*
بیـداریات
خوابـم را آشفتـه میسـازد
کاش پَـری از بالزدنهای سیــمرغت
بیفتـد در رؤیـایِ بیرنگم
و نقاشی کند مسیــری تـازه رااااا ... ...
کاش پژواکی از آن همه هُشیـاری
بپیـچد در گوشم ... و ببـرد هـوش از این سرِ خامـوش
و بکِشد لیلایم را بیرون ... ازین ویرانسرایِ بیمجنـون
و براند به راهی که میرساندم به خلـوتخانهات
خارج از مرزِ زمـان و مــکان و تضــــــــاد ....
کاش به مکثـی ... بگیـــری این دستِ بیجــان
شاید دستانِ سـوزانِ خورشیـدیات
چنان آتشـی به جانـم انـدازد
که انجمادم را تـاب ... و پایم را تـوان دهد
تا بیهجا و حرف، بدوم به شعلــۀ آفتاب
و بســـوزانم لباس بوقلمـونیِ بیرون را
و تاب دهــم آینـۀ جهـاننمـایِ درون رااااا ....
ای نگهبـان ِ شبزدگان ِ بـیقـرار!
چگـونه میشـود ماه را
از زیرِ ابر و مِـه بیـرون کشیـد
و سر بر شانهاش به نجـوا نشست؟
شاید در این دیـدار
جرقهای از برقِ آفتابِ متّـصل بر جانش
بر گوش و هوشم زند
و جرعهای از شعشـعهاش را
در حلقـومم بریزد
تا آتش بگیـرم ... و بسـوزم ... و بمیـرم
و کالبدی ماهتابی شوم
برای تماشـا و اندیشـه
و «جوشـش و وزش مستمـرِّ معنـیها»
و آرام آرام
گم شوم در هیـچستانِ پشتِ این همه رنگ و بیرنگی ...
.
.
.
راستی! کسی میداند
چگـونه میشـود
او را آنچنـانی صدا زد
که بیهـوا برگـردد و بگـوید: جـانم؟؟
شاید برقِ نگاهـش
اصابت کند بر قمـرِ بینـورم که حیران به گِـردش
... میچرخد و مـیچـرخـد و مــیچــــرخـــد ...
و شاید که مرا در آن سـوی شیــــشهها ببیـند
که چگونه به هوای تطهیــر دروغها و حرمانها ... نیِ عجـز مینـوازم
شاید به دیـدهاش بیـایم و دست نوازشی بر سرِ نـوزادم کشـد؟!
.............................
19/ 8/ 96 میترا آرمانی
نیایشگونهای است متأثر از اشعار عرفانی جناب گایینی، به ویژه چند شعر اخیرشان...
و لذا با تمام کاستیهایش، به همراه سلام و درود و احترام تقدیم محضرشان میکنم
بیـداریات
خوابـم را آشفتـه میسـازد
کاش پَـری از بالزدنهای سیــمرغت
بیفتـد در رؤیـایِ بیرنگم
و نقاشی کند مسیــری تـازه رااااا ... ...
کاش پژواکی از آن همه هُشیـاری
بپیـچد در گوشم ... و ببـرد هـوش از این سرِ خامـوش
و بکِشد لیلایم را بیرون ... ازین ویرانسرایِ بیمجنـون
و براند به راهی که میرساندم به خلـوتخانهات
خارج از مرزِ زمـان و مــکان و تضــــــــاد ....
کاش به مکثـی ... بگیـــری این دستِ بیجــان
شاید دستانِ سـوزانِ خورشیـدیات
چنان آتشـی به جانـم انـدازد
که انجمادم را تـاب ... و پایم را تـوان دهد
تا بیهجا و حرف، بدوم به شعلــۀ آفتاب
و بســـوزانم لباس بوقلمـونیِ بیرون را
و تاب دهــم آینـۀ جهـاننمـایِ درون رااااا ....
ای نگهبـان ِ شبزدگان ِ بـیقـرار!
چگـونه میشـود ماه را
از زیرِ ابر و مِـه بیـرون کشیـد
و سر بر شانهاش به نجـوا نشست؟
شاید در این دیـدار
جرقهای از برقِ آفتابِ متّـصل بر جانش
بر گوش و هوشم زند
و جرعهای از شعشـعهاش را
در حلقـومم بریزد
تا آتش بگیـرم ... و بسـوزم ... و بمیـرم
و کالبدی ماهتابی شوم
برای تماشـا و اندیشـه
و «جوشـش و وزش مستمـرِّ معنـیها»
و آرام آرام
گم شوم در هیـچستانِ پشتِ این همه رنگ و بیرنگی ...
.
.
.
راستی! کسی میداند
چگـونه میشـود
او را آنچنـانی صدا زد
که بیهـوا برگـردد و بگـوید: جـانم؟؟
شاید برقِ نگاهـش
اصابت کند بر قمـرِ بینـورم که حیران به گِـردش
... میچرخد و مـیچـرخـد و مــیچــــرخـــد ...
و شاید که مرا در آن سـوی شیــــشهها ببیـند
که چگونه به هوای تطهیــر دروغها و حرمانها ... نیِ عجـز مینـوازم
شاید به دیـدهاش بیـایم و دست نوازشی بر سرِ نـوزادم کشـد؟!
.............................
19/ 8/ 96 میترا آرمانی
نیایشگونهای است متأثر از اشعار عرفانی جناب گایینی، به ویژه چند شعر اخیرشان...
و لذا با تمام کاستیهایش، به همراه سلام و درود و احترام تقدیم محضرشان میکنم