اشعار ممنوعه فروغ فرخزاد


اشعار ممنوعه فروغ فرخزاد

آیا شعرهای چاپ نشده ی فروغ را تا به حال خوانده اید ؟

اشعار ممنوعه فروغ فرخزاد

شعر هرجایی از دفتر دیوار

از پیش من برو که دل آزارم

تا پایدار و سست و گنهکارم

در کنج سینه یک دل دیوانه

در کنج دل هزار هوس دارم

قلب تو پاک و دامن من ناپاک

من شاهدم به خلوت بیگانه

تو از شراب بوسه من مستی

من سرخوش از شراب و پیمانه

چشمان من هزار زبان دارد

من ساقیم به محفل سرمستان

تا کی زدرد عشق سخن گویی

گر بوسه خواهی از لب من بستان

عشق تو همچو پرتو مهتابست

تابیده بی خبر به لجنزاری

باران رحمتی است که می بارد

بر سنگلاخ قلب گنهکاری

من ظلمت و تباهی جاویدم

تو آفتاب روشن امیدی

بر جانم ای فروغ سعادت بخش

دیر است این زمان که تو تابیدی

دیر آمدی و دامنم از کف رفت

دیر آمدی و غرق گنه گشتم

از تندباد ذلت و بدنامی

افسردم و چو شمع تبه گشتم

اشعار ممنوعه فروغ فرخزاد

شعر عصیان ( خدایی )

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند

بی خبر از کوچ درد آلود انسانها

باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان

می کشد پارو زنان در کام طوفانها

چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه

خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها

وحشت زندان و برق حلقه زنجیر

داستانهائی ز لطف ایزد یکتا

سینه سرد زمین و لکه های گور

هر سلامی سایه تاریک بدرودی

دستهائی خالی و در آسمانی دور

زردی خورشید بیمار تب آلودی

جستجوئی بی سرانجام و تلاشی گنگ

جاده ای ظلمانی و پائی به ره خسته

نه نشان آتشی بر قله های طور

نه جوابی از ورای این در بسته

می نشینم خیره در چشمان تاریکی

می شود یکدم از این قالب جدا باشم ؟

همچو فریادی بپیچم در دل دنیا

چند روزی هم من عاصی خدا باشم

گر خدا بودم ، خدایا ، زین خداوندی

کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود

من به این تخت مرصع پشت می کردم

بارگاهم خلوت خاموش دلها بود

گر خدا بودم ، خدایا ، لحظه ای از خویش

می گسستم ، می گسستم ، دور می رفتم

روی ویران جاده های جهان پیر

بی ردا و بی عصای نور می رفتم

وحشت از من سایه در دلها نمی افکند

عاصیان را وعده دوزخ نمی دادم

یا ره باغ ارم کوتاه می کردم

یا در این دنیا بهشتی تازه می زادم

گر خدا بودم دگر این شعلۀ عصیان

کی مرا، تنها سراپای مرا می سوخت

ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد

پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت

سینه ها را قدرت فریاد می دادم

خود درون سینه ها فریاد می کردم

هستی من گسترش می یافت در (( هستی ))

