از چپ سامان احتشامی، ژاله صادقیان و داریوش کاردان

پرده هفتم:

داوود جمشیدی تهیه کننده پیشکسوت رادیو تعریف می‌کند که : "یک بار تصمیم گرفته بودیم دیوان حافظ رو از اول تا آخر بخونیم و صوتی کنیم.
خانم صادقیان و داریوش کاردان رو انتخاب کردیم چون هر دوشون سواد این کار رو داشتن.
استودیویی که قرار شد محلِ ضبط برنامه باشه بیرون از رادیو و اجاره‌ای بود.
همون روز اول، ما سه نفر، سرِ خوندنِ اولین غزل دیوان حافظ از بس وسواس به خرج دادیم و اونقدر " این جوری بخونیم یا اون جوری بخونیم " کردیم که بعد از دو ساعت، بک غزل هم ضبط نشد.
دیدیم اگه همینطوری پیش بریم باید سه نفری خونه و زندگیمون رو بفروشیم و اجاره استودیو رو بدیم.
ناچار با عذرخواهی از حافظ، از خیر ضبط دیوانش گذشتیم."
این خاطره‌ی داوود جمشیدی نشان می‌دهد که هم خودش و هم ژاله صادقیان و داریوش کاردان در زمینه حافظ‌شناسی، اطلاعات قابل قبولی داشتند و هیچ کدامشان دلِ رد کردن نظرِ دیگری را نداشتند!
جمشیدی اساساً ژاله صادقیان را اهلِ به قول خودش "ظرایف کلامی و بسیار خوش محضر" می‌دانست.
البته گاهی که سرِ ضبط برنامه‌های ادبی، نکته‌ای مطرح می‌شد و امکانِ پاسخِ چند وجهی وجود داشت؛ همه آماده می‌شدند که نظری بدهند.
هنوز هیچ کس شروع نکرده، ناگهان ژاله صادقیان عصبانی می‌شد و داد و بیداد راه می‌انداخت که: " فقط خواهش می‌کنم آقای جمشیدی چیزی نگه! "
و این را به خاطر آن می‌گفت که داوود جمشیدی تهیه کننده‌ای طنّاز بود و معمولاً جواب‌هایش با طنز خاصی همراه می‌شد و گاهی او را عصبانی می‌کرد!
مثلاً با این که سنّ و سال او خیلی کمتر از جمشیدی بود، جمشیدی همیشه به او می‌گفت: پیشکسوت!!
او هم از این موضوع و این که سنّ و سالش را همینطور الکی بالا می‌بردند حرص می‌خورد.
جمشیدی برای توجیه حرفش به شوخی می‌گفت: آخه شما از زمانی که به سیب زمینی می‌گفتین دیب دمینی، تو رادیو بودین!! خب معلومه پیشکسوتِ ما محسوب می‌شین!!

هنوز به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی که وارد رادیو شد!از چپ ژاله صادقیان، منوچهر نوذری، شهین مهین فر و بهروز رضوی

پرده هشتم:

