به جای مادرم


بردیا بادپر: «گاهی با خودم فکر می‌کنم مادرم مرا درک نمی‌کند. بارها و در شرایط مختلف این اتفاق افتاده و مرا به‌جایی رسانده که گاهی فکر می‌کنم حتی اگر او هم مرا درک کند، یا متوجه نمی‌شوم و یا برداشت دیگری از رفتار او دارم.

به جای مادرم

به جای مادرم
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - بردیا بادپر:
«گاهی با خودم فکر می‌کنم مادرم مرا درک نمی‌کند. بارها و در شرایط مختلف این اتفاق افتاده و مرا به‌جایی رسانده که گاهی فکر می‌کنم حتی اگر او هم مرا درک کند، یا متوجه نمی‌شوم و یا برداشت دیگری از رفتار او دارم.

این‌روزها وقتی به‌مناسبت روز مادر، دنبال خرید گل یا هدیه برای او هستم، آرزو می‌کنم کاش ما مثل هم فکر می‌کردیم. درک‌کردن می‌تواند ما را خیلی به هم نزدیک کند. البته شاید من هم مادرم را درست درک نمی‌کنم.»

شاید بعضی از ما هم مثل این نوجوان، بارها فکر کرده‌ایم که مادرمان؛ ما را درک نمی‌کند؛ اما هیچ وقت دنبال راه‌حل نبودیم.

از چند نوجوان خواستیم تصور کنند در شرایطی قرار گرفته‌اند که مادرشان آن‌ها را درک نمی‌کند و از زاویه‌ی دید مادر، به ماجرا نگاه کنند. بعد هم ببیند آیا باز هم مثل خودشان فکر می‌کنند؟ یا مثل مادرشان رفتار می‌کنند؟

سه نوجوان برای ما در این‌باره نوشتند و از یک مشاور هم خواستیم تا نظرهای آن‌ها را تحلیل کند. شما هم اگر خواستید می‌توانید خودتان را جای مادرتان بگذارید و تجربه‌ی آن لحظه را برای ما بنویسید.

اول:

اجازه می‌دهم تولد برود

مهرانا محمدی، 16ساله:

یک‌بار می‌خواستم تولد دوستم، عطیه بروم. حدود چهارسال با هم در یک کلاس بودیم. دختر خوبی بود و من می‌شناختمش.

به مادرم که گفتم، مخالفت کرد وگفت: «نه، من که نمی‌شناسمش.» گفتم: «خب، من که می‌شناسم؛ دخترخوبیه. شما هم که دیدینش.» باز هم می‌گفت: «نه، من نمی‌توانم به مردم اعتمادکنم.»

اما من خیلی دوست داشتم به این جشن تولد بروم، چون هم عطیه رادوست داشتم وهم همه‌ی بچه‌ها می‌خواستند بروند. حتی یکی از دوست‌های صمیمی‌ام هم برای اولین‌بار می‌خواست به تولد عطیه بیاید.

از این‌که مادرم مرا درک نمی‌کرد و به من اعتماد نداشت به شدت ناراحت بودم. با خودم فکر می‌کردم اگر مادرم عطیه را زیاد ندیده و نمی‌شناسد، اما من که او را خوب می‌شناسم. پس چرا به اعتماد من اهمیت نمی‌دهد.

خلاصه آن‌قدر اصرارکردم که آخر سر اجازه داد؛ ولی باز هم می‌گفت که من راضی نیستم. آن‌روز من با ناراحتی به مهمانی رفتم.

خودم را که جای مادرم می‌گذارم، اول به این فکرمی‌کنم که خب، من و مادرم هرکدام در یک دوره‌ زندگی کرده‌ایم. من هم اگر جای مادرم بودم با آن‌ طرز فکر و عقیده‌های قدیمی، شاید همین حرف‌ها رامی‌زدم.

البته شاید هم اگر من جای مادرم بودم به حرف فرزندم گوش می‌دادم و به خودم می‌گفتم: «خب، چهارساله باهاش دوسته. شاید صمیمی نباشه ولی با هم، هم‌کلاسی هستن‌ ‌دیگه. بالأخره به یک درجه‌ای رسیده که بتونه دوستاش‌رو درست انتخاب کنه یا بشناسه و چون اون اخلاق و رفتار بیش‌تری ازدوستش دیده بهتر می‌شناستش. پس حتماً می‌گذاشتم بره تولد دوستش.»

دوم:

با احساس فکر می‌کنم

عرفان پورحسین، 15ساله:

من همیشه با این مسئله درگیرهستم و احساس می‌کنم مادرم مرا درک نمی‌کند. مثلاً زمانی در گذشته دچار یک‌سری مشکلات روحی شدم. در آن زمان نیازداشتم با کسی حرف بزنم و از دیگران کمک بگیرم. مسلماً هرکسی ترجیح می‌دهد در وهله‌ی اول، با اعضای خانواده‌اش مشورت کند. بنابراین سعی کردم از مادرم کمک بگیرم.