شرمگین هرگه (( خدائی ))یاد می کردم

مشت هایم ، این دو مشت سخت بی آرام

کی دگر بیهوده بر دیوار ها می خورد

آنچنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت

تا که (( هستی )) در تن دیوار ها می مرد

خانه می کردم میان مردم خاکی

خود به آنها راز خود را باز می خواندم

می نشستم با گروه باده پیمایان

شب میان کوچه هاآواز می خواندم

شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت

مست از او در کارها تدبیر می کردم

می دریدم جامه پرهیز را بر تن

خود درون جام می تطهیر می کردم

من رها می کردم این خلق پریشان را

تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند

جرعه ای از باده هستی بیاشامند

خویش را با زینت مستی بیارایند

من نوای چنگ بودم در شبستانها

من شرار عشق بودم ، سینه ها جایم

مسجد و میخانه این دیر ویرانه

پر خروش از ضربه های روشن پایم

من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ

من سلام مهر بودم بر لبان جام

من شراب بوسه بودم در شب مستی

من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام

می نهادم گاهگاهی در سرای خویش

گوش بر فریاد خلق بی نوای خویش

تا ببینم دردهاشان را دوائی هست

یا چه می خواهند آنها از خدای خویش ؟

گر خدا بودم، رسولم نام پاکم بود

این جلال از جامه های چاک

عشق شمشیر من و مستی کتاب من

باده خاکم بود، آری ، باده خاکم بود

ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم

سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست

خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور

زانکه دیگر با توأم شوق سلامی نیست

زانکه نازیبد زبون را این خدائیها

من کجا و زین تن خاکی جدائیها

من کجا و از جهان ، این قتلگاه شوم

ناگهان پرواز کردن ها ، رهائی ها

می نشینم خیره در چشمان تاریکی

شب فرو می ریزد از روزن به بالینم

آه ، حتی در پس دیوارهای عرش

هیچ جز ظلمت نمی بینم ، نمی بینم

ای خدا ، ای خنده مرموز مرگ آلود

با تو بیگانه ست ، دردا ، ناله های من

من تو را کافر ، تو را منکر ، تو را عاصی

کوری چشم تو ، این شیطان ، خدای من

اشعار ممنوعه فروغ فرخزاد

شعر گناه از دفتر دیوار

گنه کردم گناهی پر زلذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم به چشم پر زرازش

دلم در سینه بیتابانه لرزید

زخواهش های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لبهایم هوس ریخت

زاندوه دل دیوانه رستم

فرو خواندم به گوشش قصه عشق

ترا می خواهم ای جانانه عشق

ترا می خواهم ای آغوش جانبخش

ترا ای عاشق دیوانه من

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

به روی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر زلذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود

اشعار ممنوعه فروغ فرخزاد

شعر یکشب

یکشب ز ماورای سیاهی ها

چون اختری به سوی تو می آیم

بر بال بادهای جهان پیما

شادان به جستجوی تو می آیم

سر تا به پا حرارت و سر مستی

چون روز های دلکش تابستان

پر می کنم برای تو دامان را

از لاله های وحشی کوهستان

یکشب ز حلقه ای که به در کوبند

در کنج سینه قلب تو می لرزد

چون در گشوده شود تن من بی تاب

میان بازوان گرم تو می لغزد

یکشب لبان تشنه من با شوق

در آتش لبان تو می سوزد

چشمان من امید نگاهش را

بر گردش نگاه تو می دوزد

دیگر در آن دقائق مستی بخش

در چشم من گریز نخواهی دید

چون کودکان نگاه خموشم را

با شرم در ستیز نخواهی دید

از زهره آن الهه افسونگر

رسم و طریق عشق می آموزم

چون نوری از دل تاریکی

در کلبه ات شراره می افروزم

آه ای دو چشم خیره به در مانده

آری منم که سوی تو می آیم

بر بال بادهای جهان پیما

شادان به جستجوی تو می آیم

اشعار ممنوعه فروغ فرخزاد

شعر رهگذر از دفتر عصیان

یکی مهمان ناخوانده

زهر درگاه رانده سخت وامانده

رسیده نیمه شب از راه تن خسته غبار آلود

نهاده سر به روی سینه کوسن هایی

که من در سالهای پیش

همه شب تا سحر می دوختم با تارهای ابریشم

هزاران نقش رویایی بر آنها در خیال خویش

و چون خاموش می افتاد بر هم پلکهای داغ و سنگینم

گیاهی سبز می رو یید در مرداب رویاهای شیرینم

زدشت آسمان گویی غبار نور برمی خاست

گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم

نسیم گرم دستی حلقه ای را نرم می لغزاند

در انگشت سیمینم

لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید

و مردی می نهاد آرام

با من سر به روی سینه خاموش

کوسن های رنگین ام

کنون مهمان ناخوانده

زهر درگاه رانده سخت وامانده

بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را

آه من باید به خود هموار سازم تلخی زهر عتابش را

و مست از جام های باده می خواند : که آیا هیچ

باز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست ؟

یا برای رهروی خسته

در دل این کلبه خاموش عطر آگین زیبا

جای خوابی هست ؟

اشعار ممنوعه فروغ فرخزاد

شعر بوسه از دفتر دیوار

در دو چشمش گناه می خندید

بر رخش نور ماه می خندید

در گذرگاه آن لبان خموش

شعله ای بی پناه می خندید

شرمناک و پر از نیازی گنگ

با نگاهی که رنگ مستی داشت

در دو چشمش نگاه کردم و گفت :

