ازدواج و شب زفاف دختر جوان با پدرش (دختری که با پدرش ازدواج کرد و باردار شد)


برخی اوقات در جهان اتفاقاتی رخ می دهد که تعجب همه ی را برمی انگیزد مانند شنیدن خبر ازدواج دختری با پدرش که واقعا خجالت آور است. سیمین دختر پرورشگاهی بود که با پدرخوانده اش ازدواج کرد.

ازدواج و شب زفاف دختر جوان با پدرش

برخی اوقات در جهان اتفاقاتی رخ می دهد که تعجب همه ی را برمی انگیزد مانند شنیدن خبر ازدواج دختری با پدرش که واقعا خجالت آور است. سیمین دختر پرورشگاهی بود که با پدرخوانده اش ازدواج کرد.

بهادر دیروز مرد زن برادرم روشنک در حالی‌که ظرف میوه را روی میز عسلی می گذاشت این جمله را گفت و سپس ادامه داد دوست بهادر دیروز زنگ زد به داداشت و خبر فوت بهادر رو داد. داداشت رفته بود برای تشییع جنازه ش. وقتی برگشت میگفت خوشم اومد که خدا انتقام لطیفه بیچاره رو ازش گرفت.

وقتی دیدم الهه عقب مانده ذهنی است او رابه خلوتگاه بردم و خوشحالی دخترجوان خیلی زود رنگ باخت او باور نمی‌کرد…می دونی مثل اینکه بهادر از اونجایی که به وکیلش خیلی اعتماد داشته برای همه ی اموالش وکالت تام الاختیار بهش داده.

نگو وکیله و سیمین خانم باهم دستشون تو یه کاسه بوده. سیمین که پاشو می کنه توی یه کفش و سرانجام طلاقش رو از بهادر می گیره و میره خارج. چند وقت بعد هم وکیله تمام اموال بهادر رو می فروشه و میزنه به چاک.

ازدواج و شب زفاف دختر جوان با پدرش (دختری که با پدرش ازدواج کرد و باردار شد)

بهادر از طریق یکی از دوستاش متوجه میشه بله، سیمین خانم و وکیله باهم برای بالا کشیدن دار و ندارش تبانی کردن و حالا اون ور دنیا باهم خوش می گذرونن و به ریش بهادر می خندن، اون وقته که آقا بهادر سکته مغزی می کنه. چند روزی هم بیمارستان بستری بوده تا اینکه دیروز تموم می کنه

می دونی لطیفه، من که خیلی خوشحالم، چون خدا انتقام شکستن دل تو رو از بهادر گرفت! حالا مونده سیمین خانم که مطمئنم اونم هر جای دنیا که بره نمی توه از ناله و نفرین های تو در امان باشه

روشنک- که زن مهربان و خوش قلبی ست همان‌ گونه می‌گفت اما من بی توجه به حرف های او در دنیای خودم سیر می‌کردم. خیره شده بودم به گل های سرخ داخل گلدان و پوست لب پائینی ام رابا دندان می کندم. با ضربه ای که روشنک به شانه ام زد، از حال و هوای خودم بیرون آمدم.

او بشقابی از میوه به دستم داد و گفتکجایی تو؟ چند بار صدات زدم متوجه نشدی.داداشت گفت بهت چیزی نگم ها اما نتونستم جلوی زبونم رو نگه دارم! اگه می دونستم ناراحت می شی بهت چیزی نمی‌گفتم لبخندی زدم و گفتم ناراحت بشم؟

هم اکنون تو دلم عروسیه آقا بهادر مرد و رفت دنیای حق اما اونقدر باید اونجا آویزون بمونه تا من هم برم و عذاب کشیدنش رو با چشمای خودم ببینم من همون روز هر دوشون رو واگذار کردم به خدا و یقین دارم سیمین هم چوب کاراشو خواهد خورد

از شنیدن خبر فوت بهادربسیار ناراحت شدم اما از حرصم به روشنک گفتم که خوشحالم دست و پایم به وضوح می لرزید و از همه ی بدتر دلم بود که خاطرات گذشته در آن زنده شده بود. دلم می‌خواست بدانم بهادر در لحظاتی که خبر خیانت سیمین را شنیده چه حالی داشته؟ آیا آن موقع به یاد من افتاده؟ یک پر از نارنگی که روشنک برایم پوست گرفته بود را خوردم و از جایم بلندشدم. دلم میخواست به خانه ام بروم و تنها باشم.

روشنک با تعجب گفت کجا میری؟ تو که تازه اومده بودی ؟ روسری ام را روی سرم مرتب کردم و گفتم میرم خونه. اومده بودم یه سری بهت بزنم. یه کم حالت تهوع دارم. می خوام برم استراحت کنم.روشنک صورتم را بوسید و گفت قربونت برم، تو روخدا غصه نخوری ها من هم گونه اش را بوسیدم ودر حالیکه به سمت در می رفتم گفتم غصه برای چی؟ بهادر و سیمین اصلا ارزش غصه خوردن دارن؟ و خداحافظی کردم و از در بیرون رفتم.

