داستان «باغبان‌باشی»


داستان کوتاه «باغبان‌باشی»، نوشته حمید جبلی

داستان کوتاه «باغبان‌باشی»، نوشته حمید جبلی

در میان باغ باشکوه همایونی، گل‌های سرخ و شکوفه‌های بهاری مثل شمع‌هایی روشن خودنمایی می‌کردند. جوی‌ها با کاشی‌های آبی و نواره‌های سنگی قُلپ‌قُلپ آب می‌پاشیدند و جوی‌های سرکش باریکی آب را به سمت پایین می‌بردند. ستون‌ها پر از پیچک‌های گل‌دار بود. باغبان‌باشی سنگ‌تمام گذاشته بود و به ‌جای حشرات موذی فقط پروانه‌ها دور گل‌ها می‌چرخیدند و صدای بلبلان و گنجشکان باغ را مزین می‌کرد، مثل بهشتی روی زمین بود.

پنجره آشپزخانه عمارت مشبک بود با کاشی‌های کوچک فیروزه‌ای‌رنگ و از صبح تا شب از بین آن شبکه‌ها و سوراخ‌ها بوی هوس‌انگیز و اشتهاآور بیرون می‌آمد؛ ماهی سرخ‌شده، مرغ برشته، حتی پلو هم بوی دیگری داشت با آن‌ همه زعفران و روغن، بوی کباب سلطانی و… شاگردان و خدمه آشپزخانه از پله‌ها بالا می‌آیند با سینی‌های بزرگ غذا روی سر و داخل قصر می‌شوند. بوی خوش غذاها در حیاط می‌پیچد.

در میانه این شلوغی، کنار درختی کهن‌سال باغبان جوان هوا را بو می‌کشد و سری تکان می‌دهد. بعد دست‌هاش را بالا می‌آورد و مشتش را باز می‌کند و گل‌های یاس سفید را بو می‌کند. شاهزاده خانم سپیدپوش هم کنار درخت ایستاده و به او لبخند می‌زند. شاهزاده خانم می‌گوید: از رفتار هرروزه شما در عجبم! شما این گل‌های یاس را فقط برای من می‌آورید. باغبان هم می‌گوید: اگر هزاران دختر هم در قصر بودند، باز من برای شما این یاس‌ها را پرورش می‌دادم.

شاهزاده می‌خندد و با خوشی دور خودش می‌چرخد و می‌گوید: چه عشقی!

باغبان می‌گوید:

-شاهزاده خانم، عشق من به شما برملا شده. خبرچین‌ها به حاکم بزرگ، پدر بزرگوارتان، از این عشق آتشین خبر برده‌اند. می‌دانید که لیاقت باغبانی که عاشق شاهزاده باشد، فقط و فقط مرگ است… حضرت حاکم این حکم را با انگشتری مبارکش مهر زده.

شاهزاده با ناراحتی می‌گوید:

-وای بر من. خودم را می‌کشم. به پدرم می‎گویم مرا هم در کنار شما زنده به گور کند.

باغبان بلافاصله می‌گوید: نه، هرگز، شما باید سال‌ها زندگی کنید. خواستگاران بهتر از من برای شما بسیارند؛ از شاهزادگان و درباریان و اقوام حاکم.

شاهزاده با دلخوری می‌گوید: من به غیر از شما به کس دیگری فکر نکرده‌ام.

شاهزاده و باغبان هر دو با نارحتی به درخت تکیه می‌دهند.

باغبان جوان می‌گوید:

-اگر اجازه بدهید، چند گل بچینم و نثار شما کنم تا حداقل چند روز بعد از رفتنم یاد من باشید.

دختر حاکم اشکی روی گونه‌اش می‌لغزد.

باغبان‌باشی می‌گوید: غصه نخورید، اگر بذر گل‌ها را در باغ بریزید، دوباره و چندباره درمی‌آیند.

