داستان کوتاه «آقای شیمی»


قصه‌خانه – به قلم حمید جبلی

داستان کوتاه «آقای شیمی» از حمید جبلی

معلم تمام تخته سیاه را پر از فرمول کرده بود، حروف پراکنده انگلیسی که بینشان خط کشیده بود و پایین آن‌ها به یک فرمول رسیده بود. با دقت به بچه‌ها نگاه کرد. تقریبا هیچ‌کس حواسش به درس و تخته نبود. آهی کشید و سرش را تکان داد.

سر همه بچه‌ها به سمت پنجره کلاس بود. یک‌مرتبه چند نفر از جا بلند شدند و دست زدند. هم‌زمان صدای فریاد بچه‌ها در حیاط هم بلند شد. او بیرون کلاس را نگاه کرد. معلم ورزش سوت زد. بچه‌هایی که فوتبال بازی می‌کردند، هیجان‌زده بودند. بعضی از دانش‌آموزان کلاس هم هیجان‌زده بودند و بعضی‌ها با کلافگی سرشان را روی میز گذاشته بودند و بازی را نگاه نمی‌کردند.

داستان کوتاه «آقای شیمی»داستان کوتاه «آقای شیمی» از حمید جبلی

معلم بین نیمکت‌های کلاس قدم زد. پوریا را صدا زد و با عصبانیت گفت:

-توام که شاگرد خوب درس شیمی هستی، حواست به فوتبال توی حیاط بود.

دانش‌آموزی با خجالت بلند شد و اجازه گرفت:

-آقای شیمی، آخه این دو تیم، تیم مهم مدرسه هستن. هرکدوم برنده بشن، به فینال می‌رن.

معلم به تک‌تک بچه‌ها نگاه کرد. با عصبانیت جلوی میز پوریا آمد:

-فینال چی؟ جام جهانی فینال آسیا؟

یکی از دانش‌آموزان که تیم محبوبش گل خورده بود، بلند شد و با غصه گفت:

-آقای شیمی اجازه، مسابقات منطقه‌ای، یعنی بعدا می‌تونن وارد مسابقات استانی بشن.

معلم جلو رفت و شانه او را با غیظ گرفت و روی نیمکت نشاند. بچه‌ها به هم نگاه کردند. معلم دستش را از پشت به هم قلاب کرده بود و انگار که با خودش حرف می‌زد، گفت آخر و عاقبتش چیه این درس و مشق و سواد!

و همان‌طور که به طرف تخته کلاس می‌رفت، ‌گفت:

-عمر ورزشکار چند ساله مگه! باقی‌ عمرشو بعدِ ورزش چی‌ کار می‌کنه؟ اوووو چقد ورزشکار داریم که مدال قهرمانی دارن، ولی از کار افتاده‌ان و مجبورن هرکاری بکنن واسه خرجی درآوردن، حتی دست‌فروشی.

پوریا به خودش جرئت داد و بلند ‌شد و جواب معلم شیمی را داد:

-آقا، ورزشکارا که از همه بیشتر پول درمیارن.

معلم پای تخته رفت و برای همه سخنرانی ‌کرد:

-بله، از هر ده‌هزار نفر، یه نفر هم پول‌دار می‌شه. از کجا معلوم این بچه‌ها، نفر اول اون ده‌هزار نفر باشن.

بچه‌های کلاس همه سکوت ‌کردند. سرشان پایین بود. با‌این‌حال چند نفری زیر چشمی از پنجره حیاط را نگاه ‌می‌کردند.

معلم ادامه ‌داد:

-بله، درس بخونین، دکتر یا مهندس بشین. استاد یا خلبان بشین، یا هر کاری که برای مملکت مفیده. وقت آزاد هم ورزش کنین. هر ورزشی که دوست دارین.

بچه‌ها زیرچشمی به همدیگر نگاه ‌کردند. پوریا باز اجازه گرفت و از جا بلند ‌شد.

-آقا، یعنی شما الان بعد از کلاس می‌رین فوتبال بازی می‌کنین؟!

معلم به همه نگاه کرد و بین نیمکت‌های کلاس قدم ‌زد. بعد از مدتی گفت:

-من تنیس بازی می‌کنم.

