زمان


زمان

زمان را گفتمش: ای دوست، بهاران است، آسمان آبیست، درختان سبز، و یک پیمانه می در دست، بیا لطفی کن و آهسته تر بگذر! زمان ایستاد... نگاهم کرد، مرا چیزی نگفت، تنها نگاهم کرد، نگاهش خالی ازشاعر:جلال بابائیان

زمان را گفتمش: ای دوست،

بهاران است، آسمان آبیست، درختان سبز، و یک پیمانه می در دست،

بیا لطفی کن و آهسته تر بگذر!

زمان ایستاد...

نگاهم کرد،

مرا چیزی نگفت، تنها نگاهم کرد، نگاهش خالی از احساس،

پس از چندی نگاه کردن به روی اسب خود بنشست و ناگه رفت،

شتابان رفت...

رد پایی بود،

به دنبالش همی رفتم، کمی گشتم، و یافتم خانگاهش را،

زمان در انتهای کوچه ای بن بست، تنها بود...

کهنه عکسی در دو دستش بود...

مات و مبهوت، خیره در آن کهنه عکس، غرق در دنیای خود، دنیای ما را روز و شب می کرد،

حواسش نیست!

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


شعر امید به صورت داستان + متن شعر