تو دردم را نمیدانی !


تو دردم را نمیدانی !

تودردم را نمی دانی! مرا دردی بود ؛ امّا تو درمانش نمی دانی چرا حال مرا از چشم گریانم نمی خوانی چنان افتاده ام در وادی غربت که می بینم سراپای وجودم را گرفته بُهت و حیرانی پریشان خاطریشاعر:مجید شفق


تودردم را نمی دانی!


مرا دردی بود ؛ امّا تو درمانش نمی دانی
چرا حال مرا از چشم گریانم نمی خوانی


چنان افتاده ام در وادی غربت که می بینم
سراپای وجودم را گرفته بُهت و حیرانی


پریشان خاطری هایم به خود آنگونه می خواند
که در گوشم طنین افکنده آوای پریشانی


از این دنیای ماتم زا نمیدانی چه ها دیدم
که دورازچشم تو هرشب بریزم اشک پنهانی


از آنچه کرده ای بامن اگر لب تر کنم روزی
یقین دانم که می گردد دلت غرق پشیمانی


ندانستم نصیب من ز عشقت می شود هر شب
نشستن گوشه ای افسرده با سر در گریبانی


سراپا آتشم دودم از این تقدیر جانفرسا
من آن شمعم که می سوزم غریبانه به آسانی


به این زندان گرفتم خو وزین روزن نمی بینم
به غیر از رنگ محنت زا از این شبهای ظلمانی


غبار درد و اندوه از دل و جانم چنان خیزد
که بر من رشک می ورزد خرابی های ویرانی


از این حسرت که قسمت شد مرا از گردش گردون
به خود گویم که اندوهم ندارد هیچ پایانی


به رنگ لاله می بینم شفق را در دلِ دریا
که همچون شعله می خیزد از آن امواج توفانی


غزل از - مجید شفق


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


تعطیلی مدارس تهران و کرج فردا شنبه 1 اردیبهشت 1403؟