از خانه برادرم تا خانه خودم چند خیابان بیشتر فاصله نبود و من همیشه این مسیر را پیاده می رفتم اما در آن لحظات حالم خوب نبود و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه رسیده و بغضم را خالی کنم. به نخستین تاکسی که رسیدم، دست بلند کردم. آن قدر فکرم مشغول بود که وقتی از تاکسی پیاده شدم به فریادهای راننده که میگفت خانم بقیه پولتون رو بگیرید هیچ اهمیتی نداده و با سرعت به خانه رفتم.

کلید را در قفل چرخاندم ودر را باز کردم. آن قدر حالم بد بود که همانجا پشت در وا رفتم. گلویم از شدت بغض درد می‌کرد. دلم میخواست فریاد بزنم اما نمی توانستم! انگار صدایم برای همیشه در حنجره ام خفه شده بود. جنایتی که بهادر سال ها قبل در حق من کرده بود، همه ی زندگی ام را نابود کرد اما نمیدانم چرا با شنیدن خبر فوتش چیزی ناگهان در قلبم از جایش کنده شد.

حال عجیبی داشتم. درست وسط فصل گرما، بدنم یخ کرده بود. هر چه تلاش می‌کردم نمی توانستم بر آن حالی‌که داشتم، غلبه کنم. سرم به شدت گیج می رفت. همانجا روی سرامیک کف سالن دراز کشیدم. سرمای سرامیک لرزش تنم را بیشتر می‌کرد. با یادآوری اینکه بهادر حالا زیر خروارها خاک خوابیده، بغضم ترکید. های های گریستم و خاطرات گذشته بازهم برایم زنده شد

در باغ آقاجون غوغایی بپا بود. همه ی جا را از چند روز قبل چراغانی کرده بودند. میهمانها پایکوبی و هلهله میکردند و من در لباس سپید عروسی کنار بهادر نشسته و از شوق آغاز زندگی مشترک با او که از صمیم قلب عاشقش بودم، در آسمانها پرواز می‌کردم. بهادر پسر نزدیکترین دوست پدرم بودو هردو خانواده ازدواج ما رابه فال نیک گرفته و خوشحال بودند از اینکه پیوند دوستی شان مستحکم تراز قبل خواهد شد.

بهادر که در کت و شلوار دامادی، زیبا و جذابتر از قبل شده بود با لبخند خیره شده بود به من و می‌گفت اونقدر دوستت دارم که دلم نمیاد حتی لحظه ای نگاهمو ازت بردارم. لطفیه جان، قول میدم خوشبختت کنم. اونقدر خوشبخت باشیم که همه ی به زندگی مون غبطه بخورن

خواهر بزرگم، کنارمان آمد و با شوخی خطاب به بهادر گفت یه ساعته که دارم نگاتون می‌کنم. همچین زل زدی به لطیفه که انگار تا حالا آدم ندیدی نترس بهادرجان، لطیفه فرار نمی کنه بذار چند روز از زندگی تون بگذره، اونوقت که وادار شدی غرغر کرد ناشو تحمل کنی، بهت می گم بهادر چشمکی به من زد ودر جواب خواهرم گفت آدم دیدم، فرشته ندیدم امشب، قشنگ ترین شب زندگیمه و من سرانجام به آرزوم رسیدم و با اونی که دوست داشتم، ازدواج کردم. چرا نباید بهش زل بزنم؟ اصلا دلم می خواد تا آخر عمرم یه گوشه بشینم و به چشمای قشنگش خیره بشم

شب رویایی و قشنگی بود. من و بهادر با دعای خیر والدینمان بدرقه شده و به خانه بخت رفتیم، رفتیم تا خوشبخت باشیم که آن حادثه شوم اتفاق افتاد.سومین روز ماه عسلمان بود که خواهر کوچکم تماس گرفت و سراسیمه گفت آبجی، زود خودتو برسونید تهران من نمیدانستم چه شده، اما بهادر که دقایقی قبل با برادرم صحبت کرده بود، از ماجرا خبر داشت که به سرعت وسایلمان را جمع کرد و گفت لطیفه پاشو زود راه بیفتیم بریم. بهادر رنگ به چهره نداشت.

هر چه به او اصرار کردم بگوید چه اتّفاقی افتاده، حرفی نزد. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. فاصله سه، چهار ساعته تهران تا شمال برایم به اندازه یک قرن گذشت. یک راست به خانه پدرم رفتیم و آنجا بود که فهمیدم چه مصیبتی بر سرمان نازل شده. خواهربزرگترم و همسرش که در یکی از شهرستان های اطراف تهران زندگی می‌کردند، در مسیر برگشت به خانه شان با یک کامیون تصادف کرده و هردو در دم کشته شده بودند.

