عکاس‌باشی؛ میدان آزادی، پیکان، اتوبوس دوطبقه و چند چیز دیگر


ما تو این صفحه تصویر و خاطره‌شو گذاشتیم. هرکی با این عکس‌ها خودش یا دوروبری‌هاش خاطره دارن، می‌تونه بیاد وسط.

یه وقت‌هایی خاطرات ما موقع تعریف کردن واسه دیگرون یا به یاد آوردن تو ذهنمون واژگانش دقیقا می‌افته روی پیکسل‌های یه تصویری که عینی یا ذهنیه. ما تو این صفحه تصویر و خاطره‌شو گذاشتیم. هرکی با این عکس‌ها خودش یا دوروبری‌هاش خاطره دارن، می‌تونه بیاد وسط و خاطره‌ش رو مثل کاربن بذاره رو تصاویر تا زنده‌تر و دقیق‌تر بشن.

عکاس‌باشی؛ میدان آزادی، پیکان، اتوبوس دوطبقه و چند چیز دیگرمیدان آزادی – عکس از سهیلا عابدینی

خیلی از ماها تو میدون آزادی عکس داریم. آلبوم خونوادگی ما پره از عکس تو میدون آزادی. با لباس‌های ازمدافتاده و چند سایز بزرگی که خونواده‌هامون تنمون کردن و اون حالت چهره‌مون که انگار کوهی رو فتح کردیم. برج آزادیه ها. بهتر بود یه کم عضلات چهره رو شُل می‌کردیم، یا ژست چریکی می‌گرفتیم، بلکه عکسمون بهتر می‌شد و الانه مجبور نبودیم اون آلبومو قایم کنیم.

عکاس‌باشی؛ میدان آزادی، پیکان، اتوبوس دوطبقه و چند چیز دیگرپیکان – عکس از سهیلا عابدینی

این ماشین‌های پیکان چه از نوع خسته‌اش، چه از نوع جوانانش، هرچی که بود، دقیقا یکی بود، ولی تو هر خونواده‌ای به اندازه اون خونواده می‌شد. ما پنج نفر بودیم و همگی باهاش می‌رفتیم این‌ور اون‌ور. همسایه‌مونم با بچه‌ها و نوه‌ها ۱۲، ۱۳ نفر بودن که با پیکان خودشون که عین مال ما بود، می‌رفتن این‌ور اون‌ور. فامیلمونم که دو نفر بودن، با همین پیکان سفر می‌کردن و ماشینشونم همیشه تا رو باربندم پر بود.

عکاس‌باشی؛ میدان آزادی، پیکان، اتوبوس دوطبقه و چند چیز دیگرپنکه – عکس: سهیلا عابدینی

بابابزرگم یه پنکه خریده بود که مامان‌بزرگم هیچ‌وقت روشنش نمی‌کرد. می‌گفت باد می‌آد. ما بچه‌ها زل می‌زدیم به باغچه که هر وقت برگ درخت‌ها تکون نخورد، بگیم باد نمی‌آد، پنکه رو روشن کن. بعدها یه همسایه داشتیم که اونم پنکه داشت. بهش می‌گفتیم عمه‌خانم. این عمه‌خانم پنکه‌اش رو دستش می‌گرفت می‌آورد خونه ما. سرِ ظهر تابستون می‌نشست و حرف می‌زد و کار کردن پنکه‌اش رو نگاه می‌کرد. بعدم با خودش می‌برد تا چند روز دیگه که بیاد خونه ما و بگه خونه‌تون گرمه و پنکه رو بزنه به برق.

عکاس‌باشی؛ میدان آزادی، پیکان، اتوبوس دوطبقه و چند چیز دیگرکفش‌های کهنه

حالا این‌که قیمت کفش تو گذشته چقدر گرون بوده، یا چقدر کفش مهم بوده، بمونه، ولی واقعا تو بعضی خونه‌ها کفش‌هاشونو تو طاقچه‌شون می‌ذاشتن. مثل یه دکوری گرون‌قیمت و عتیقه. هروقت تو حیاط بود، حتما همه بچه‌ها سعی می‌کردن یه دور پا بزنن و چند قدم باهاش برن.

هرکاری بکنیم، این اتاقک‌های باجه تلفن بوی عشق می‌دن. یه بار یه پسر جوونی بهم گفت شماره‌ای رو بگیرم و بگم با مثلا الناز کار دارم. بعد که باباش گوشیو داد به الناز، من گوشیو بدم دست این آقا. منم عملیات رو با موفقیت انجام دادم و رفتم. وقتی داشتم از سرِ کوچه برمی‌گشتم، به اون پسر جوون برخوردم که گفت وسط حرف‌هامون باباش اومد گوشیو گرفت و چند تا فحش داد. حالا تا یه مدت نمی‌تونم زنگ بزنم. هفته دیگه میام اگه بودی، باز شماره‌مو بگیر.

