شبِ بد مستی من
پنجره ها همه باز...
تن نامرئی تو
شبِ سرشارِ نیاز
من و تو شب شده عریان،
پشت خاموشی نور
در مجالی که سرانجام نداشت
کوششی در پی هم آغوشی ...
آه... در سینه و فرجام نداشت...
باز تکرار همان شب زدگی
نبض تلمیس نبودت میشد
باز تصویر غروری مرده
در دل آینه رویت میشد
شانه ها خالی از امداد غرور
پشت سر قامت بی رحم سکوت...
و صدای نفس ثانیه ها
خلسه در قامت بی صبری ریخت
هیجان در تب و تابی مغلوب
هوست را به سر دار آویخت
و سکوت ...
و سکوت......
آخرین شاهد این رسوایی
به تلاش شب پر پر زدنم زل زده بود
در دلم حس نیازی سرکش
دست در کار تحمل زده بود
وحشی صبح به اجبار و غرور
کمی از نور بداخل پاشید
ضربانهای زمان مست شدند
فکر پوشاندن آن عریانی
سردی تن دم صبح
و بخاری خالی...
شب ما هم سر شد
این شب حیرانی...
سمیرا عطایی
پنجره ها همه باز...
تن نامرئی تو
شبِ سرشارِ نیاز
من و تو شب شده عریان،
پشت خاموشی نور
در مجالی که سرانجام نداشت
کوششی در پی هم آغوشی ...
آه... در سینه و فرجام نداشت...
باز تکرار همان شب زدگی
نبض تلمیس نبودت میشد
باز تصویر غروری مرده
در دل آینه رویت میشد
شانه ها خالی از امداد غرور
پشت سر قامت بی رحم سکوت...
و صدای نفس ثانیه ها
خلسه در قامت بی صبری ریخت
هیجان در تب و تابی مغلوب
هوست را به سر دار آویخت
و سکوت ...
و سکوت......
آخرین شاهد این رسوایی
به تلاش شب پر پر زدنم زل زده بود
در دلم حس نیازی سرکش
دست در کار تحمل زده بود
وحشی صبح به اجبار و غرور
کمی از نور بداخل پاشید
ضربانهای زمان مست شدند
فکر پوشاندن آن عریانی
سردی تن دم صبح
و بخاری خالی...
شب ما هم سر شد
این شب حیرانی...
سمیرا عطایی