همین که پایم به خانه رسید، سیمین دختر نه ساله خواهرم در حالی‌که به شدت گریه میکرد، خودش را در آغوشم انداخت و گفت دیدی چی شد خاله؟ ای کاش منم همراهشون بودم. کاش منم می مردم سیمین ضجه می زد و صورتش را می کند. او که چند روزی می خواسته پیش مادرم بماند، از این تصادف جان سالم به در برده بود.

حادثه، حادثه ای دردآور و باور نکردنی بود. همه ی بیشتر دلشان برای سیمین می سوخت و میگفتند بیچاره ها، چهارده سالهمه جوره دوا و درمون کردند اما بچه دار نشدن. رفتن از پرورشگاه این دختره مستضعف رو آوردن. طفلک حالا باید دوباره درد بی پدر و مادری رو بکشه و سرگردون و آواره بشه

سیمین اما بعد از فوت پدر و مادرش آواره و سرگردان نشد. او روی تخم چشم همه ی افراد خانواده ما جا داشت. خواهرم و همسرش او راکه کودکی یک ساله بیش نبود از پرورشگاه به فرزندی قبول کردند ودر ناز و نعمت و رفاه کامل بزرگش کردند.

همه ی ما سیمین را دوست داشتیم و دلمان نمی‌خواست کوچک‌ترین نگرانی و هراسی نسبت به آینده اش داشته باشد. تک تک ما آن قدر او را دوست داشتیم که بالاتر از گل به او نمی‌گفتیم و تلاش میکردیم کاری کنیم که جای خالی پدر و مادرش را کمتر احساس کند.

چندماهی از فوت خواهرم و شوهرش می گذشت و ما هر چند آن ها را فراموش نکرده بودیم اما از آنجا که می‌گویند خاک سرد است، به زندگی عادی مان برگشته بودیم و سیمین هم، دیگر کمتر بی تابی میکرد. سیمین که بیشتر ازدیگر اعضای خانواده ام با من آسان تر بود، دلش میخواست برای ادامه زندگی به خانه ما بیاید و من و بهادر از خدا خواسته و با جان و دل حضورش را در خانه مان پذیرفتیم.

سیمین دختر زیبا و با استعدادی بودو هر سال شاگرد ممتاز و نمونه مدرسه شان شناخته می شد. پدرم آن قدر او را عزیز می داشت که در جشن تولد دوازده سالگی سیمین یک آپارتمان به نامش کرد. من و بهادر هم که او را هم چون فرزند خودمان دوست داشتیم از هیچ تلاشی برای آسان زندگی کردنش فروگذار نمیکردیم. حالا دیگر سیمین عضوی جدا نشدنی از خانواده ما شده بود.

پنج سال از ازدواج من و بهادر می گذشت و ما هنوز بچه دار نشده بودیم. کم کم زمزمه های اطرافیان مخصوصا خانواده بهادر بلند شد که نکنه لطیفه هم مثل خواهرش نازاست خود بهادر هیچ اعتراضی نمی‌کرد.

بارها از او خواستم نزد متخصص برویم اما او مخالف بودو می‌گفت حالا که برای بچه دار شدنمون دیر نشده. درضمن هر چی خدا بخواد همون می شه. مگه خواهرت اونقدر پی دوا و درمون بودو حتی بیرون از کشور هم رفت، تونست بچه دار بشه؟

و من با نگرانی می‌گفتم آخه تو تنها پسر خانواده ات هستی و پدر و مادرت دوست دارن نوه شونو ببینن. من میترسم اگه یه وقت خدای نکرده بچه دار نشدیم تو رو وادار به ازدواج مجدد بکنن و بهادر می‌خندید و میگفت این چه حرفیه لطیفه؟ مگه من بچّه هستم که کسی منو وادار به انجام کاری بکنه؟ اینو بدون که اگه ما هیچوقت هم بچه دار نشیم تو برای من همون لطیفه ای که هستی، خواهی بود.

بچه برای من مهم نیست و بدون که تو نخستین و آخرین عشق زندگی من هستی و خواهی بودو من که این حرف ها را از زبان او می شنیدم همه ی وجودم پر از شوق می شد و بخود می بالیدم که همسرم اینگونه عاشق من است

روزها و ماهها و سال ها پشت سر هم می گذشتند. حالا سیمین برای خودش خانمی شده بود. او دارای پشتکار و استعداد فراوانی بود وبه همین دلیل همان سال اول با رتبه عالی در رشته مورد علاقه اش در دانشگاه پذیرفته شد و پدرم به مناسبت قبولی او یک خودرو مدل بالا برایش خرید.

سیمین دختر زیبایی بودو خواستگاران زیادی داشت اما چون قصد ازدواج نداشت، پی در پی خواستگارانش را رد می‌کرد. او آن قدر با همه ی ما خوب و مهربان بود که هیچ کداممان حتی تصور هم نمی‌کردیم که چه خوابی برای من و زندگی ام دیده است.

