نمردیم و گولّه هم خوردیم…


یادی از «گنجشگک اشی‌مشی» به‌خاطر 74 ساله شدن فرهاد ابراهیم قربان‌پور بهروز وثوقی با تیری در پایش به دیوار تکیه داده است و فرامرز قریبیان از پنجره به پایانی نگاه می‌کند که راه گریزی از آن نیست. سیدرسول (وثوقی) با صدایی که گلوله دائم می‌بردش: نمردیم و گوله هم خوردیم! همیشه دلم می‌خواست یه جوری خوب کلکم کنده بشه. با گوله مردن که...

نمردیم و گولّه هم خوردیم…

یادی از «گنجشگک اشی‌مشی» به‌خاطر 74 ساله شدن فرهاد

ابراهیم قربان‌پور

بهروز وثوقی با تیری در پایش به دیوار تکیه داده است و فرامرز قریبیان از پنجره به پایانی نگاه می‌کند که راه گریزی از آن نیست. سیدرسول (وثوقی) با صدایی که گلوله دائم می‌بردش: نمردیم و گوله هم خوردیم! همیشه دلم می‌خواست یه جوری خوب کلکم کنده بشه. با گوله مردن که از تو کوچه زیر پل مردن بیتره. این پای خوبو که من مفت نمی‌دم، باوفا…
قدرت (قریبیان) که تصمیم گرفته است آخرین گلوله‌اش را درست مصرف کند: تو همیشه مبصر منی.
و بعد شلیک گلوله‌ها و انفجار و پایانی که پیش‌بینی‌پذیر بودنش قرار نیست چیزی از غمناک بودنش کم کند و بعد ترنم یک ترانه…
گنجیشگک اشی‌مشی! لب بوم ما مشین
لازم نیست حتما یک تماشاگر حرفه‌ای سینمای ایران، یک طرفدار قدیمی مسعود کیمیایی، یک شیفته مشی چریکی پرطرفدار در دهه 50 یا هر چیز خاص دیگری باشی تا بدانی این پایان یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران است؛ «گوزن‌ها». فیلمی گره‌خورده به انقلابی که در پیش بود، با اشاراتی روشن به فعالیت چریک‌های شهری که می‌خواستند خونشان محرکی باشد برای برانگیختن خشم عمومی (و آیا کسی می‌تواند ادعا کند موفق نبودند؟) و می‌خواستند جامعه‌ای را که لخت و غم‌زده و در خودفرورفته بود، بشورانند. فیلمی که قرار بود نقطه اوج کارگردان جوانش باقی بماند و تا مدت‌ها مایه حسرت کسانی باشد که منتظر یک «گوزن‌ها»ی دیگر از مسعود کیمیایی هستند. فیلمی که قرار بود بهروز وثوقی قدرنادیده را به یکی از معدود جوایز زندگی پربار هنری‌اش برساند. فیلمی که در پیشانی‌نوشتش سوگ مردمان بی‌گناه سینما رکس آبادان بود. فیلمی که مدت‌ها بعد به همراه فیلم غریبی دیگر، «باشو غریبه کوچک»، بهترین فیلم منتخب منتقدان سینمایی در تاریخ سینمای ایران شد و البته فیلمی که چهره‌ای را به یادمان می‌آورد که آن را از فیلم کسر کرده بودند؛ فرهاد مهراد را!
به بهانه 74 ساله شدن فرهاد نگاهی انداخته‌ایم به سرگذشت ترانه/متل گنجشگک اشی‌مشی و شاید به عکس! کسی چه می‌داند؟ اصلا مگر از عالیجناب فرهاد گفتن بهانه هم می‌خواهد؟