تهیه کنندگان تلویزیون همیشه آماده بودند نیروهایی را که در دانشگاه رادیو، پرورش یافته بودند شکار کنند.
(راجع به قدیمی‌ها صحبت می‌کنیم، حالا را نمی‌دانم).
آنها که اغلب، خودشان هم در این دانشگاه پرورش یافته بودند می‌دانستند رادیو، مستعدان را ریشه‌ای و اصولی بار می‌آوَرَد.
برای همین، تا می‌دیدند یک نفر در رادیو درخشیده، سعی می‌کردند هر طور شده او را به سمت جعبه جادو ببرند.
سرِ ژاله صادقیان هم این ماجرا رخ داد.
البته او همیشه رادیو را به تلویزیون ترجیح می‌داد، ولی به هر حال در چنین موقعیتی هم قرار گرفت.
ماجرای رفتنش به تلویزیون را جمشید جم، تهیه‌کننده با سابقه رادیو، اینطور تعریف می‌کند که یک بار آیتمی را با گویندگی ژاله صادقیان برای یکی از برنامه‌هایش ساخته بود.
آن آیتم چنان درخشید که مورد توجه برنامه سازان تلویزیون قرار گرفت.
یکی از آنها به دفتر او آمد و پرسید: این گوینده که تو برنامه شما بود کیه آقای جم؟
-- کدوم؟
-- خانمی که اون آیتم رو اجرا کرد!
-- چطور؟ مشکلی پیش اومده!؟
-- نه، کارشون خیلی عالی بود. می‌خوام اگه قبول کنن، تو تلویزیون هم اجرا داشته باشن.
-- نمی‌دونم قبول می‌کنن یا نه! اجازه بدین با خودشون صحبت می‌کنم بِهِتون خبر می‌دم.
-- ممنون می‌شم راضی شون کنین آقای جم.
-- باشه، ایشالله راضی می‌شن.
-- مخلصیم، خدا حافظ.
-- به امید حق!
جمشید جم توی دلش گفت: به همین خیال باش!!
و بلافاصله به بچه‌های هماهنگی سفارش کرد که به خانم صادقیان بگین من باهاش کارِ فوری دارم.
روز بعد که ژاله صادقیان برای اجرای برنامه‌های روتینِ خودش به رادیو آمد، سری هم به اتاق جمشید جم زد.
وقتی نشست و جم برایش چایی سفارش داد، پرسید: با من کاری داشتین آقای جم؟
-- بله کار داشتم.
-- بفرمایید، در خدمتم.
-- ببین باباجون! اون آیتمی که برای برنامه‌مون با شما ضبط کردیم، خواهان پیدا کرده.
بچه‌های تلویزیون اومدن می‌خوان شما رو ببرن اونجا.
چی می‌گی؟
ژاله صادقیان جا خورد.
پرسید: واقعاً!!
-- بله واقعاً.
-- خب نظر شما چیه؟
-- من راستش مخالفم.
ژاله صادقیان هیجان زده بود.
پرسید: چرا آقای جم!؟
-- چون تلویزیون زرق و برق داره. رنگ و لعاب داره. خیلی زود آدمو می‌گیره و مسیر گوینده رو عوض می‌کنه!
چند تا برنامه باهات می‌گیرن، بعد می‌گن به سلامت!
اولِ راه اگه گوینده رادیو بخواد بره تلویزیون، راهش کج میشه.
از رادیو دور میشه. حیف میشه!
درسته که تو، نیروی ثابتِ من نیستی و رفتن یا نرفتنت به من مربوط نیست، ولی پدرانه بِهِت می‌گم نرو.
چند سال دیگه کار کن، بعد که خودتو پیدا کردی، اون موقع می‌تونی بری تلویزیون.
-- چشم استاد، خیلی ممنون!
با اجازه.
-- برو دخترم موفق باشی!
این ماجرا گذشت و ژاله صادقیان در رادیو ماند و شد "ژاله صادقیان".
بعد به قول جمشید جم: تونست بره تلویزیون و با افتخار بگه من از رادیو اومدم.
آنجا هم خیلی موفق بود.
مخصوصاً با برنامه "دلنوازان" که درباره شعر و موسیقی بود و برنامه‌های دیگر به ویژه برنامه مشاعره با دکتر اسماعیل آذر.

پرده نهم:

نادر برهانی مرند، زمانی که دانشجو بود به رادیو راه یافت.
همان موقع به خاطر استعداد و دانشی که داشت، نویسندگی و گزارشگریِ برنامه‌ای را به او سپردند با اسم زیبای "در آدینه با نمایش".
این برنامه بعد از سال‌ها، اولین برنامه تئاتریِ رادیو بود.
برای اجرای آن هم یکی از بهترین‌های گویندگی را انتخاب کردند: ژاله صادقیان.
چند برنامه که اجرا شد، گفتند: "اگه دو نفر، یک خانم و یک آقا، برنامه رو اجرا کنن بهتر میشه!"
گشتند و کسی را که هم گوینده خوبی باشد و هم تئاتر را بشناسد پیدا نکردند. بالاخره به این نتیجه رسیدند که خودِ نادر برهانی مرند را در کنار ژاله صادقیان بنشانند.
حالا شما فکر کنید که یک گوینده تمام عیار و کاملاً حرفه‌ای را در منگنه بگذارند که تو باید با یک جوانِ دانشجوی صفر کیلومتر (از نظرِ اجرا) برنامه را بچرخانی!
کدام گوینده حرفه‌ای زیر بارِ چنین تحمیلی می‌رود؟
اغلبشان نمی‌روند.
ولی نادر برهانی مرند می‌گوید: خانم صادقیان منو پذیرفت و بزرگوارانه، خام دستی‌هامو تحمل کرد.
همیشه هم هوامو داشت و بدون این که به من بربخوره، فوت و فنّ اجرا رو یادم داد.
هیچ وقت یادم نمی‌ره که چقدر فروتنانه در کنار من می‌نشست و اصلاً براش مهم نبود یک آماتور در کنارش قرار بگیره!