من و بهادر هنوز هم فرزندی نداشتیم و حالا خانواده اش مدام به او اعتراض میکردند و میگفتند ما دلمون می خواد بچه تورو ببینیم. حالا که لطیفه بچه دار نمی شه چه اشکالی داره که تو دوباره ازدواج کنی؟ و پاسخ بهادر در برابر خواسته انها فقط سکوت بودو من حس میکردم او هم بدش نمی‌آید دوباره ازدواج کند و فرزندی داشته باشد.

مدتی بود که رفتار بهادر تغییر کرده و بسیار حساس شده بود. دیگر مثل قبل بگو و بخند نمیکرد و از سرکار که به خانه بر می گشت، ساکت گوشه ای می نشست و تلویزیون تماشا می‌کرد و سیگار میکشید.

گاهی هم اگر به رفتارش اعتراض می‌کردم، فریاد می‌کشید و می‌گفت راحتم بذار دلم نمی‌خواست از مشکلات زندگی ام دیگران، مخصوصا پدر و مادرم با خبر شوند و غصه بخورند. دراین جور مواقع تنها پناهگاهم آغوش سیمین بود. او سرم را روی سینه اش می گذاشت و میگفت: درست می شه خاله جون، نگران نباش

سکوت بهادر مرا هم افسرده کرده بود. ساعت ها در اتاقم می نشستم و بر تقدیر لعنتی ام نفرین فرستاده و اشک می ریختم. حس اینکه بهادر دیگر دوستم ندارد، آتش به جانم زده و دیگر مثل قبل دل و دماغ انجام هیچ کاری را نداشتم و این تنها سیمین بود که وقتی از دانشگاه برمی گشت همه ی کارها را انجام می داد.

خانه را مرتب میکرد، غذا می پخت و تا جاییکه می توانست با من و بهادر مهربان بود. وقتی از او به خاطر زحماتش تشکر می‌کردم، با مهربانی می‌گفت شما چندین سال از من مثل بچه خودتون مراقبت ودر حقم فداکاری کردین. من حتی نمیتونم ذره ای از محبّت های شما رو هم جبران کنم

سیمین در نظرم به راستی یک فرشته بود. او تنهایی ام را پر میکرد و مرهمی برای دل پر دردم بود. او بعد از فارغ التحصیلی اش از دانشگاه بعنوان حسابدار در شرکت بهادر مشغول بکار شد.

من نفهمیدم، یعنی هیچ کس نفهمید که سیمین کی و چطور قاپ بهادر را دزدید! یک شب در حالی‌که سر درد شدیدی هم داشتم و به زور مسکن خوابیده بودم، با صدای خنده های بهادر و سیمین از خواب بیدار شدم. سیمین جعبه شیرینی در دست داشت و چشمانش از خوشحالی برق می زد. پرسیدم:چی شده؟ خیلی خوشحالید؟ سیمین بی هیچ حرفی سمتم آمد و صورتم را بوسید

و به جای او بهادر پاسخ داد: من سیمین رو امروز به عقد خودم درآوردم یک لحظه تمام وجودم به رعشه افتاد و با تشری ترسناک گفتم: شوخی بی مزه یی بودو سیمین که داشت جعبه شیرینی را باز میکرد، گفت: شوخی در کار نیست خاله جان. من و تو از امروز باهم هوو شدیم

خدایا، هیچ زنی چنین خیانتی را از شوهرش نبیند. همان مردی که روزی عاشقانه مرا می پرستید حالا برایم شیرینی ازدواجش را آورده بودو همان دختری که من با تمام وجودم برای به ثمر رسیدنش تلاش کرده بودم، روبرویم ایستاده بودو بر و بر نگاهم میکرد و می‌گفت خاله جان، من با شوهرت ازدواج کردم تازه داشتم بعلت بدعنقی های بهادر پی می بردم.

سیمین دل او را برده بود. آن قدر خرد شدم، آن قدر شکستم که نمی‌دانستم چه باید بکنم و چه باید بگویم؟ همه ی توانم را در حنجره ام جمع کرده و با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم گفتم سیمین، من برای تو خیلی زحمت کشیدم. من تو رو با جون و دل بزرگ کردم.و سیمین در کمال وقاحت گفت: خاله جان، من که اشکالی تواین کار نمیبینم. ما می تونیم خیلی آسان کنار هم زندگی کنیم و خوشبخت هم باشیم

بهادر، دیگر آن بهادری که من می شناختم نبود. زل زد به چشمانم و گفت: من سیمین رو دوست دارم. فکر اینکه بیخودی مسئله رو شلوغش کنی تا من ازش جدا بشم رو از سرت بیرون کن. تو نمی تونی بچه دار بشی و من خیلی در حقت لطف کردم که تا حالا طلاقت ندادم

سیمین و بهادر سر میزناهارخوری نشستند و پیتزایی که خریده بودند را خوردند. آن ها باهم می‌گفتند و می خندیدند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! و من مثل مسخ شده ها، تنها ایستاده و تماشایشان می‌کردم. سیمین هرچند دقیقه یکبار میگفت: خاله جان، چرا اونجا وایستادی؟

بیا باهم شام بخوریم و من ای کاش در همان لحظه می توانستم داد و فریاد راه انداخته و چمدانم را برداشته و به خانه پدرم بروم و آبروی انها نزد عالم و آدم ببرم اما صد حیف که چاره ایی جز سوختن و ساختن نداشتم.