نمردیم و گولّه هم خوردیم…

از بلدالعتیق تا تهران

علامه دهخدا در لغت‌نامه بزرگش مدخل متل را این‌طور شرح می‌دهد: قصه‌های کوچک خوش‌آینده و حکایت‌های خرافی. داستان‌های غیرواقعی که بیشتر قهرمان‌های آن جانوران، دیوان و پریان هستند و برای سرگرمی و خوش‌آیند کودکان گفته یا نوشته شود.
این تعریف مختصر البته با یکی دو تغییر کوچک دیگر همان چیزی است که اغلب فرهنگ‌های کوچه و خیابان برای واژه مثل در نظر گرفته‌اند: پیوند با فولکلور نواحی و نزدیک شدن گاه و بی‌گاه به شعر و سجع و بحر طویل. به همین خاطر معمولا یافتن ریشه اصل متل‌ها ناممکن است. متل‌ها حاصل رنج همه کسانی هستند که سینه به سینه و دهان به دهان آن‌ها را زنده نگه داشته‌اند و با افزدون و کاستن از آن‌ها، توانسته‌اند آن‌ها را با تغییرات زمانه سازگار کنند و تا زمانه ما برسانند. «گنجشگک اشی‌مشی» یکی از همان متل‌هاست.
احتمالا کسی به‌درستی نمی‌تواند تعیین کند که اصل این متل مربوط به کدام ناحیه از سرزمین ایران است و با طی چه روندی به دست ما رسیده است. قدر مسلم این‌که آشنایی امروز ما با این متل مدیون مرحوم حسن حاتمی، شاعر و پژوهش‌گر کازرونی است که با جمع‌آوری فرهنگ فولکلور مردمان آن دیار سهمی در تدوین «فرهنگ کوچه» داشت. حسن حاتمی کسی بود که با ارسال داستان این متل برای هفته‌نامه «کتاب هفته» و احمد شاملو آن را وارد فرهنگ رسمی کشور کرد و از فرم شفاهی درآورد.
اصل داستان متل به روایت حسن حاتمی و با لهجه کازرونی این بود:
«یه آگُجیشکَکی بید، خوب و دوست‌داشتنی که همه‌جا را سر می‌زد، همه را حال و اوضاع‌‌ می‌پرسید‌ و اگر‌ از دستش بـرمـی‌آمد، بـه همه کمک می‌کرد. در کارهای خیر‌، پیش‌قدم‌ می‌شد. به مسجد مـی‌رفت و آن را آب و جارو می‌کرد. خوب بود و مهربان‌ و سرش به کار خودش‌ بود‌ و روزگار‌ را به‌آرامی می‌گذراند. تا این‌که، یک روز در راه رفـتن‌ بـه‌ مـسجد‌، یک‌ سکه ده شاهی وا جست‌ (پیدا کرد).»
بعد از این‌که از یافتن صاحب سکه ناامید می‌شود، تصمیم می‌گیرد آن را خرج کند.
«گـفت: «مـی‌دمش‌ ماس (ماست) که دلم خواست. پرزد‌ و رفت‌ و از بقال سر گذر، کاسه‌ای ماست‌ خرید و رفت و رفت تـا بـه خـانه‌ پیرزنی‌ که‌ مشغول نان پختن بود رسید و بر شاخه درخت کنار خانه پیرزن نـشست. کـاسه ماست را‌ به‌‌ پیرزن‌ داد و گفت: ماست از من، نون از تو. مو می‌رم مسجد دعا کـنم، دعـا‌ پیـش‌ خدا کنم، ترید بک مو وام‌گردم (نان را تلیت کن من برمی‌گردم).
آگیجشکک پر زد و رفت و مدتی بعد برگشت. اما پیرزن ماست‌ را‌ تـرید کـرده و آن را خورده بود و چیزی برای آگیجشکک نگذاشته بود. پیرزن‌ رو‌ به آگجیشکک کرد و گـفت: تو نیومدی من خوردمش چه خب بود.
آگجیشکک که از کار‌ و سخن‌ پیرزن به‌شدت خشمگین شده‌ بـود، گـفت: ای ور تـنورت می‌جکم، او ور‌ تنورت‌ می‌جکم، تیوزه‌ نونیت ور‌ می‌جکم‌‌ (این ور تنورت می‌جهم، آن ور‌ تنورت‌ می‌جهم‌، طبق نانت را برمی‌دارم).