پرده دهم:

در برنامه "صبح جمعه با شما " با تهیه کنندگیِ فرهنگ جولایی هم مدتی گویندگی کرد.
در برنامه افتتاحیه رادیو جوان هم با تهیه کنندگی جولایی گوینده بود.
"آقا فرهنگ" از نظم و انضباط او خیلی خوشش می‌آمد.
معتقد بود او بسیار دقیق است و توانایی‌های زیادی دارد.
می گوید: " یک بار نشد من مشکلی با ژاله صادقیان داشته باشم. او حتی گاهی من را موقعِ آوردن کوهی از نوارهایم از کمد به استودیو، کمک می‌کرد. خیلی همراه بود."
جولایی یادش می‌آید که: " یک بار نویسنده‌ی برنامه، مطالب را نرسانده بود.
همه نگران بودیم که چه کار کنیم؟
هر چه منتظر شدیم نیامد.
گفتیم چه کنیم چه نکنیم؟!
برنامه زنده بود و چند ساعته هم بود.
من کمی به خانم صادقیان روحیه و کمی هم پیشنهاد دادم و او را فرستادم پشت میکروفون.
نمی دانید چه غوغایی کرد و چقدر ماهرانه برنامه‌ی چند ساعته را گرداند!!
به شنونده‌ها گفت امروز ما هیچ کاره‌ایم. خودتون همه کاره‌اید. هم تهیه کننده‌اید، هم گوینده.
هرچی دلتون می‌خواد روی آنتن زنده بگید و برنامه رو مدیریت کنین!!
خلاصه این که ناگهان تلفن‌های برنامه به کار افتاد و زنگ پشت زنگ!
اون روز، مردم با تعاملی که ژاله صادقیان باهاشون انجام می‌داد، هزاران نکته جالب و حرف‌های قشنگ زدن و برنامه‌ی چند ساعته رو پُر کردن!
آب هم از آب تکون نخورد."
جولایی مکث می‌کند و با لحنی ستایش وار ادامه می‌دهد: "بی نظیر بود. آدم بسیار راحتی بود. البته یک حدّی هم داشت. اجازه نمی‌داد کسی از آن حد تجاوز کند."

هنوز به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی که وارد رادیو شد!ژاله صادقیان و فرهنگ جولایی به همراه خوانندگان و آهنگسازان مشهوری که در برنامه های رادیو حضور می یافتند

پرده یازدهم:

سعید بارانی، یکی از گوینده‌های متفاوت رادیوست.
طنین صدای او می‌تواند پیام مطالب را به خوبی در وجود شنونده نفوذ دهد.
ورود او به رادیو، داستان جالبی دارد و مرتبط با ژاله صادقیان است.
به محض آن که وارد رادیو شد، برای آشنایی با صداهای جذّاب قبلی جستجوهای ویژه‌ای انجام داد.
یکی از صداهایی که او را خیلی گرفته بود صدای ژاله صادقیان بود.
جستجویش را پی گرفت تا او را بشناسد و ببیند کیست، کجاست و از صدایش چگونه مراقبت می‌کند.
فهمید گوینده مورد نظرش به همان استودیویی که خودش در آن، دوره ی عالیِ گویندگی را می‌گذرانَد رفت و آمد دارد.
پُرس و جویی کرد و به او گفتند خام ژاله همیشه فلان روز اینجاست.
خوشحال شد.
روز موعود، بهترین لباس‌هایش را پوشید، عطر و ادوکلن زد، به استودیو رفت و مثل یک بچه‌ی با تربیت، دمِ در منتظر ورود مرادش در گویندگی شد.
بالاخره بعد از ساعتی انتظار، چشمش به جمال او افتاد و دست و دلش لرزید.
نمی دانست چگونه جلو برود و اظهار ارادت کند.
اصلاً چه بگوید!!؟
سر و وضعش مرتب بود و از این نظر مشکلی نداشت.
اما لرزش صدا را چه کند؟
کمی به خود دلداری و روحیه داد و رفت جلو.
گفت: سلام
با وجودِ جوان بودن و حالتِ بچه مثبت داشتن، " آنِ " صدایش ژاله صادقیان را گرفت، چرا که در جواب سلام او گفت:
-- اِ...تو گوینده‌ای!!؟
او فقط توانست پُررویی به خرج دهد و به طنز بگوید: می‌گن!!!
استاد با آن هیبتِ زیبا و مقتدرانه‌اش، از بلبل زبانیِ او انگار خوشش آمد.
کمی به سر تا پای او نگاه کرد و سر تکان داد.
بعد، با او صحبت کرد و گفت که چه کار کند.
بارانی می‌گوید: " همون دیدار کوچولو باعثِ آشنایی من با خانم ژاله صادقیان شد.
اونقدر از رفتار و حرفاش خوشم اومد که شیفته مرامش شدم."
سال‌ها بعد هم که رادیو به سعید بارانی گفت باید دوره‌ای را با ژاله صادقیان بگذارانَد، باز همان استرس‌ها و لرزیدن‌ها شروع شد.
دوباره رفت پیش استاد و گفت: قراره مدتی در خدمت شما باشم و نمره مورد نظر رادیو رو کسب کنم.
شنید که: هیچ اشکالی نداره، فقط باید بیایی جایی که خودم می‌گم، نه جایی که رادیو تعیین می‌کنه! چون از مقرّرات اداری خوشم نمیاد.
گفت: استاد، شما اگه قلّه قافم باشین میام.
شنید: اِ...چه زبونی داری تو بچه!؟ آفرین، حتما گوینده‌ی خوبی میشی! حالا بیا این متن رو بخون ببینم.
بارانی متن را گرفت و سریع خواند.
شنید: خب، بسه، پاشو برو پیِ کارِت...پاشو !
-- ولی خانوم صادقیان، به من گفتن باید هشت جلسه با شما بگذرونم!
-- درست گفتن! هشت جلسه رو گذروندی، بلند شو برو، من تاییدت کردم.
-- آخه خانوم..
-- آخه نداره، تو قبولی، ولی برای این که خیلی دوست داری تو کلاس بشینی، می‌ذارم یکی دو جلسه بیایی بشینی، ولی برگه‌ی قبولیت رو امضا شده بِدون!
و این شد که سعید بارانی، دو سه جلسه‌ی دیگر به آنجا رفت و به قول خودش، دزدِ خیلی خوبی بود، چون خیلی چیزها از گنجینه‌ی هنرِ ژاله صادقیان دزدید!!

هنوز به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی که وارد رادیو شد!کاریکاتور ژاله صادقیان، کار سمانه شریفی

پرده دوازدهم:

یک بار مهمانِ برنامه رادیو هفت در تلویزیون بود.
منصور ضابطیان میزبانی اش را به عهده داشت و گفت: خانم‌های برنامه برای شما هدیه‌ای خریدن!
خیلی خوشحال شد.
گفت: من خیلی ذوق زده می‌شم وقتی هدیه می‌گیرم!
ضابطیان هدیه را تقدیم کرد.
او با هیجان بسته را باز کرد و دید داخل آن یک کتاب آشپزیِ قطور است.
اخم‌هاش تو هم رفت و کمی دلخور شد.
ضابطیان تعجب کرد.
پرسید: چیزی شده!؟
شنید: نه، چیزی نشده، خیلی ممنون، ولی برام خیلی جالبه! می‌خوام بدونم اصلاً چرا" اینو" برام خریدن؟ نه، واقعاً چرا!؟
-- چطور مگه خانم صادقیان؟
-- آخه من اصلاً تا حالا هیچی برای این آقایون نپختم که بخورن و بعدش بگن که مثلاً دستپختش خوب نیست و این حرفها!! اون وقت می‌رن برای من کتاب آشپزی هدیه می‌خرن!!
ضابطیان گفت: آخه چون شما اهل کتاب هستین، اینو براتون خریدن!
-- باشه، قبول، دستشون درد نکنه!!