عکاس‌باشی؛ میدان آزادی، پیکان، اتوبوس دوطبقه و چند چیز دیگرباجه تلفن – عکس: سهیلا عابدینی

قبل‌ترها یه تعداد درخت میوه مشترک تو خیلی خونه‌ها بود. درخت انگور خونه ما ولی با درخت انگور چند تا همسایه این‌ور و اون‌ور خیلی فرق داشت. هروقت با‌هاش دلمه می‌ذاشتن، همه محتویاتش از لای سوراخ‌های بزرگ برگ‌ها می‌ریخت تو قابلمه و ما محتویات رو جدا لای نون می‌ذاشتیم و می‌خوردیم. برگ‌ها رو هم مثل ته‌دیگ آخرسر می‌جویدیم. تو هر خوشه انگور هم معمولا دو، سه تا دونه بیشتر انگور سالم نبود. بااین‌حال، همیشه یه قابلمه تو حیاط بود که توش پر از انگور بود که تو آب گذاشته بودن شسته بشه، ما بخوریم.

عکاس‌باشی؛ میدان آزادی، پیکان، اتوبوس دوطبقه و چند چیز دیگرظرفی از انگور – عکس: سهیلا عابدینی

پرونده‌های تحصیلی همیشه تو مدرسه‌ها یه جایی رو هم تلنبار بود که بشه باهاش راحت دانش‌آموز رو، چه زرنگ چه تنبل، تهدید کرد که اخراج می‌شی و پرونده‌ات رو می‌دیم زیر بغلت که بری خونه‌تون. حالا اون‌ها واقعا چی بودن، هیچ‌وقت هیچ دانش‌آموزی تو هیچ مقطعی نفهمید، ولی همیشه همگی باهاش تهدید شدن.

عکاس‌باشی؛ میدان آزادی، پیکان، اتوبوس دوطبقه و چند چیز دیگرپرونده‌ها- عکس: سهیلا عابدینی

برای آش‌رشته پختن قبلا طی مراسم باشکوهی همه ‌رو ردیف می‌کردن تا تو درست کردن این غذا همه کمک کنن و بعد صف بکشن تو نوبت یه کاسه آش. همه مراسمش یه‌ طرف، اون کسی‌که مثل فامیل وسواسی ما مسئول رشته ریختن بود، یه ‌طرف. رشته‌ها رو می‌ریخت تو سینی و مثل نخود و لوبیا پاک می‌کرد. همه هم ردیفی معمولا یه جاهایی از حیاط و خونه و دم پنجره و پای گاز منتظر نگاش می‌کردن. تفریح ما بچه‌ها بعد این‌ همه انتظار این‌ بود که تعداد رشته‌هایی رو که تو کاسه‌مون افتاده بود، می‌شمردیم. اگه واسه یکی زیاد بود، موقع هورت کشیدن رشته‌اش رو از گوشه دهنش می‌کشیدیم و سریع قورت می‌دادیم.

عکاس‌باشی؛ میدان آزادی، پیکان، اتوبوس دوطبقه و چند چیز دیگررشته آش – عکس: سهیلا عابدینی

عمو بزرگ از وقتی یه بار سوار اتوبوس دوطبقه شد، دیگه خاطرات سربازی و خاطرات شکار رفتن با دوستش حبیب رو تعریف نکرد. طوری از اتوبوس دوطبقه می‌گفت که هرکی هم بعدا سوار این اتوبوس‌ها شد، باز عمو می‌گفت نه، اتوبوس ما فرق داشت. انگار از کره دیگه این اتوبوس اومده بود و عمو باهاش یه دور زده بود و بعد هم برگردونده بودن به همون فضا. فقط خوبیش این بود که تو خاطرات اتوبوس دوطبقه‌اش مثل خاطرات سربازی‌اش بقیه سهیم نمی‌شدن که اون‌هام از خاطراتشون بگن.

عکاس‌باشی؛ میدان آزادی، پیکان، اتوبوس دوطبقه و چند چیز دیگراتوبوس دوطبقه – عکس: سهیلا عابدینی

زورخونه‌ها یکی از جذاب‌ترین جاها بودن که همه علاقه داشتن یکّی و دوتّا و سه‌تّا گفتن و زنگ زدن و خوندن مرشد و چرخیدن پهلوون‌ها رو ببینن. برای دخترها این همیشه یه آرزو بود که تو ذهنشون تجسم می‌کردن الان اون‌جا چطوری مردها دارن زور می‌زنن که پهلوون ‌شن و زن‌ها نباید ببینن.

عکاس‌باشی؛ میدان آزادی، پیکان، اتوبوس دوطبقه و چند چیز دیگرزورخانه – عکس: سهیلا عابدینی

سهیلا عابدینی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۸۲

Post Views: ۹

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه طنز

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


عکس پروفایل شهادت امام علی علیه السلام