و جستی‌ زد‌ و طبق‌ پر از نان پیرزن را برداشت‌ و پر‌ زد و رفـت و رفـت و رفت تا رسید به صحرایی و دید چوپانی مشغول چرای‌ گله‌ گوسفندان‌ است.»
درست همان داستان این‌بار با شیر گوسفندان چوپان تکرار می‌شود و گنجشک به تلافی بزرگ‌ترین بره چوپان را برمی‌دارد و می‌رود تا به خانه‌ای می‌رسد که در‌ آن‌ بساط عیش و عروسی برپاست. بـره‌‌ را‌ با وعده نان پیـش‌ عروس‌ و داماد‌ می‌گذارد و می‌رود، اما باز هم دست خالی می‌ماند و این‌بار به تلافی:
«جستی زد و عروس خـانم را بـرداشت و پر زد و رفت و رفت و رفت‌ تا رسید بـه مـحله لوطی‌ها و دیـد در یـکی از خـانه‌ها، چند تا لوطی‌ مـشغول‌‌ نواختن تار و تمبک‌اند. عروس را پیش آن‌ها گذاشت و گفت: عروس‌ می‌دم یه تمبکی/عروس می‌دم یـه تـمبکی
آگجیشکک عروس را داد به لوطی‌ها و تمبکی گـرفت و پر زد و رفـت‌ و رفـت‌ و رفـت‌ تـا رسید به قـصر پادشـاه. آگجیشکک بر کنگره باروی‌ قصر شاه نشست به دادخواهی و شروع کرد به تمبک زدن و هی‌ زد و زد و زد‌ و خواند‌: «رفـتم ری بـون مـسجد، جارو‌ کنم‌، پارو کنم/ یه ده‌شهی وهیدم ده‌شهی دادم مـاس خـریدم/آن‌چه دلم خـواس‌ خـریدم/ماس دادم ا پیرزن/پیرزن تلیت ندادم/نون دادم ا چوپون/ چوپون‌ تلیت‌ ندادم/بره دادم عروسی‌/عروس‌ تلیت ندادم/ … /لوطی تمبکم داد»
پادشاه نه فقط به شکایت او توجهی نمی‌کند که او را زنده زنده می‌بلعد. گنجشک در شکم او بیدار می‌شود و آن را نوک می‌زند:
«پادشاه‌ برای رهایی از درد و رنج به توالت رفت تا آگجیشکک‌ را دفع کند. هنوز دقیقه‌ای از رفتن پادشـاه بـه مستراح نگذشته بود که نگهبانان دیدند اگجیشکک جست‌وخیزکنان از مستراح بیرون آمد. پادشاه دستپاچه‌ و پریشان بدون این‌که تنبان خود را‌ بالا‌ کشیده باشد، به دنبال او بیرون‌ دوید. نگهبانان که از دیـدن ایـن صحنه از خـنده روده‌بر شده بودند، با دستپاچگی شروع به تیراندازی کردند، اما تیر به آگجیشکک نخورد و به‌ ران‌ عـریان پادشاه اصابت کرد و شاه را مجروح ساخت.
آگجیشکک شاد و رهاشده پر زد و بـر کـنگره قـصر پادشاه نشست و تمبک نیمه‌پاره را برداشت و نواخت و عریانی شاه را مسخره کرد. نگهبانان‌ هم‌چنان خنده‌کنان از دیدن این صحنه کف زدند و خواندند:
گجیشکک اشـامشی‌/لب بـو‌ مـا‌ مشی‌‌
بارو میا تر‌ می‌شی‌‌/می‌افتی حوض مقاشی‌
می‌گیرتت فراش‌باشی‌/ می‌کشتت قصاب‌باشی
‌ می‌پزتت آشپزباشی‌/ مـی‌خورتت حکیم‌باشی
‌ سرانجام آگجیشکک تمبک را برداشت و پر زد‌ و رفت‌ تا به خانه لوطی‌ها رسـید. تمبک را‌ به‌ آن‌ها داد و عـروس را بـرداشت و پر زد و رفت.»
قدر مسلم آن تم اعتراضی و سیاسی که بعدتر در ترانه معروف فرهاد جدی‌تر شد، در همین روایت اولیه هم پیداست: گنجشکی که به دادخواهی آمده است، به جای عدالت خوراک پادشاه می‌شود. حتی سربازان پادشاه هم او را دوست ندارند و از تمسخر او شاد می‌شوند.