هنوز به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی که وارد رادیو شد!از چپ منوچهر والی زاده، ژیلا صادقیان و رامبد جوان

پرده سیزدهم:

مهبد قناعت پیشه، گوینده‌ای که صدایش همان است که رادیو به آن نیاز دارد، اولین کارش را در رادیو، در سال ۸۶ با برنامه‌ی "جان شناس" آغاز کرد.
تهیه‌کننده این برنامه، مرحوم طاهره سادات ‌هاشمی (خواهر همین سید جواد هاشمی بازیگر) بود.
برنامه "جان شناس" به مسایل روز جامعه می‌پرداخت و نگاهی هم به اشعار مولوی داشت.
گوینده‌اش ژاله صادقیان بود و بعدتر مهبد هم در کنار او قرار گرفت.
آنچه از رفتار ژاله صادقیان در خاطر مهبد مانده، این است که ذره‌ای فخر فروشی در وجود او احساس نمی‌شد.
یعنی با گوینده‌های جوان و تازه کار، البته آنها که دغدغه داشتند، چنان برخورد می‌کرد که تمام ترس آنها بابتِ حضور در کنار یک گوینده تمام عیار و معروف، از بین می‌رفت.
حتی گاهی خودش را کوچکتر از حدی که بود نشان می‌داد تا استرس جوانها از بین برود.
مهبد احساس می‌کرد یک گوینده ی همسطحِ خودش در کنارش نشسته.
تعریف می‌کند که: "ما همیشه توی دفتر خانم هاشمی، اشعار مولانا رو تمرین می‌کردیم و بعد می‌رفتیم سرِ ضبط.
یه روز من یکی از بیت‌های مولانا رو غلط خوندم.
گفتم: وان خری کز عقل، جَوْ سنگی نداشت -- خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت.
خانم صادقیان با مهربونی گفت: "جَوْ سنگی" رو بگو "جُو سنگی"، به معنیِ خرده سنگ! (یعنی که یه جُو عقل هم نداره!)
منم دوباره بیت رو خوندم و گفتم " وان خری کز عقل جُو سنگی نداشت -- خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت".
به همین سادگی و به همین راحتی!!
اصلاً احساس نکردم که غلط خونده بودم.
یعنی می‌خوام بگم که روش ایشون در آموزش به ما تازه کارها، روش معلمی و شاگردی و نگاه از بالا به پایین نبود.
من از این سوتی‌ها زیاد می‌دادم، ولی یک بار هم نشد که خجالت بکشم از غلط خوندنم.
تذکرهای ایشون، واقعاً مادرانه بود".
مهبد یادش می‌آید یک بار رفته بود استادیوم و آنقدر داد و هوار زده بود که صدایش گرفته بود.
همانطور هم آمده بود رادیو که گویندگی کند.
ژاله صادقیان توبیخش کرد و یواشکی درِ گوشش گفت: " ببین پسرجون! یه نصیحتی بِهِت می‌کنم، اگه عمل کردی، بچه خوبی برام هستی، اگه عمل نکنی، بِهِت می‌گم خدافظ!!
مهبد خودش را جمع و جور کرد و با صدای گرفته و لرزان گفت: چَشم خانم صادقیان! عمل می‌کنم. امر بفرمایید.
استاد گفت: دیگه نشنوم رفتی استادیوم داد زدی!! اگه گویندگی رو دوست داری و می‌خوای تو این کار حرفه‌ای بشی، باید مراقبِ صدات باشی! یعنی چی که رفتی اونجا داد زدی!؟
مگه دادزن کم داشتن که توِ گوینده رادیو هم رفتی داد زدی!؟
این کار قراره منبع درآمدِ تو باشه، باید سال‌ها با اون کار کنی و زندگیتو بچرخونی بَچ چه!!!"
مهبد می‌گوید: این، اولین و آخرین باری بود که خانم صادقیان سرِ من داد زد و دعوام کرد.
آخرش هم گفت: حالا برو، هر وقت صدات درست شد بیا تا حسابی تنبیه بشی!! دیگه نبینم صدات گرفته باشه!!