اگر پدر و مادرم میدانستند، بدون شک از غصه دق می‌کردند. به راستی که هیچ کس نفهمید که چه عذابی کشیدم! نگذاشتم کسی بفهمد آن دو چه به روزگارم آوردند. ماندم و عذاب کشیدم. باهم بیرون رفتنشان را دیدم و زجر کشیدم. آن ها باهم خوش بودند، می‌گفتند و می خندیدند و من تنها در گوشه اتاقم بغض کرده ودر تنهایی ام اشک می ریختم.

سیمین هنوز هم دلش می‌خواست ادای فرشته ها را در بیاورد. گاهی بهادر را وادار میکرد برایم هدیه بخرد. گاهی هم به زور مرا با خودشان به سفر می بردند. سیمین می‌گفت خاله جان، خودت داری به خودت سخت می‌گیری. تو هم مثل من از زندگیت لذت ببر دو سال از ازدواج سیمین و بهادر می گذشت وبه دستور سیمین، بهادر هنوز رابطه اش رابه تمامی با من قطع نکرده بود.

تا اینکه سرانجام من با خواست خدا باردار شدم. بازهم پیوسته بر تقدیر خود، نفرین فرستاده وآرزو میکردم که ای کاش که این اتفاق سال ها قبل رخ داده بود، شاید آن هنگام بهادر دیگر بهانه ای برای خیانت به من نداشت.

تصور میکردم که حضور بچه دوباره عشق بهادر به من را زنده کرده و او سیمین را از خود خواهد راند اما بر خلاف انچه فکر میکردم، بهادر از شنیدن خبر بارداری ام چندان خوشحال نشد. اومدام می‌ترسید که اگر پدرش بفهمد با سیمین ازدواج کرده از ارث محرومش کند و بهمین خاطر ازدواجش را از همه ی مخفی نگه می داشت و من هم وادار بودم که پیوسته نقش یک آدم خوشبخت را بازی کنم. سیمین هنوز هم مثل قبل به کارهای خانه میرسید و خاله جان صدا زدن هایش کفر مرا در می آورد.

بارها با بهادر حرف زده و از او خواستم حالا که قرار است صاحب فرزند شویم، سیمین را از زندگی اش بیرون کند اما او قبول نمی‌کرد. سیمین عملا همه ی کاره بهادر بودو بهادر بدون اجازه او آب نمیخورد. پنج ماهه باردار بود که دیگر صبرم به سر آمد و پرده از راز سیمین و بهادر برداشتم.

قشقرقی بپا شد. همه ی صورت سیمین و بهادر را لایق تف انداخت میدانستند و برای من تاسف می‌خوردند که چرا دو سال از همه ی چیز با خبر بودم و دم نزدم؟ همانگونه که تصور می‌کردم پدرم با شنیدن این خبر سکته قلبی کرد و مرد. او آن قدر سیمین را دوست داشت ودر حقش پدری کرده بود که هیچگاه باورش نمی شد که روزی او بخواهد که چنین بلایی سر زندگی دخترش بیاورد.

پدر بهادر از او خواست سیمین را طلاق دهد اما بهادر مخالفت کرد. وقتی بهادر فهمید پدرش او را از ارث محروم کرده، به سراغ من آمد و آن قدر کتکم زد که جنین شش ماهه ام مرده بدنیا آمد. دیگر نمی توانستم آن زندگی رابا آن همه ی خفت و خواری تحمل کنم. از بهادر طلاق گرفتم و چیزی که برایم جالب و عجیب بود، رفتارهای سیمین بود.

او تا آخرین لحظات مرا خاله جان صدا می زد و میگفت آخه چرا می خوایید طلاق بگیرید؟ یک کم صبر کنید همه ی چیز درست می شه و من در جوابش گفتم فقط همین یک جمله رو بهت می گم سیمین، حیف از اون همه ی محبتی که به تو کردم و برای همیشه از خانه بهادر بیرون آمدم.

یک ماه از جدایی م می گذشت که مادرم نیز به فراسوی خزان روزگار رهسپار شده و فوت کرد. ضربات سهمگین زندگی یکی پس از دیگری بر من فرود آمده و کمرم را بیشتر می شکست. روحم آن قدر آزرده و قلبم آن قدر شکسته بود که دیگر از همه ی چیز و همه ی کس بیزار شده بودم.

ماهها طول کشید تا توانستم بار دیگر اندکی روحیه ام رابه دست آوردم. همه ی می‌گفتند گذشته ها رو بریز دور گفتنش برای انها آسان بود. آخر مگرمی شد بخشی از قلب را کند و دور انداخت؟ هر چه به عقب برمی گشتم، میدیدم که هیچ گناهی مرتکب نشده ام که مستحق چنین عقوبتی باشم.