نمردیم و گولّه هم خوردیم…

کتاب هفته

آن‌طور که حسن حاتمی روایت می‌کند، احمد شاملو برای چاپ متل در «کتاب هفته» تصمیم می‌گیرد آن را برخلاف میل حاتمی به زبان معیار بازنویسی کند و در آن تغییراتی اعمال کند. تغییرات شاملو مورد پسند حاتمی نیست، چراکه رنگ‌وبوی کازرونی داستان را از بین می‌برد: «مثلا‌ آوردن‌ واژه برف و گله شدن در شعر نشاطی از شرایط محیطی و اجتماعی منطقه را با خود نشان نـمی‌داد. کـازرون‌ منطقه‌ای است نیمه‌گرم که هیچ‌گاه رنگ برف به خود نمی‌بیند‌.» به‌هرحال شاملو در دومین شماره از هفته‌نامه «کتاب هفته» نسخه تازه‌ای از این متل روایت می‌کند و در بخش کتاب کوچه مجله منتشر می‌کند:
«یه گنجیشک تو صحرا داشت دونه جمع می‌کرد، یه خار رفت تو پاش. آگنجیشکه فوری پر زد و رفت و رفت تا رسید به یه دکان نونوایی، خار را داد به نونوا و به‌اش گفت: «می‌رم مسجد نماز کنم/ پیش خدا نیاز کنم/ عقده دل رو واز کنم/ خارمو به هیچ‌کس ندی‌ها!»
و رفت به مسجد. وقتی که برگشت، نونوا گفت خارت افتاد تو تنور سوخت. گنجیشکه در تنور پرید . گفت: «این ور تنورت می‌جکم/ اون ور تنورت می‌جکم/ تنور نونت ورمی‌جکم»»
در روایت شاملو گنجشک به تلافی تنور نانوا را برمی‌دارد و سراغ پیرزنی می‌رود که در حال دوشیدن گاوش (یا به قول شاملو گابش) است. عین داستان تکرار می‌شود و پیرزن تنور را پنهان می‌کند و گنجشک به تلافی تنورش گاو پیرزن را می‌برد تا به خانه‌ای می‌رسد که در آن عروسی بر پاست. وقتی این بار هم گاو خوراک مهمانان عروسی می‌شود، گنجشک عروس را برای انتقام برمی‌دارد و به خانه حاکم می‌رود و برای او می‌خواند:
«می‌رم مسجد نماز کنم/ پیش خدا نیاز کنم/ عقده دل رو واز کنم/ خارم سوخت/ تنورم شکست/ گابمو خوردن/ عروسو به هیچ‌کس ندی‌ها!»
حاکم از عروس خوشش اومد و فرستادش به اندرون… وقتی آگنجیشکه برگشت و از قضیه خبردار شد، رفت نشست لب بون (بوم). حاکم بهش گفت:
«گنجیشگک آشی ماشی
لب بون ما مشی
بارون میاد تر می‌شی
برف میاد گندله می‌شی
می‌افتی تو حوض نقاشی»
گنجیشکه که اینو شنید خسته و عاصی رفت به ناقاره‌خونه شروع کرد به ناقاره زدن و خوندن که:
«دیمبول و دیمبول ناقاره/ حاکم عرضه نداره
دیمبول و دیمبول ناقاره/حاکم عرضه نداره»
خوند و خوند و خوند تا خسته شد و پر زد تو آسمون آبی مثل ستاره‌ای گم شد…»
شاملو در پانویس «کتاب هفته» می‌نویسد منظور از آشی ماشی شاید به رنگ «آش ماش» باشد، اما به روایت حاتمی در گویش کازرونی واژه اشامشی به معنی کسی است که به قدری عزت نفس دارد که با شاه نمی‌نشیند. به‌هرحال قدر مسلم این‌که روایت شاملو کمی بیشتر به آن تم اعتراضی بها داده است. در روایت شاملو خود حاکم یکی از همان‌هایی است که در دزدی از گنجشک شریک می‌شود و تازه وقیحانه از او می‌خواهد که شکایت هم نکند.