هنوز به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی که وارد رادیو شد!از چپ کیومرث ملک مطیعی، ژاله صادقیان و کامران ملک مطیعی

پرده چهاردهم:

ساحل کریمی گوینده مطرح رادیو و یکی از صداپیشه‌های صاحب سبکِ هنر دوبله است.
وقتی از او خواستم خاطره‌ای از ژاله صادقیان تعریف کند، گفت: "من با خانم ژاله، هیچ برنامه‌ای نداشت، ولی خاطرم هست که سال ۸۴، اومدم یک تستی بدم برای این که اگه قبول شدم، مرحوم صدرالدین شجره که همسایه مون بودن بتونن منو ببرن تو رادیو گویندگی کنم.
کسانی که تست می‌گرفتن، آقایون جواد مانی، امیر نوری، خود آقای شجره و چند تا استاد دیگه بودن.
بعد به من یک غزل حافظ دادن و گفتن بخون.
من شروع کردم به خوندن اون غزل.
ناگهان وسط خوندنم یکی از استادا برگشت با تندی گفت: شما چرا ادای ژاله صادقیان رو در میاری خانوم!؟
من تعجب کردم.
یه ذره به فکر فرو رفتم که خدایا این ژاله صادقیان که می‌گن، کیه و چیه!؟
چون من هیچ وقت رادیو گوش نمی‌کردم و اصلاً بر و بچه‌های رادیو رو نمی‌شناختم!
فقط صدام خوب بود و به توصیه آقای شجره اومده بودم تست بدم.
به هر حال، در اون تست قبول شدم و منو پذیرفتن، ولی اسم ژاله صادقیان تو ذهنم موند.
به خودم گفتم برم بگردم ببینم این خانم کیه؟
حتی از اون به بعد هم، هر جایی که شروع می‌کردم به حرف زدن، همه می‌گفتن: اِ...چقدر صدات شبیه صدای خانم ژاله ست!!
تا این که گشتم و گشتم و بالاخره پیداش کردم.
وقتی مقابلش قرار گرفتم دیدم چقدر چهره ی شیرین و دلنشینی داره!
بهشون گفتم آره، داستان از این قراره که هر جا می‌رم و شروع می‌کنم به حرف زدن، همه می‌گن چرا می‌خوای شبیه ژاله صادقیان باشی!؟ در صورتی که من اصلاً تا این لحظه که شما رو دیدم، نه صداتونو متمرکز شنیده بودم، نه اصلاً می‌دونستم کی هستین!! اما برام خیلی بامزه ست که صدامو شبیه صدای شما می‌دونن و ما رو در یک سطح می‌ذارن!! این موضوع البته، هم برام جذّابه، هم دلم نمی‌خواد ناحقی بشه و دائم بِهِم بگن که دارم ادای شما رو در میارم! "
خانم ژاله خندیدن و گفتن: ولی قبول کن که جنس صدای ما با هم، یک وجه اشتراکاتی داره! گوینده‌ها معمولاً صداشون گاهی شبیهِ همدیگه در میاد. هیچ اشکالی نداره و تو هم ناراحت نباش!"
خلاصه خانم صادقیان خیلی برخورد بامزه‌ای با من کردن و کلی خندیدن و بِهم روحیه دادن و خوشحالم کردن.
بعد از اون، گهگاهی با هم معاشرت‌هایی داشتیم و همیشه سفارش می‌کردن که مرتب و منظم مطالعه کنم.
دیگه هم اگه کسی می‌گفت صدات شبیه ایشونه، فکر نمی‌کردم که در موردم داره ناحقی میشه!!