دختر حاکم اشکش را پاک می‌کند. باغبان‌باشی از دختر حاکم درخواستی دارد. به او می‌گوید اگر شاهزاده دلش می‌خواهد او در آن دنیا خوشحال باشد، به حاکم بزرگ بگوید که او را زیر پله‌هایی دفن کنند که قدوم مبارک شاهزاده از روی آن‌ها می‌گذرد. باغبان‌باشی با بغض می‌گوید:

-می‌خواهم هر بار که از روی پله‌ها می‌گذرید، پای بر قلب من بگذارید. در این صورت در آن دنیا هم خشنود می‌شوم و هم عاشق‌تر.

دختر حاکم باز اشکی روی گونه‌اش می‌افتد. باغبان جوان گل یاس سفیدی را از روی لباس چین‌دار او برمی‌دارد و به دستش می‌دهد.

با طلوع آفتاب حیاط بزرگ قصر روشن می‌شود. گل‌ها هم‌چنان به زیبایی می‌درخشند. در بخشی از حجره‌ها نوازندگان خواب‌آلود مستقر می‌شوند. قوری و کتری‌ها روی منقل‌ها قرار گرفته‌اند و بساط یک مهمانی مهیا شده. زن‌های دربار و حرمسرا می‌آیند و در ایوان می‌نشینند و پرده‌های توری را می‌اندازند. نوازندگان شروع به نواختن می‌کنند. چند زن چادر به کمربسته با مجمعه‌هایی وارد می‌شوند و نخود و کشمش، گندم بوداده و شاهدانه، تخمه آفتاب‌گردان، تخمه جابونی، میوه‌های خشک‌شده، گردوی خیسِ نمک‌دار داخل سینی‌ها را به زنان دربار تعارف می‌کنند.

حاکم وارد می‌شود. نوازندگان از جا برمی‌خیزند و می‌نوازند. حاکم در جایگاه می‌نشیند. کسی جلو می‌دود و قلیانی جلوی او می‌گذارد. حاکم چند پک محکم می‌زند و از دماغ و دهانش دود بیرون می‌دهد و برای مطرب‌ها سر تکان می‌دهد و می‌گوید:

-ما که برای تماشا آمدیم و حرم را معطل کردیم. خدمه و جلاد هم که این‌جا جمع شده‌اند همگی. فقط این عصمت خانم عزیز ما با آن چشم و ابرویش که بعد از سال‌ها هنوز هم قشنگ است، از ما می‌پرسد جرم او چیست!

وزیر جلو می‌آید و با کمی تامل می‌گوید:

-اگر اجازه بفرمایید، اندکی پرس‌وجو کنم. بنده نیز بی‌اطلاعم.

حاکم می‌خندد و می‌گوید:

-زمان جست‌وجوی تو معلوم است که چقدر طول خواهد کشید. جمعیت و اهل حرم حوصله‌شان سر می‌رود. دست‌کم این دلقکان دربار را بگو تردستی، شعبده‌ای، مسخره‌بازی برایمان دربیاورند.

وزیر جواب می‌دهد: قربان، گویا این مراسم اعدام باغبان‌باشی است. از کودکی در دربار بوده. گویا علاوه بر باغبانی، رئیس همین دلقک‌ها و ملیجک‌های درباری هم هست. در مراسم و جشن‌های حاکم هم مهمانان را بسیار خندانده است.

حاکم رو به وزیر می‌گوید: خب قبل از اعدام او را بیاورید تا همه را بخنداند و بعد اعدامش کنید. چه کنیم که می‌خواهیم وقتمان تلف نشود.

داستان «باغبان‌باشی»نقاشی داخل دیوان‌خانه، اثر اوژن فلاندن

وزیر با اشاره به جلادان می‌گوید او را پایین بیاورند. باغبان‌باشی با دستور وزیر برای جمعیت حاضر شعبده‌بازی می‌کند. او شعرها و متل‌های بامزه و خنده‌دار می‌خواند و به مطربان که پیش از این با آنان برنامه اجرا می‌کرد، اشاره می‌کند که بنوازند. خودش هم شروع می‌کند به خواندن. زنان حرم با اشتیاق مشغول تخمه شکستن‌اند. وقتی حاکم با صدای بلند می‌خندد، بعدش فریاد و هیاهوی خوشحالی دیگران بلند می‌شود.

