زمان را گفتمش: ای دوست،
بهاران است، آسمان آبیست، درختان سبز، و یک پیمانه می در دست،
بیا لطفی کن و آهسته تر بگذر!
زمان ایستاد...
نگاهم کرد،
مرا چیزی نگفت، تنها نگاهم کرد، نگاهش خالی از احساس،
پس از چندی نگاه کردن به روی اسب خود بنشست و ناگه رفت،
شتابان رفت...
رد پایی بود،
به دنبالش همی رفتم، کمی گشتم، و یافتم خانگاهش را،
زمان در انتهای کوچه ای بن بست، تنها بود...
کهنه عکسی در دو دستش بود...
مات و مبهوت، خیره در آن کهنه عکس، غرق در دنیای خود، دنیای ما را روز و شب می کرد،
حواسش نیست!
بهاران است، آسمان آبیست، درختان سبز، و یک پیمانه می در دست،
بیا لطفی کن و آهسته تر بگذر!
زمان ایستاد...
نگاهم کرد،
مرا چیزی نگفت، تنها نگاهم کرد، نگاهش خالی از احساس،
پس از چندی نگاه کردن به روی اسب خود بنشست و ناگه رفت،
شتابان رفت...
رد پایی بود،
به دنبالش همی رفتم، کمی گشتم، و یافتم خانگاهش را،
زمان در انتهای کوچه ای بن بست، تنها بود...
کهنه عکسی در دو دستش بود...
مات و مبهوت، خیره در آن کهنه عکس، غرق در دنیای خود، دنیای ما را روز و شب می کرد،
حواسش نیست!