جامی شکسته دیدم
در دست می فروشی
گفتم چرا شکستی
از چه چنین خموشی
گفتا به دست یاری
روزی نشسته بودم
در بزم می فروشان
لعلی خجسته بودم
تا عاشقی بیامد
یارش چو سنگ خارا
از سوز آن نگاهش
آهی نشست ما را
با گوشه نگاهش
با حالتی طلب کرد
از او سخن نگفته
رفتم به پای حالش
گفتم که باده ای ده
تا سر کنم من امشب
باده شدم به دستش
مستش شدم من آن شب
تا لب نهاد بر من
آنگه شدم شکسته
از غربت درونش
از سوز آن شکسته
آن دم کسی گذر کرد
گفتا همی به هوشی ؟
از آن شکسته جامی
چون باده می فروشی
گفتم به او ، کین جام
از آن شکسته باشد
چون عاشقی شکسته
با او نشسته باشد
تو هم بدان که از من
جز عاشقان ننوشند
مستِ شکسته داند
قدر شکسته نوشی
در دست می فروشی
گفتم چرا شکستی
از چه چنین خموشی
گفتا به دست یاری
روزی نشسته بودم
در بزم می فروشان
لعلی خجسته بودم
تا عاشقی بیامد
یارش چو سنگ خارا
از سوز آن نگاهش
آهی نشست ما را
با گوشه نگاهش
با حالتی طلب کرد
از او سخن نگفته
رفتم به پای حالش
گفتم که باده ای ده
تا سر کنم من امشب
باده شدم به دستش
مستش شدم من آن شب
تا لب نهاد بر من
آنگه شدم شکسته
از غربت درونش
از سوز آن شکسته
آن دم کسی گذر کرد
گفتا همی به هوشی ؟
از آن شکسته جامی
چون باده می فروشی
گفتم به او ، کین جام
از آن شکسته باشد
چون عاشقی شکسته
با او نشسته باشد
تو هم بدان که از من
جز عاشقان ننوشند
مستِ شکسته داند
قدر شکسته نوشی