یک فیلم از مسعود کیمیایی!

«این روزا خیابونا زیاد امن نیست»… این همه چیزی بود که قرار بود «گوزن‌ها» فریاد بزند. همه چیزی که چریک‌ها قرار بود بگویند همین بود. «امنیت خیالی‌ای که در جزیره ثباتتان تصور کرده‌اید دروغ کودکانه‌ای بیش نیست و ما این را به هم نشان خواهیم داد.» و مسعود کیمیایی و «گوزن‌ها»یش راوی بر هم خوردن همین سیمای آرام و بی‌تنش دروغینی بود که پادشاه پهلوی به آن افتخار می‌کرد و در سایه نامطمئنش از حرکت به سمت دروازه‌های تمدن جهانی می‌گفت. فرامرز قریبیان با ظاهر تیپیک یک چریک در سال‌های پیش از انقلاب (اگرچه در طول فیلم احتمالا به‌خاطر محدودیت‌های سانسور چیزی از گرایش فکری یا سازمانی او گفته نمی‌شود و فقط به این قضیه که از بانک سرقت کرده است، اشاره می‌شود) به چهره این آرامش دروغین پنجه کشیده است و حالا تنها خواسته‌اش از لحظات اندک باقی‌مانده از زندگی آن است که بی‌خود نمرده باشد.
مسعود کیمیایی و اسفندیار منفردزاده برای تیتراژ فیلمی با چنین مضمون خون‌آلودی دستانی بسته داشتند. بسیار بعید بود دستگاه سانسور اجازه دهد تا برای چنین فیلمی از ترانه‌ای استفاده کنند که می‌شد آن را به طریقی به یکی از نشانه‌های چریک‌ها نزدیک کرد. هر ترانه‌ای که بویی از سیاهکل، خون، اسلحه و آزادی داشت، روی پیشانی این فیلم نمی‌نشست. به همین خاطر تصمیم گرفتند از یک ترانه فولکلور ساده استفاده کنند که هیچ‌کس نمی‌توانست آن را به عادت «سیاسی» بداند:
«گنجیشگک اشی‌مشی/ لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس می‌شی/ برف میاد گوله می‌شی/ می‌افتی تو حوض نقاشی
کی می‌گیره؟ فراش‌باشی/ کی می‌کشه؟ قصاب‌باشی
کی می‌پزه؟ آشپزباشی/ کی می‌خوره؟ حکیم‌باشی»
در حقیقت مسئله این بود که کسی نمی‌توانست از پیش این ترانه را «سیاسی» بداند و آن را سانسور کند (اگرچه به فرمان دستگاه سانسور اجازه داده نشد تا فرهاد خواننده ترانه باشد و لازم شد تا خواننده‌ای با لحن غنایی‌تر آن را بخواند)، بلکه سیاسی بودن افزوده‌ای بود که در پیوند با محتوای فیلم یا با نام فرهاد به این ترانه ساده محلی می‌پیوست. صدای غمناک و لالایی‌گونه پری زنگنه که از خوانندگان خوش‌نام و باسابقه سوپرانو در اپراهای تازه پاگرفته تهران بود، به‌خودی‌خود نمی‌توانست حساسیت‌برانگیز باشد، اما به محض نشستن بر تصویر سیم‌خاردار و قاصدک آغاز فیلم یا صحنه‌های پس از انفجار پایان فیلم به‌سرعت مازادی سیاسی پیدا می‌کرد که به هر کلمه آن معنایی تازه می‌داد. دیگر نه گنجشک، گنجشک بود و نه حوض نقاشی، حوض نقاشی! فیلم مانند یک فلش راهنما به تمام واژه‌های ترانه معنایی تازه داده بود. این‌بار غم، صدای بلند اعتراض بود…