بچه‌ها همگی با ذوق‌زدگی برای او دست ‌‌زدند. معلم دستش را روی هوا تکان داد و گفت:

-چرا؟ چرا؟ چون هجده سال درس خوندم. دیپلم گرفتم، لیسانس گرفتم، فوق‌لیسانس گرفتم، حالام شغل شریف معلمی رو دارم، هر ورزشی‌ام که دوست دارم، دنبال می‌کنم.

صدای زنگ مدرسه بلند شد. دانش‌آموزان مثل این‌که از قفس آزاد شده باشند، همگی از کلاس ‌ریختند بیرون. تعدا‌دی از بچه‌های کلاس توی حیاط مدرسه ‌ایستادند به تماشای بازی فوتبال. تعدادی هم ‌رفتند سمت خانه‌هاشان.

داستان کوتاه «آقای شیمی»آقای شیمی

معلم به تخته و فرمول‌ها و نیمکت‌های خالی نگاه کرد و آرام از کلاس بیرون رفت.

پوریا سرش را شانه کرد و با لباس تمیز از اتاقش بیرون آمد. با چند کتاب و دفتر زیر بغلش. پدرش فوتبال نگاه می‌کرد و صدای تلویزیون بلند بود. خواهر کوچکش مشق می‌نوشت. مادر در آشپزخانه بود و صدای ظرف شستن می‌آمد. پدر هیجان‌زده فوتبال را دنبال می‌کرد. پوریا از جلوی تلویزیون رد شد. پدر حواسش پرت شد. پوریا به سمت در رفت و بای‌بای کرد.

پدر در همان حالی که چشمش به تلویزیون بود، پرسید:

-کجا تشریف می‌بری؟!
-پیش مجید. باید درس بخونیم.

پدر دوباره حواسش رفت به فوتبال، ولی تاکید کرد:

-وقتی رسیدی، زنگی بزن که مادرت نگران نشه.

پوریا سر کوچه‌شان رسید. برای ماشین‌ها دست بلند می‌کرد. پراید سفیدی دو مسافرش را پیدا کرد و ‌خواست راه بیفتد. پوریا صدا زد:

-مستقیم دربست.

پراید ایستاد و او سوار شد. ماشین راه افتاد. راننده بدون این‌که به او نگاه کند، ‌پرسید:

-تا کجا؟

پوریا وقتی می‌خواست جواب راننده را بدهد، متوجه ‌شد راننده آقای شیمی است. با کمی ترس، دستش را برای اجازه بالا ‌برد و گفت:

-دارم می‌رم پیش مجید. چند کوچه بالاترن. آقا به‌خدا داریم می‌ریم با هم شیمی بخونیم. اصلا ما بازی کامپیوتری نمی‌کنیم.

معلم شیمی خودش را جمع‌وجور کرد.

-آفرین. منم داشتم می‌رفتم تمرین تنیس که تو رو دیدم. گفتم این دانش‌آموز خوب رو هم هرجا که می‌خواد، برسونم.

پوریا تشکر کرد. آدم‌هایی که کنار خیابان ایستاده بودند، مدام دست بلند می‌کردند. آقای شیمی ناخودآگاه سرش را سمت شیشه ماشین ‌می‌برد و به آن‌ها نگاه می‌‌کرد. پوریا آقای شیمی را نگاه ‌کرد و سرش را پایین ‌انداخت.

-آقا ببخشین، سر این کوچه هفتم خونه مجید ایناست. من پیاده می‌شم.

معلم شیمی با مهربانی ‌گفت:

-اگه خیلی دوره، برم داخل کوچه!

پوریا با خجالت خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد. معلم به دور شدن او توی کوچه خیره شده بود. چند نفر از کنار خیابان به سمت ماشین آمدند و صدا زدند:

-آقا مستقیم، تجریش!

او سر تکان داد. چند نفر سریع سوار شدند. آخرین نفر گفت:

-آقا ظرفیت تکمیله، برو دیگه.

راننده وقتی خواست دنده را عوض کند، یک اسکناس زیر ترمز دستی دید. به کوچه نگاه کرد. صدای مسافران درآمد.

-چرا نمی‌ری آقا؟

ماشین از جا کنده شد. برف‌پاک‌کن روی شیشه جلو ماشین در حال حرکت بود. هوا آفتابی بود. چشم‌های معلم شیمی پر از اشک بود و جلو را تار می‌دید.

ماشین پراید سفید در میان ماشین‌های دیگر گم شد.

نویسنده: حمید جبلی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۶۸

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه طنز

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


انواع فونت و متن بسم الله الرحمن الرحیم برای بیو اینستا