حاکم به وزیرش می‌گوید چطور باغبان ما این کارها را بلد است! وزیر به او توضیح می‌دهد که پدر باغبان در قصر کار می‌کرده، بنابراین او از بچگی با مطرب‌ها آشنا بوده و اکنون هم باغبان است و هم رئیس مسخره‌بازها.

زنان دربار با احسنت گفتن‌های مکرر جلوی پای باغبان‌باشی سکه پرت می‌کنند.

وزیر زیر گوش حاکم زمزمه می‌کند: قربان، جرم این باغبان‌باشی ناگفته بماند بهتر است، ولی بیچاره تقاضا کرده بعد از مرگش زیر پله‌های اتاق مبارک همایونی چال شود تا هر دم که حضرت والا، بالا یا پایین می‌روند، پایشان روی قلب او باشد.

حاکم با تشر می‌گوید:

-ای وزیر نادان، این‌که هم جان‌نثار ماست و هم بعد از مرگش هم‌چنان می‌خواهد مورد لطف ما قرار بگیرد…

وزیر سر فرود می‌آورد و تعظیم می‌کند. حاکم ادامه می‌دهد:

-برای چه باید او کشته شود؟ دلقک دربار است، جان‌نثار است. می‌گویید که پدرش هم رئیس مسخره‌بازها بوده!

وزیر فورا جواب می‌دهد: بله قربان. این هم از کودکی زیر دست آن‌ها کار کرده.

حاکم می‌پرسد: پس چرا می‌گویند باغبان‌باشی؟

-چون از نوجوانی زیردست باغبان حاکم کار کرده و الانه رئیس‌الروسای امور باغات قصر شده و از همه گیاهان این‌جا سر درمی‌آورد. حتی باغبانان پیر هم زیر نظر و راهنمایی او کار می‌کنند.

حاکم با تعجب می‌پرسد: چنین باغ‌هایی که ما داریم، زیر نظر اوست؟

-بله قربان.

حاکم در فکر می‌رود و می‌گوید: پدر او را چندان به خاطر ندارم، ولی خودش خیلی ما را می‌خنداند. جرمش چیست؟

وزیر زانو می‌زند و می‌گوید: قربانت گردم، همان‌طور که او مطرب‌زاده بوده و بعد به سِمت باغبان‌‌باشی درآمده، بنده هم وزیرزاده بودم و حکم‌هایی از پدرانم یاد گرفته‌ام، اگر آشپززاده و باغبان‌زاده و…

حاکم با بی‌حوصلگی می‌گوید: زیاده حرف می‌زنی! یک کلام بگو جرم این دلقکِ باغبان‌باشی چیست؟

وزیر ادامه می‌دهد: پابوسم قربان. همان‌طور که شما حوصله حرف‌های مرا ندارید، من هم تحمل ندارم که بشنوم باغبانِ مطرب‌زاده به دختر عزیز حاکم در پشت درختان باغ، لبخند بزند و گل یاس به روی مبارک او بپاشد.

حاکم به‌تندی از جا برمی‌خیزد و به سمت وزیر یورش می‌برد و چانه او را با عصایش بالا می‌برد و می‌گوید:

-دوباره تکرار کن چه گفتی؟

-قربان، خبرچین‌ها می‌گویند. من باور نکردم تا این‌که به چشم خود دیدم.

-پس خودت هم شهادت می‌دهی؟

حاکم با عصایش به لاله‌ها می‌کوبد و خودش را روی تخت می‌اندازد. بعد یکهو از جایش بلند شده و چلچراغ‌ها را خرد می‌کند. وزیر سعی می‌کند از خشم حاکم فرار کند. با خودش می‌گوید وای بر من! وای بر حاکمی که دخترش با دلقک و باغبان روی هم بریزد.