هیچ کاری از دستم برنمی آمد و خودخوری هم چاره کار نبود. روشنک همسربرادرم تلاش می‌کرد مرا ازآن حال و هوا در بیاورد. اسمم را در کلاس های مختلف مینوشت تا وقتم پر باشد و کمتر به گذشته ها فکر کنم و غصه بخورم…پنج سال گذشت. به هر بدبختی و سختی بود گذشت. هیچ کس نفهمید

که من با چه مصیبتی شبها رابه صبح می رساندم. همه ی عکسها و یادگاری های بهادر را سوزانده بودم تا جلوی چشمانم نباشند اما قلبم را چه می‌کردم؟ هر که مرا میدید برایم دل سوزانده و تاسف میخورد و من در حالیکه قلبم از ضربات خنجر نامردی سیمین و بهادر تکه تکه بود، از درون گریسته و به ظاهر لبخند زده و می‌گفتم:خدا جای حق نشسته و من امیدوارم زنده مونده و ببینم روزی رو که اونا تاوان رفتار پلیدشان رو پس بدهند

کسیکه پشت خط بود، ول کن نبود. با صدای موبایلم که یک ریز زنگ میخورد چشمانم را باز کردم. هنوز همان جا روی سرامیک ها خوابیده بودم. تمام بدنم درد می‌کرد. پرده اشک نمی گذاشت اطرافم را شفاف ببینم. به هر بدبختی بود از جایم بلند شده و نشستم. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و به ساعت خیره شدم. ده و نیم شب بود.

خدایا، من از ساعت یازده صبح همانجا افتاده بودم! زنگ موبایل روی اعصابم می رفت. گوشی ام را از کیف درآوردم. برادرم بود، تا با صدایی گرفته گفتمالو برادرم با نگرانی گفت: کجایی تو آبجی؟ به خدا نصفه جون شدم. دو، سه بار اومدم دم خونه تون هر چی زنگ زدم باز نکردی.

به گوشیت یه نگاه بنداز، بیشتر از صد بار زنگ زدم. دیگه داشتم از نگرانی می مردم. اومدم خونه روشنک گفت خبر فوت بهادر رو بهت داده. کلی باهاش دعوا کردم. گفتم هم اکنون حتماً رفتی یه گوشه و زانوی غم بغل کردی و غصه می خوری

با تک سرفه ای گلویم را صاف کرده و گفتم من خوبم داداش، خوابم برده بود. اصلا متوجه نشدم کی اومدی و زنگ زدی. برادرم که از همان کودکی علاقه و محبتی خاص بینمان بود، گفت خیلی خب، آماده شو من هم اکنون میام دنبالت. حوصله هیج کس را نداشتم. دلم فقط تنها بودن را میخواست. گفتم نه داداش، زحمت نکش. می خوام تنها باشم.سپس بغضم را قوت داده و گفتم داداش تو رفتی تشییع جنازه بهادر؟”

برادرم من و منی کرد و گفت: آره، رفیقش بهم زنگ زد و خبر داد. بجز چند نفر از دوستاش کس دیگه ایی نیومده بود. رفیقش می‌گفت سیمین این اواخر به بهونه رفتن به خارج اونقدر بهادر رو اذیت کرده و جونش رو به لبش رسونده که سرانجام طلاقش رو از او گرفته. بعد هم که وکیلش بهش نارو زده و همه ی دار و ندارش رو بالا کشیده و غیبش زده.

وقتی بهادر همه ی تلاشش رو می می کنه تا بلکه یه جوری بتونه وکیلش رو پیدا و ازش شکایت کنه، یکی از دوستاش بهش میگه کجای کاری که وکیلت و سیمین هم اکنون اون سر دنیا دارن باهم خوش می گذرونند.

رفیق بهادر میگفت، تو اون لحظاتی که غرور بهادر شکسته و همه ی چیزش رو باخته بود فقط گفت خوب یادمه که لطیفه منو واگذار کرد به خدا و بعد هم سکته می کنه و چند روزی بیمارستان تو کما بوده تا اینکه دیروز تموم می کنه.می دونی لطیفه رفیق بهادر می‌گفت وکیل بهادر از اون شارلاتان های روزگاره می‌گفت مطمئنه که همون آقای وکیل انتقام تو رو از سیمین نیزخواهد گرفت

به رغم تلاشی که میکردم، نتوانستم خودم را نگه داشته و های های شروع به گریستن کردم. برادرم ازآن سوی خط الو الو می‌گفت. تماس را قطع کرده و سرم را روی زانوهایم گذاشته و با تا می توانستم با صدایی بلند گریسته و ضجه زدم.