پرده پانزدهم:

سال‌ها قبل، رادیو نمایش تصمیم گرفت ماجراهای زندگی پروین اعتصامی را سریال رادیویی کند.
متن این زندگینامه نوشته شد و بر سرِ انتخاب گوینده‌ای که صلاحیتِ بازی در این نقش را داشته باشد، بحث‌ها بالا گرفت.
سرانجام پس از چند جلسه ی بسیار جدّی، مدیران و تهیه کننده‌های حاضر در جلسه، به اتفاق، رای دادند که ژاله صادقیان بهترین گزینه برای این نقش است.
او را صدا زدند و متن نمایش را برای تمرین به دستش دادند.
او در نقشِ آن شاعر نجیب، چنان فرو رفت که شنونده‌ها لذت بردند و پروین اعتصامی را در کنار خود دیدند.
بعد از آن موفقیت، کسانی دیگر که در پیِ گوینده‌ای مناسب برای خواندن دیوان پروین می‌گشتند، هیچ کس را بهتر از او نیافتند.
به این ترتیب دیوان آن شاعر با صدای او ضبط شد و در تاریخ ماند.

پرده شانزدهم:

ژیلا امیرشاهی گوینده باسابقه رادیو و مجری برنامه " به خانه بر می‌گردیم " در تلویزیون، گفته است: " ژاله صادقیان پیشکسوت گوینده‌هاست. او با کلامش، با سوادش، با گویش بسیار زیبایش در شعرخوانی، شعر و ادبیات ایران را زنده نگه داشته است."
سعید توکل تهیه کننده مشهور رادیو هم گفته است:" منهای توانایی‌های مختلفی که خانم ژاله صادقیان در کارشون دارن، حُسن اخلاق و متانت و خانمیِ خاصی هم در وجودشون هست!
من در مدت چهل سالی که در رادیو بودم، کسی رو ندیدم که از ایشون به نیکی یاد نکنه!"
همچنین منصور ضابطیان هم اعتراف کرده که: " من اعتماد به نفس خودمو از دست می‌دم وقتی در مقابل ژاله صادقیان قرار می‌گیرم!"

هنوز به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی که وارد رادیو شد!از چپ شهلا ناظریان، ژاله صادقیان و ژیلا امیرشاهی

پرده هفدهم:

به سودابه آقاجانیان، گوینده موفق رادیو تلویزیون گفتم: خاطره از ژاله صادقیان چی دارید؟
گفت: خاطره که چه عرض کنم!
ولی چند سال پیش می‌خواستیم یک سِری برنامه درباره زنان موفق برای برنامه "صبح بخیر ایران" در شبکه یک بسازیم، یکی از کسانی که به سراغشون رفتیم خانم ژاله صادقیان بود. رفتیم منزلشون و باهاشون گفت و گوی مفصلی انجام دادیم.
ایشون صمیمانه به سوالهای ما پاسخ داد و هیچ مشکلی نداشتیم.

هنوز به سیب زمینی می‌گفت دیب دمینی که وارد رادیو شد!دستخط ژاله صادقیان برای برنامه "صبح جمعه با شما"

پرده هجدهم:

عذرا وکیلی، مادرِ شنونده‌های خردسال رادیو، راویِ برنامه سلام کوچولوست.
او که زمانی برنامه ی کودکانه‌ای را با صدای ژاله صادقیان تولید می‌کرد، گفته است: من خیلی امیدوار بودم که کسی را در کنار خودم پرورش بدهم تا جایگزینم در برنامه سلام کوچولو باشد.
مثلاً ژاله برای این کار خیلی خوب بود و می‌توانست دنباله قصه گوییِ مرا بگیرد.
اما او مشغول برنامه‌های مربوط به بزرگسالان شد و موفقیت‌های خوبی هم به دست آورد.