حاکم حالا غش کرده است. عده‌ای از ملازمان پیش می‌دوند و شربت و دارو به او می‌خورانند. طبیبان و وزرا دور تخت او جمع می‌شوند. بزرگان جمع به همدیگر اشاره می‌کنند که سکوت کنند. طبیبان باید همان‌جا بمانند. هرکسی هرجایی که هست، همان‌جا بخوابد. دستورات وزیر اعظم اجرا می‌شود.

محوطه بیرونی قصر از دور پیداست. همه چیز در امن و امان است. فقط صدای سیرسیرک‌های شبانگاهی می‌آید و نور مهتاب بر حیاط و قصر حکومتی است. بالاخره هوا روشن می‌شود. از دور صدای خروس‌ها و عوعوی سگان می‌آید. حاکم چشم باز می‌کند و عده‌ زیادی از طبیبان و فال‌گیران و رمالان و وزیران را می‌بیند که اطرافش خوابیده‌اند. متعجب می‌شود. با عصای پر از جواهر به کناره‌های تخت می‌کوبد تا همه بیدار شوند و تعظیم کنند. با صدای بلند می‌گوید:

-این‌جا چه خبر است؟

وزیر فورا می‌گوید: قربان همه نگران حال شما بودند.

حاکم کمی فکر می‌کند و سپس گویی که چیزی یادش آمده باشد، همه را بیرون می‌کند و امر می‌کند وزیرش بماند. وزیر دستور صبحانه حاکم را می‌دهد. چند خدمه وارد می‌شوند و سینی‌های ناشتا را جلو حاکم می‌گذارند. حاکم با عصبانیت یکی از مجمعه‌ها را به کناری پرت می‌کند و به وزیر می‌گوید که به او نزدیک شود. وزیر با ترس و لرز به سمت حاکم می‌رود.

حاکم به‌آرامی می‌گوید: این مسخره دلقک‌زاده که لطفی کردیم تا باغبان‌باشی بشود، عاشق کدام‌یک از دختران ما شده؟

وزیر با ترس جواب می‌دهد: قربان اجازه دارم بگویم و مورد خشم حاکم قرار نگیرم؟

-یاوه نگو. ما سی‌ودو دختر داریم. بگو کدامشان؟

وزیر با دلهره و اضطراب تعظیم می‌کند و به زمین می‌افتد و چهاردست و پا به حاکم نزدیک‌تر می‌شود و می‌گوید: قربان اگر امان بدهید، اسم ببرم!

حاکم خنجرش را بیرون می‌کشد و می‌گوید: بگو…

وزیر با گریه می‌گوید: ملک تاج بانوی زنگباری.

حاکم خنجر را غلاف کرده و عصایش را کنار می‌گذارد. وزیر هم‌چنان در سجده است و گریه می‌کند. حاکم نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: ای بی‌شعور! نباید با من مشورت می‌کردی؟

حاکم از جایش بلند می‌شود و در اتاق قدم می‌زند. ملک تاج زنگباری جای مادر این باغبان‌باشی است. مادرش دَدِه و کنیز بود. تو وزیر نفهم می‌خواستی باغبان‌باشی را اعدام کنی؟ اگر بامزه و باغبان نبود و مقنی بود، چه می‌کردی، هان؟ نادان! امروزه پیدا کردن شوهر مناسب برای دختران حاکمان مشکل است، چه برسد به دختر دَدِه زنگباری.

داستان «باغبان‌باشی»نقاشی صحن اندرون قزوین، اثر اوژن فلاندن

وزیر آرامشی پیدا کرده، بلند می‌شود و دست حاکم را می‌بوسد.

حاکم می‌گوید: ما از این دختر زشت‌تر و پیرتر نداریم. خب، ما نوجوان بودیم و به کنیزان بند می‌کردیم. آن‌ها هم اطفالی چنین سیاه و بی‌خاصیت تحویل ما می‌دادند. البته عقدی که نبودند، ولی چه کنیم که از نظر شرعی بچه ما هستند. حالا فهمیدی، یا باز بگویم؟

وزیر فوری جواب می‌دهد: بله بله.

