بی‌خوابی


اینستادرام – شماره ۸۷۵

این ماشین کوفتی سال به سال هم رنگ کارواش را نمی‌بیند. در را که باز می‌کنی، چنان بوی گندی می‌زند توی صورتت که شک می‌کنی شاید جانوری چیزی زیر صندلی‌ها تلف شده. شیشه را تا ته می‌کشم پایین تا بتوانم نفس بکشم. همین که می‌افتیم توی بزرگراه، پایت را روی پدال گاز فشار می‌دهی و ماشین را می‌چسبانی به ماشین جلویی؛ آن‌قدر نزدیک که مجبور شود به ما راه بدهد. مرد راننده با عصبانیت دستش را توی هوا تکان می‌دهد و تو دو، سه تا فحش نثارش می‌کنی. دندان روی جگر می‌گذارم و لام تا کام حرف نمی‌زنم که باز دعوا راه نیفتد. پنج، شش ساعتی تا مقصد راه داریم و نمی‌دانم کاسه صبرم کی قرار است لبریز شود.

چیزی تا غروب نمانده. غر می‌زنی و می‌گویی اگر آن‌قدر لفتش نمی‌دادم، به تاریکی نمی‌خوردیم. بعد بابت بی‌خوابی دیشب، شانس گندت را لعنت می‌کنی. هنوز کفرم بالا نیامده. فلاسک را از پشت صندلی برمی‌دارم و دو تا لیوان چای می‌ریزم. می‌دانم راضی نمی‌شوی برای چای خوردن بزنی کنار. چای را داغ‌داغ و تلخ هورت می‌کشی. من صبر می‌کنم چای حسابی خنک شود و بعد جرعه جرعه و سر فرصت آن را با شکلات می‌خورم. تا شهر بعدی سر جمع چهار، پنج تا جمله هم بینمان ردوبدل نمی‌شود.

بی‌خوابیعکس از Ozmen Emin

هنوز به شهر بعدی نرسیده‌ایم که خمیازه‌هایت کش‌دارتر می‌شود. چشم‌هایت از پشت عینک مثل دو تا کاسه خون است. همین‌طور که با حرص منظره خسته‌کننده کنار جاده را تماشا می‌کنم، می‌گویم: «زودتر بزن کنار استراحت کن تا به کشتنمون ندادی.» باز غر می‌زنی و تقصیر را گردن من می‌اندازی که نصف روز طول داده‌ام تا یک چمدان ببندم و مگر یک سفر دو، سه روزه چند دست لباس و کفش می‌خواهد و این چیزها. خمیازه‌هایت مثل یک مرض مسری به من سرایت کرده؛ مثل بی‌خوابی دیشبت و این پهلو آن پهلو شدنت که نگذاشت تا صبح خواب به چشم من بیاید. همین‌طور که به منظره تکراری کنار جاده نگاه می‌کنم، چشم‌هایم گرم می‌شود.

چشم که باز می‌کنم، بین صد تا ماشینیم. پشت سرمان چند تا ماشین سنگین پارک شده و محوطه پارکینگ آن‌قدر تاریک است که نمی‌فهمم شب است یا روز. تو با کمربندِ بسته، پشت فرمان خوابت برده و کمربند من باز است. بوی ترش عرق ماشین را پر کرده. صدای زنگ گوشی خواب را کامل از سرم می‌پراند. روی صندلی جابه‌جا می‌شوی، اما چشم‌هایت هنوز بسته است. صدای نگران دخترانه از آن طرف خط گوشم را پر می‌کند: «کجایین پس شما؟ دو، سه ساعت پیش باید می‌رسیدین…»

نورِ کم‌جان اول صبح، از لابه‌لای ماشین‌های سنگینِ پشتی راه باز می‌کند و محوطه پارکینگ را خاکستری‌رنگ می‌کند. تو گرمِ خوابی و من نمی‌دانم کجای راهیم و چقدرِ دیگر راه داریم.

نویسنده: مریم عربی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۷۵

Post Views: ۱۸

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه طنز

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


چهره واقعی بهاره رهنما و الهام پاوه نژاد با پوشش نامتعارف//تولیدی