مادرم با این‌که سعی می‌کرد کمکم کند، اما مدام نگرانی‌اش بیش‌تر می‌شد و دلشوره می‌گرفت. حتی سعی داشت مرا محدودتر کند تا از آسیب روحی، بیش‌تر دور باشم. اما وقتی پیش پدرم رفتم، او خیلی منطقی با من حرف زد و برای من از یک مشاور، وقت گرفت. این‌جوری مشکلم حل شد.

خب، من وقتی خودم را جای مادرم می‌گذارم، به‌عنوان یک مادر و زن، همان حس او را پیدا خواهم کرد و دچار دلهره و نگرانی می‌شوم. در این حالت تصمیم‌گیری و منطقی فکر‌کردن برایم سخت می‌شود و به همین دلیل نمی‌توانم شرایط را درست درک کنم. شاید مادرها برای مطرح‌کردن بعضی از مسائل گزینه‌ی مناسبی نیستند و فقط آرامش آن‌ها به‌هم می‌ریزد.

سوم:

به او اعتماد دارم

نگار فرهنگ، 17ساله:

یک‌بارمی‌خواستم با پنج نفر ازدوستانم سینما بروم. فیلم خوبی روی پرده بود و سینما هم به خانه‌ی ما نزدیک. اما هرچه اصرار کردم مادرم اجازه نداد و گفت نمی‌گذارم بدون من و یا پدرت به سینما بروی؛ اگر می‌خواهی بروی باید با خودمان بروی. در آن لحظه از رفتار مادرم خیلی ناراحت شدم، چون مطمئن بودم با دوستانم بیش‌تر خوش می‌گذرد.

حالا که به آن روز فکر می‌کنم، می‌بینم اگر من هم جای مادرم بودم شاید نمی‌گذاشتم دخترم با دوستانش سینما برود. چون به بعضی از محیط‌های جامعه نمی‌شود اعتماد کرد. پس می‌توانم بفهمم که این موضوع، ربطی به اعتماد یا عدم اطمینان به من ندارد. او فقط سلامتی روحی و جسمی مرا می‌خواهد.

چهارم:

مشورت کنید

دکتر یوسف سلطانی، مشاور و کارشناس ارشد علوم تربیتی:

اگر خوب دقت کنید این سه نوجوان از این‌که مادرشان اجازه نداده کاری را انجام دهند که دوست دارند ناراضی‌اند. هیچ‌کدام نمی‌گویند مادرمان کار خوبی کرده و هرکدام عاملی را متهم می‌کنند.

نفر اول، مهرانا، می‌گوید مادرم از نسل دیگری است و طرز فکرش قدیمی شده و نمی‌تواند نیازهای من را تأمین کند و اگر من هم جای او بودم همین کار را می‌کردم.

نفر دوم، عرفان است و تفاوت‌های روانی دو جنس زن و مرد را مطرح می‌کند و می‌گوید مادرها به دلیل زن‌بودن همیشه نگران هستند و دلهره‌، به آن‌ها مجال درک درست نمی‌دهد.

نفر سوم نگار هم ظاهر تحلیلش خیلی منطقی است؛ اما در باطن، تفکر دیگری نهفته است. او نمی‌گوید مادرم کار بدی کرده؛ اما نارضایتی خودش را از این‌که در آن جمع نبوده اعلام می‌کند و جامعه را ناامن می‌داند و آن را زیر سؤال می‌برد.

درواقع نفر اول، نسل قدیم، نفر دوم جنسیت و نفر سوم، امنیت جامعه را متهم می‌کنند. با این حساب شاید بتوانیم بگوییم مهرانا کمی علمی‌تر تحلیل کرده و تفاوت دیدگاه‌های دو نسل را مطرح کرده است.

نکته‌ی مشترک در این سه نگاه این بود که هر سه، از این که اجازه حضور در جمع دوستانشان را نداشتند ناراحت بودند، چون این یکی از مشخصه‌های نوجوانی است که در این سن به جمع دوستان احساس تعلق دارد که می‌توان با برنامه‌ریزی درست، راه حضور آن‌ها در جمع دوستانشان را هموار کرد.

اما توصیه‌ی من به نوجوانان این است که شما در شرایط سنی‌ای به سر می‌برید که رشد عقلی و احساسی‌تان با هم همگن نیست. یعنی احساستان در حال اوج گرفتن است و رشد عقلی‌تان آن سرعت را ندارد. پس در این سن احساس بر عقل پیشی می‌گیرد و تصمیماتی که بدون مشورت با بزرگ‌ترها و دانایان خانواده و مدرسه می‌گیرید دچار خطا خواهند شد.

احساس یک قدرت سرکش درونی است. اگر تصمیم‌هایتان را به دست احساس بسپارید زمانی متوجه می‌شوید که ممکن است سقوط کرده باشید. پس با مشورت درست احساستان را کنترل ‌کنید تا بهتر تصمیم بگیرید.

تصویرگری: هدا حدادی/ آرشیو دوچرخه

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه گوناگون

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


شعر لطف حق به صورت داستان + متن شعر