نمردیم و گولّه هم خوردیم…

در رقص واژگان

حتی اگر شبکه من و تو تمام قوایش را برای متهم کردن فرهاد و مسعود کیمیایی بسیج کند، کسی نمی‌تواند این حقیقت را تغییر دهد که دستگاه فرهنگ پهلوی دوم با همه ادعاهای تازه‌ای که این روزها برای تطهیرش علم کرده‌اند، اجازه نداد تا فرهاد ترانه تیتراژ «گوزن‌ها» را بخواند. تصور دستگاه سانسور این بود که اگر فرهاد، که از پیش نامش را در سیاهه صداهای آشنای اعتراض مردم ایران ثبت کرده بود، خواننده این ترانه نباشد، ترانه دیگر بوی اعتراض نخواهد داد، اما حقیقت چیز دیگری بود. حقیقت این بود که آن‌چه این ترانه را سیاسی می‌کرد، نه صرف واژگان آن بود، نه لحن خواندنش و نه صدایی که آن را فریاد می‌کرد. آن‌چه در تقدیر محتوم این ترانه اعتراضی بودن را نشانده بود، شرایط سیاسی جامعه بود که می‌توانست بالقوگی‌های رهایی‌بخش هر چیز را تا منتها درجه آن آزاد کند.
اما سرانجام این در قرائت فرهاد بود که «حاکم‌باشی» سر جایش در مصرع آخر ترانه نشست و برای همیشه سرنوشت این ترانه فولکلور را رقم زد. سال‌ها بعد زمانی که فرهاد مهراد قرار بود پس از سال‌ها سکوت و خاموشی که در آن «تار و کمونچه از صدا افتاده بودند» دوباره روی صحنه بیاید (البته کوچک‌ترین صحنه‌ موجود تا کسی از آن هراس نکند) و بخواند، تنها شرط متولیان جدید دستگاه فرهنگ (که با توجه به این‌که فرهاد خواننده‌ای خوش‌نام بود که از پیش از انقلاب به مبارزه و اعتراض شهرت داشت، نسبت به او نظر بدی نداشتند) آن بود که «گنجشگک اشی‌مشی» را نخواند. برای آن‌ها شبانه‌هایی که با شعر شاملو آمیخته بود، یا ترانه‌های دیگری که هریک یادآور فریادهای فراموش‌شده مردمان این سرزمین بودند، خطرناک محسوب نمی‌شد، اما یک ترانه فولکلور ساده که مردمان کازرون سال‌ها قبل، در پناه گرمی کرسی برای کودکانشان زمزمه می‌کردند، بوی خطر می‌داد.
این درست همان نقطه‌ای است که در آن تمامی آواهای یک سرزمین به هم می‌پیوندد: زمزمه قرن‌های مادرانی که برای کودکانشان متل می‌گویند، مخمل آرام صدای پری زنگنه و توفان صدای فرهاد… این درست همان نقطه‌ای است که رنج تمام فاصله‌ها را حذف می‌کند. این درست همان نقطه‌ای است که در آن همه صداها برای فریاد زدن یک حقیقت بزرگ خاموش می‌شوند: «کی می‌خوره؟…»

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه طنز

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


رائفی پور: مستاجرم