پرده نوزدهم:

علیرضا عندلیب فرد، مجری جوان تلویزیون در مورد ارتباطِ کاری‌اش با سوژه‌ی ما می‌گوید: "خانم صادقیان آدم بسیار سختی به نظر می‌رسه! ولی اگه تو بحرش فرو بری، می‌بینی خیلی منعطف و مهربونه!
البته هیچ وقت هم زیر بار حرف زور نمی‌ره و اگه تهیه کننده‌ای بخواد گوینده ی آماتوری رو در کنارش قرار بده، قبول نمی‌کنه، مگر این که اون گوینده، گوینده باشه و سواد داشته باشه.
در این صورت، خیلی هم به اون گوینده جَوون انرژی می‌ده و حمایتش می‌کنه."
علیرضا یادش می‌آید که چند بار افتخار حضور در کنار استاد را داشت و استاد، چنان به او اطمینان داشت که همیشه به شوخی می‌گفت: "علیِ عندلیب، این تو، اینم آنتن، دلبری کن ببینم چه کار می‌کنی!!"
علیرضا بال در می‌آورد!

پرده بیستم:

شیبا یاقوتی، خبرنگار و نویسنده رسانه، مدتی با ژاله صادقیان حشر و نشر داشت.
پیشِ او شاگردی می‌کرد.
استاد هم او را خیلی دوست داشت و ته تغاریِ شاگردان خود می‌دانست.
حتی یک روز، ساعتِ زیبایی هم به او هدیه داد که یاقوتی در مواقع استرس و اضطراب، به دستش می‌بندد و آرام می‌شود.
یک بار برگشت به استاد گفت: خانم صادقیان! ممنونم که منو خیلی دوست دارین!
استاد گفت: "خیلی بچه پُررویی!! این چیزا رو به خودت نگیر!!"
او البته به خودش نگرفت، ولی می‌دانست استاد، او را دوست دارد که اینطور خودمانی حرف می‌زند.
می گوید: من از اصالتِ استاد در نگه داشتنِ زبان بابلی، خیلی خوشم می‌آمد، چون مثل خودم اهل شمال بود و شمالی را خیلی خوب صحبت می‌کرد.
یاقوتی ادانه می‌دهد: باید اعتراف کنم که آشنایی با خانم ژاله، بهترین و قشنگترین اتفاق زندگی من بوده!
مخصوصاً یادم نمی‌ره که هر وقت صحبت می‌کردن، دائم می‌ گفتن: می‌دونی!؟
این " می‌دونی ؟"، تکیه کلامشون بود و دائم تو حرفاشون تکرار می‌شد.
وقتی مطالب و مصاحبه‌هام رو تو سایت باشگاه خبرنگاران جوان و یا تو روزنامه صبا می‌خوند، خیلی تشویقم می‌کرد و می‌گفت: می‌دونی!؟ خوشحالم که داره به سوادِ رسانه‌ایت، اضافه میشه!

پرده بیست و یکم:

یک نفر از او پرسید: چرا رادیو تلویزیون و رها کردی و رفتی؟ حیف نبود؟
گفت: من به خاطر تنها پسرم از همه چی می‌گذرم. حتی اگه برای درس خوندن به بورکینافاسو هم بره دنبالش می‌رم. نمی‌تونم تنهاش بذارم. اون برام از همه چی مهمتره. ولی دلم برای اون فضاهای دوست داشتنیِ رادیو که داشتیم خیلی تنگ شده. رادیو گرچه نتونست جیب‌های ما رو پُر کنه، لااقل قلبمونو پُر کرده!

پرده بیست و دوم:

ممکن نبود شعر عاطفی بخوانَد
و بلورهای اشک از چشمانش نبارد.
دایرۀ المعارفِ دوستی بود
و محبتش زیر پوستی بود.
صدایش آرامش می‌داد
و حس خوبی برای نیایش می‌داد.
زبان فارسی را پاس می‌داشت
و در دلِ شنونده‌ها امید می‌کاشت.
حضورش حال می‌داد
و به آرزوهای فردِ مقابلش بال می‌داد.
فرصتی برای خیال می‌داد
و توان برای ایجاد لحظه‌های زلال می‌داد.
خدایش نگهدار باشد که گوینده‌ای تک ماند
و نامش روی قلبِ شنونده‌های رادیو، حک ماند.
آمین یا رب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسنده برخی از برنامه‌های ادبیِ رادیو

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه فرهنگی و هنری

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


دانلود آهنگ خاص و بی نظیر اجتماعی سارینا از شاهین نجفی