حاکم ادامه می‌دهد:

-اول او را از سیاه‌چال بیرون بیاور و به حمام بفرست. بعد لباسی نو و برازنده برایش فراهم کن. دختر عزیز ما را هم خبر کن. ملک تاج خانم. دیگر دنباله اسمش دَدِه باشی را نیاور. بدون این‌که کسی بفهمد، مطرب‌ها را هم خبر کن.

-قربانت گردم تمام اوامر اجرا می‌شود. تا غروب همه دور هم هستیم.

-پس معطل چه هستی؟ برو دیگر.

-فقط قربانتان گردم، اگر دیگران از حال شما و علت حضور مطرب‌ها پرسیدند، چه جوابی بدهم؟

-بگو ختنه‌سوران خودم است و حاکم دستور جشن داده.

-قربان من سن و سالی دارم، زن و بچه دارم، آبرویی، حرمتی…

حاکم با صدای بلندی که وزیر بشنود، می‌گوید: اگر گریه و زاری کنی، به جای طبیب به جلاد می‌گویم ختنه کند.

ساعاتی بعد طبق دستور حاکم، باغبان‌باشی وارد می‌شود. تعظیم می‌کند و جلو می‌آید. از ترس زمین را نگاه می‌کند و جرئت حرف زدن ندارد. حاکم قدم می‌ز‌ند و عصایش را به زمین می‌کوبد و با لبخند به او نگاه می‌کند و بعد می‌گوید: خب، بگو… هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو!

باغبان‌باشی با اضطراب جواب می‌دهد:

-قربانتان گردم، ای حاکم بزرگ، اگر روز قتل مرا بفرمایید، خشنود می‌شوم، چون کارهایی را قبل از مردن باید انجام دهم. می‌ترسم فرصت نباشد.

-چه کارهایی؟ تو که دیگر زنده نیستی سوال و جواب بشوی و کسی مواخذه‌ات کند!

-سوال و جواب، وجدان آدم است. عمری نان و نمک حکومتی خوردیم، باید در نبودمان هم آن را جبران کنیم!

-عجب! ما تابه‌حال چنین خدمه‌ای نداشته‌ایم. بگو چه کارهایی داری؟

-قربان، رُزها بلند شده و هرس می‌خواهند. چمن‌های باغ ملوکانه باید کوتاه شود. یک ماه بعد از رفتن من زرد شده و ذات همایونی افسرده می‌شود. ساقه‌های ماگنولیا هم باید امسال کوتاه شود، وگرنه گل نخواهد داد. همین درختچه‌های انگور که فرمودید از فشم و میگون و دماوند هم بیشتر بار می‌دهد، باید راست و ریس شود. نه هرس کامل، ولی کاری دارد که فقط خودم بلدش هستم. اگر مرگ من نزدیک است، شب‌ها کمتر بخوابم که به کارها برسم. قربان شمعدانی‌ها در گل‌خانه غنچه کرده‌اند و همه آن‌ها را باید دور حوض چید، وگرنه گل‌ها قهر می‌کنند. اگر تا آخر بگویم که حوصله مبارک سر می‌رود.

حاکم با نگاهی تحسین‌آمیز می‌گوید:

-احسنت. تا موقع مرگ هم به فکر باغ و گل‌ها هستی. شنیدم چند گل یاس هم برای خودت پرورش می‌دهی که به ما نه، بلکه به معشوقه‌ات می‌دهی و روی سرش گل‌افشانی می‌کنی!

باغبان منقلب می‌شود و از ترس بر زمین می‌افتد. حاکم بالای سر او آمده و با عصا به او می‌کوبد و امر می‌کند که از جایش بلند شود و روی یکی از صندلی‌ها بنشیند.

-باغبان‌باشیِ بچه مطرب، بنشین یک چای با هم بنوشیم.