باید از عشق حاصلی برداشت

سایه ای روی سایه ای خم شد

در نهانگاه راز پرور شب

نفسی روی گونه ای لغزید

بوسه ای شعله زد میان دو لب

اشعار ممنوعه فروغ فرخزاد

شعر دیوارهای مرز

اکنون دوباره در شب خاموش

قد می کشند همچو گیاهان

دیوارهای حایل،دیوارهای مرز

تا پاسدار مزرعه عشق من شوند

اکنون دوباره همهمه های پلید شهر

چون گله مشوّش ماهی ها

از ظلمت کرانه ی من کوچ می کنند

اکنون دوباره پنجره ها خود را

در لذت تماس عطر های پراکنده باز می یابند

اکنون درخت ها ،همه در باغ خفته ،پوست می اندازند

و خاک با هزاران منفذ

ذرات گیج ماه را به درون می کشد

***

اکنون

نزدیکتر بیا

و گوش کن

به ضربه های مضطرب عشق

که پخش می شود

چون تام تام طبل سیاهان

در هوی هوی قبیله اندامهای من

من ،حس می کنم

من می دانم

که لحظه آغاز کدامین لحظه است

اکنون ستاره ها همه با هم

همخوابه می شوند

من در پناه شب

از انتهای هر چه نسیم است ،می وزم

من در پناه شب

دیوانه وار فرو می ریزم

با گیسوان سنگینم،در دستهای تو

و هدیه می کنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را

با من بیا

با من به آن ستاره بیا

به آن ستاره که هزاران هزار سال

از انجماد خاک ،و مقیاس های پوچ زمین دوراست

و هیچکس در آنجا

از روشنی نمی ترسد

من در جزیره های شناور به روی آب نفس می کشم

من

در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

که از تراکم اندیشه های پست تهی باشد

با من رجوع کن

با من رجوع کن

به ابتدای جسم

به مرکز معطر یک نطفه

به ابتدای جسم

به لحظه ای که از تو آفریده شدم

با من رجوع کن

من نا تمام ماندم از تو

اکنون کبوتران

در قله های پس...انم

پرواز می کنند

اکنون میان پیله لبهایم

پروانه های بوسه در اندیشه گریز فرو رفته اند

اکنون محراب جسم من

آماده عبادت عشق است

با من رجوع کن

من نا توانم از گفتن

زیرا که «دوستت دارم»حرفیست

که از جهان بیهودگی ها

و کهنه ها و مکررها میآید

با من رجوع کن

من ناتوانم از گفتن

بگذار در پناه شب،از ماه بار بردارم

بگذار پر شوم

از قطره های کوچک باران

از قلب های رشد نکرده

از حجم کودکان به دنیا نیامده

بگذار پر شوم

شاید که عشق من

گهواره تولد عیسای دیگری باشد .

اشعار ممنوعه فروغ فرخزاد

شعر گل سرخ

گل سرخ

گل سرخ

گل سرخ

او مرا برد به باغ گل سرخ

و به گیسو های مضطربم در تاریکی گل سرخی زد

و سرانجام

روی برگ گل سرخ با من خوابید

ای کبوترهای مفلوج

ای درختان بی تجربه یائسگی،ای پنجره های کور

زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم،اکنون

گل سرخی دارد می روید

گل سرخ

سرخ

مثل یک پرچم رستاخیز

آه من آبستن هستم ،آبستن ،آبستن

گل سرخ – فروغ فرخزاد

اشعار ممنوعه فروغ فرخزاد

حتماً بخوانید:
اشعار ممنوعه فروغ فرخزاد

شعر فصل سرد از فروغ فرخزاد | ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمین و یأس ساده و غمناک آسمان و ناتوانی این دست‌های…

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعر

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


نهادینه سازی ارزش آفرینی برای مشتری در فرهنگ تولید