صدای هق هق گریه ام تمام فضای خانه را پرکرده بود. دلم برای بهادر می سوخت. کسی نمی‌دانست، همه ی تصور می‌کردند که من از بهادر متنفرم، کسی نمیدانست که من او را دوست پیوسته دوست داشته ودر تمام این سال ها منتظر بودم تا نزدم بیاید. دلم نمی‌خواست روح بهادر آزرده شود. بهمین دلیل سرم رابه سوی آسمان گرفته و فریاد زدم بهادر، من تو رو می بخشم. امیدوارم خدا هم تو رو ببخشه

چند سالی از فوت بهادر می گذشت که در یکی از روزهای پاییزی خبر مرگ سیمین نیز به گوشم رسید.آری ماجرا از این قرار بود که وکیل شیاد بهادر در بیرون از کشور توانسته بود با برقراری رابطه با سیمین و وابسته کردن او بخود و مواد مخدر، تمام امولش را بالا کشیده و سپس او را رها کند.

سیمین نیزسرانجام بدلیل وابستگی شدید به شیشه، دچار جنون شده و از فراز یک آسمان خراش خود رابه پرواز درآورده و با رسیدن به زمین، برای همیشه در بستر مرگ آشیان گزیده و به اتمام زندگی سیاه خود رسیده بود.

نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مددکار اجتماعی:

تعداد زیادی از افراد به واسطه ارتباطات کوتاه‌مدت یا بلندمدت دوران آشنایی ممکن است احساس کنند آن چنان که باید و شاید یک دیگر را شناخته وازروحیات وخلقیات هم مطلع شده‌اند و میتوانند جواب مثبت خود رابه خانواده‌ها اعلام کنند، اما براستی شناخت انها کافی نیست.

ازدواج با یک فرد، ازدواج با کل وجود او و همه ی ابعاد زندگی اوست. حال، شناخت‌های چند جلسه خواستگاری یا شناخت‌های کافی‌شاپی، رستورانی و… فقط شناخت‌های کلیشه‌ای غیرجدی هستند که محدود به چند بعد شخصیت فرد میشود و دیگر ابعاد اصلی شخصیت او را پنهان نگه می‌دارد و حقیقت وجود او را افشا نمیکند.

پس هرگز برای یک ازدواج خوب و موفق، نمی توان به شناخت ازشخصیت سطحی که عموما تفاوت بسیاری با شخصیت حقیقی دارد، بسنده کرد؛ این نوع آشنایی، پاسخگوی شناخت درست و کامل نیست.

شناخت همسر آینده به اندازه شناخت خود اهمیت دارد؛ اگر شناخت درست و کاملی از فرد مورد نظرتان ندارید، هرگز برای ازدواج عجله نکنید! فراموش نکنید ازدواج پیوندی مهم است که به شناختی عمیق و دوطرفه افراد از یک دیگر نیازمند است.

برای شناخت بیشتر لازم است از افراد با تجربه فامیل کمک بگیرید تا آنان به مدد تجربه و آگاهی‌شان بتوانند تحقیقات گسترده‌ای راجع به این فرد انجام دهند یا آن که با یک روان شناس مجرب مشورت کنید و با کمک وی میتوانید ابعاد شخصیتی فرد مورد نظرتان را بکاوید و از راهنمایی‌های تخصصی و راهکارهای کاربردی پیشنهادی ایشان، برای شناخت بیشتر گزینه انتخابی‌تان قدم بردارید.

باید دقت کنید که اگر درگذشته زندگی کنید هیچگاه موفق نمیشوید! بلکه، همواره باید از گذشته آموخت و کسب تجربه کرد واز شکست های گذشته، پلی برای پیروزی های آینده ساخت. انسان موفق برای آینده برنامه ریزی می کند ودر زمان حال زندگی می کند بهمین دلیل توصیه می شود به جای اینکه به گذشته ها افسوس بخورید، از زمان حال و از از زندگی تان لذت ببرید و همواره با امید به آینده زندگی کنید.

سید مجتبی میری هزاوه اداره اطلاع رسانی معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی استان مرکزی

دختری که با پدرش ازدواج کرد و باردار شد

پلیس کلکته هند اعلام کرد که یک روستایی در شرق هند با دختر نوجوان خود ازدواج کرده است. به گزارش رویترز، وی گفته که در راستای اجرای الهامات اینکار را انجام داده است. افازالدین علی 36 ساله.پلیس کلکته هند اعلام کرد که یک روستایی در شرق هند با دختر نوجوان خود ازدواج کرده است.به گزارش رویترز، وی گفته که در راستای اجرای الهامات اینکار را انجام داده است.

ازدواج و شب زفاف دختر جوان با پدرش (دختری که با پدرش ازدواج کرد و باردار شد)

افازالدین علی 36 ساله بعد از اینکه روستاییان منطقه بنگال غربی از او شکایت کردند در دادگاه حاضر شد. به گزارش پارس ناز وی به ازدواج با دختر خود اعتراف کرده است، ‌دختر این مرد اکنون باردار است.پلیس اعلام کرده که سعی دارد تا اتهامات جدیدی را علیه وی به اثبات برساند.