باغبان‌باشی با رنگ پریده و دستی لرزان روی صندلی خودش را جمع می‌کند و با ترس زیر لب می‌گوید: یعنی نوکر و حاکم در کنار هم بنشینند و با هم چای بنوشند؟

حاکم عصایش را بر زمین می‌کوبد و اشاره می‌کند که چای بیاورند. نوکری با سینی چای وارد می‌شود. حاکم دستور می‌دهد اول به باغبان‌باشی بدهند. او که لرزه بر اندامش افتاده، سعی می‌کند چیزی بگوید، ولی نمی‌تواند. حاکم دور او قدم می‌زند. باغبان‌باشی با حالتی نیمه‌جان به حاکم خیره می‌شود. حاکم با لبخند روی شانه او می‌کوبد و می‌گوید:

شنیده‌ایم که با ملک تاج خانم گل ردوبدل می‌کنید!

باغبان‌باشی غش می‌کند و از روی صندلی به زمین می‌افتد. حاکم اشاره می‌کند او را جمع کنند. خدمه باغبان‌باشی را بلند می‌کنند و چیزی به او می‌خورانند. حاکم به باغبان‌باشی می‌خندد و خدمه را مرخص می‌کند. هم‌چنان با نگاهی خیره باغبان‌باشی را زیرنظر دارد. باغبان‌باشی سعی می‌کند از جایش بلند شود و جلوی حاکم تعظیم کند.

حاکم می‌گوید: باغبان‌باشی، من با این وصلت موافقت می‌کنم.

این‌بار باغبان‌باشی که توان ایستادن در برابر حاکم را ندارد، روی صندلی می‌افتد و ولو می‌شود. حاکم عصا را زیر چانه او می‌گذارد و می‌گوید:

-من حوصله داماد غشی را ندارم. محکم باش. حالا تو شدی داماد حاکم.

باغبان‌باشی سعی می‌کند با قوت هرچه تمام‌تر از جایش بلند شود. او دست‌های حاکم را چند بار می‌بوسد.

باغبان‌باشی تعظیم می‌کند که از حضور حاکم مرخص شود. حاکم دوباره می‌گوید: به ‌نظرت چطور است برای این‌که عروسی گرم شود و مهمانان ما هم حوصله‌شان سر نرود، داماد یعنی تو را دار بزنیم که مجلس گرم‌تر شود؟

باغبان‌باشی نزدیک است که دوباره غش کند، ولی به اشاره حاکم، خدمه او را می‌گیرند. حاکم ادامه می‌دهد: با این‌که خودت مسخره‌باز و دلقک هستی، ولی چندان اهل مزاح نیستی.

باغبان با حالت درماندگی می‌گوید:

-قربان شما شوم، شاهان و حاکمان و امرا شوخی می‌کنند، ولی جلادان و خادمان و نوکران امر را جدی می‌گیرند.

باغبان‌باشی با اشاره حاکم از محضر مرخص می‌شود. حاکم زیر لب می‌گوید: این باغبان سیاه برزنگی ما چه چیزهایی می‌گوید! جای مادر این دخترک خالی. گرچه صیغه کوتاه‌‌مدتی بود و بیماری لاعلاج زنده‌اش نگذاشت، ولی عزیز ما بود و نماند که عروسی دخترش را ببیند.

شب است و نوازندگان خوش می‌نوازند و حاکم خوش است. ملک تاج خانم دَدِه سیاه کنار باغبان سیاه و بزرگ‌جثه نشسته است. هر دوی آن‌ها با کمی ترس و شرم تعظیم می‌کنند و دست‌های حاکم را می‌بوسند. حاکم زیر لب می‌گوید کبوتر با کبوتر باز با باز. حالا باید منتظر نوه برزنگی باشیم.

رقاصان وارد می‌شوند. قصر در جشن و شادی غرق است.

نویسنده: حمید جبلی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۵۵

Post Views: ۱۲

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه طنز

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


شعر یعنی