ازدواج و شب زفاف دختر جوان با پدرش (دختری که با پدرش ازدواج کرد و باردار شد)

یکی از مقامات ارشد پلیس گفت ‌این یک پرونده بسیار عجیب است چرا که هیچ یک از اعضای خانواده وی به این موضوع اعتراضی نکرده‌اند و ما درتلاشیم تا با آزمایشات دقیقتر سن دقیق دختر رابه دست آورده و پرونده محکمی را علیه وی مطرح کنیم.

ازدواج و شب زفاف دختر جوان با پدرش (دختری که با پدرش ازدواج کرد و باردار شد)

متهم در دادگاه گفت‌ ‌من جرمی مرتکب نشده‌ام‌!هفته گذشته نیز یک مرد هندی با یک سگ ازدواج کرده بود که علت آنرا بخشیده شدن گناهش به خاطر کشتن دو سگ دیگر با ضربات سنگ اعلام کرده بود.

ازدواج پدر و دختر بعد از رابطه جنسی نامشروع

اینبار گزارشی فوق فوق العاده عجیب از روز نامه دیلی اکسپرس انگلیس دختر نوجوانی که می خواهد با پدر خود ازدواج کند و صاحب فرزند شود.دراین گزارش آمده است که این دختر در گفت‌وگو با نشریه «ساینس آو اس» اظهار داشته که من و مادرم سال‌هاست که جدا از پدر زندگی میکنیم ودر واقع آخرین دیدار من تا قبل از آشنایی دوباره با وی مربوط به سال ها پیش وقتی که من چهار ساله بودم می شود.

ازدواج و شب زفاف دختر جوان با پدرش (دختری که با پدرش ازدواج کرد و باردار شد)

آشنایی دوباره این دختر و پدرم با یک پیام در یکی از شبکه‌های اجتماعی به وجود آمد و این رابطه ی غیرعادی آغاز شد و پس از یک هفته این رابطه از حد مشروع گذشت و دختر زندگی درکنار پدر را انتخاب کرد البته نه به‌عنوان زندگی پدر فرزندی بلکه به‌عنوان یک زندگی زناشویی که قصد بچه دار شدن نیز دارد.

این دختر در توجیه این عمل عجیبش می گوید: من با هیچ مرد دیگری جز پدرم احساس اسانی نمیکنم و تنها انتخاب من برای ازدواج پدرم است.او اضافه میکند که هم اکنون مادربزرگ و پدربزرگ پدری‌اش از این رابطه باخبر هستند و به‌زودی می خواهد مادرش که هنوز از این جریان بی خبر است را نیز در جریان این رابطه قرار دهد.

حتما بخوانید : ماجراهای جالب عشق بازی عروس و داماد در شب زفاف +عکس و کلیپ

وی ادامه می دهد و می گوید من تمام تلاشم را انجام می دهم که هرچه سریعتر این ازدواج صورت گیرد و برای اینکار قصد مهاجرت به نیوجرسی راکه این نوع ازدواج در آنجا مجاز است را دارد. به گزارش پارس ناز همچنین در پاسخ به این سؤال که احتمال دارد پس از این ازدواج فرزندانش با مشکلات ژنتیکی مواجه شوند، گفت: چنین اعتقادی ندارم. ودر انتها نیز اضافه کرد که قصد ندارد فرزندانش از این موضوع که پدرشان همان پدربزرگشان است رابا خبر کند.

ازدواج دختر 18 ساله با پدر 40 ساله‌ اش

در رویدادی عجیب، یک دختر یمنی 18 ساله باوجود موافقت اولیه برای ازدواج با پسری جوان که به خواستگاری‌ اش آمده بود، پیشنهاد او را رد کرد ودر عوض به عقد پدر 40 ساله‌ اش درآمد.

ازدواج و شب زفاف دختر جوان با پدرش (دختری که با پدرش ازدواج کرد و باردار شد)

پسر جوان یمنی که 20 ساله است گفت پدر 40 ساله‌ ام به من پیشنهاد کرده بود با دختری که او را نمی‌شناختم، ازدواج کنم. پس از موافقت من، هفته گذشته با پدر و مادر و عمه‌ام به خواستگاری رفتیم و حتی قرار شد یک میلیون ریال یمنی معادل 5 هزار دلار مهریه به عروس خانم بدهیم، اما آن دختر در آخرین لحظه از ازدواج با من خودداری کرد و خواستار ازدواج با پدرم شد.

وی افزود او به صراحت این موضوع رابه پدرم اعلام کرد و پدرم نیز گفت که با این ازدواج موافق است.العالم نیز از قول این جوان نوشت پدرم در منزل خانواده دختر ماند تا میزان صحت این پیشنهاد را بیازماید آن دختر هم جدی بودن خودرا ثابت کرد وپس از گذشت چند روز آن‌ها باهم ازدواج کردند.

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه گوناگون

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


تست هوش تشخیص دو خواهر : کدام پسر 2 خواهر دارد؟