جبر اختیاری یا اختیارِ جبری؟
بُعد دیگری از اتفاقات هم وجود دارد که کاملا طبیعی و درهمتنیده است و به آن روابط علت و معلولی میگوییم که «اثر پروانگی» از آن گرفته شده است.
قانون-از دیرباز باور به ماوراءالطبیعه رواج داشته است. یکی از مسائل ماوراءالطبیعی که در بین پیروان ادیان متفاوت رواج فراوانی دارد، مساله اعتقاد به سرنوشت و تقدیر است که در میان مسلمانان در حدی رواج دارد که ایام «قدر» را در ماه مبارک رمضان به این منظور شبزندهداری میکنند و با راز و نیاز از خداوند میخواهند تا بهترین سرنوشت را در سال آینده برایشان رقم بزند. در سوی دیگر باوری وجود دارد که مبنای آن هم تا حدودی ماوراءالطبیعی است اما چندان الهی نیست بلکه بیشتر به قانون انرژی و نیروهای واقع در جهان مرتبط است که نمیتوانیم آنها را ببینیم اما در زندگیمان تاثیر میگذارند. این نیروی خارقالعاده شانس نام دارد. بُعد دیگری از اتفاقات هم وجود دارد که کاملا طبیعی و درهمتنیده است و به آن روابط علت و معلولی میگوییم که «اثر پروانگی» از آن گرفته شده است. در توضیح اختلافات بین این نظریات و رد و قبول هرکدام از اینها به ترتیب به سه فیلم اشاره میکنیم و فیلم چهارم نیز به تغییر باور افراد در مواجهه با تقدیر و اتفاق اشاره دارد.
Blind chance: این فیلم به کارگردانی کریستف کیشلوفسکی در سال 1987 ساخته شده است که به تاثیر سرنوشت به عنوان امری محتوم میپردازد.فیلم از لحظه سقوط هواپیما آغاز میشود. نام شخصیت اصلی فیلم «ویتک» است. او اول به خواست پدرش میخواست پزشک شود ولی بعدها نظرش عوض میشود و پس از چهار سال رفتن به دانشگاه، ترک تحصیل میکند. فیلم دارای سه اپیزود مجزاست که از لحظه تلاش ویتک برای سوارشدن به قطار ورشو تا لحظه حضور ویتک در هواپیما و انفجار هواپیما را روایت میکند. در قسمت اول ویتک میدودتا به قطار ورشو که در حال حرکت است، برسد و سوار قطار شود که موفق به سوارشدن میشود. شخصی در قطار به او میگوید تو خیلی خوششانسی چون قطار در حال حرکت بود و تو توانستی سوار آن شوی. ویتک در قطار یک زندانی را در زمان رفتن زندانی به دستشویی، به فرار ترغیب میکند اما او امتناع میکند. ویتک حتی حاضر میشود کفشهایش را به او بدهد؛ ولی او قبول نمیکند. او در قسمت اول عضو یک حزب کمونیستی میشود.او در مکانی به طور اتفاقی دختر موردعلاقهاش را میبیند. معشوقهاش بهشدت از حزبی که او به آن پیوسته است، متنفر است. حزب او را به ماموریتی مجبور میکند که در محل ماموریت، مجرم قطار را میبیند. او موفق میشود سه گروگان یک مرکز پزشکی را آزاد کند. گروگانگیرها خود او را میگیرند و زندانی میکنند تا اینکه عوامل حزب باعث آزادیاش میشوند. او قرار است در ماه جولای به فرانسه برود که پس از دستگیرشدن دختر موردعلاقهاش از سوی حزب، با عصبانیت حزب را ترک میکند و در حال خروج از خانه تیمی حزب، بلیت هواپیما را برمیدارد. او و چند نفر از همحزبیهایش در فرودگاه آماده پرواز هستند. او با یکی از گروگانهای ماموریتش دست میدهد و او به ویتک میگوید من مدیون تو هستم که من را نجات دادی. او در پایان بخش اول به دلیل اعتصاب مردمی نمیتواند سوار هواپیما شود. در قسمت دوم که او در حال دویدن برای سوارشدن به قطار ورشو است، موفق نمیشود سوار قطار شود و با مامور ایستگاه قطار درگیر و دستگیر میشود. او به 30روز حبس محکوم و در محل کار اجباری با پسری آشنا میشود که در یک حزب زیرزمینی فعالیت میکند. ویتک به دوستش میگوید اگر به قطار رسیده بودم، الان اینجا نبودم. دوستش میگوید گاهی شانسی نیست ولی او در جواب میگوید چرا هست. او یک زن مسیحی را پیدا میکند که به خدا ایمان دارد و باورهایی برخلاف کمونیستها دارد. در موقعیت دوم همان کسی که ویتک در بخش اول او را به عنوان گروگان نجات داده بود، در حال جاسوسی از اوست. او اینبار در یک گروه مخالف باورهای حزب کمونیست فعالیت میکند.ویتک بهطور اتفاقی دوست شورشیاش «دانیل» را در مراسمی پیدا میکند. او تصمیم میگیرد مسیحی شود. آنها در جایی پنهانی اعلامیههایی علیه حزب کمونیست منتشر میکردند. او به مقصد فرانسه ویزا میگیرد و قصد سفر به آنجا را دارد تا با عقاید کاتولیکهای فرانسه بیشتر آشنا شود. پاسپورت او را به دلیل انجام کارهای خلاف امنیت عمومی و مخالفت با حزب کمونیست رد میکنند. او در نهایت متوجه میشود که اعتصاب شده است و زن صاحبخانه که خبر اعتصاب را از رادیو میشنود، به او میگوید چه خوب شد که نرفتی فرانسه. او در موقعیت سوم نیز به قطار نمیرسد؛ اما اینبار با مامور ایستگاه درگیر نمیشود و در ایستگاه قطار با دختری که همکلاس دانشگاه پزشکیاش بود، ملاقات میکند. او به واسطه علاقه به دخترتصمیم میگیرد به دانشگاه بازگرددو با دختر ازدواج کند. به یکی از استادانش میگوید همه به من خوششانس میگویند که با وجود ترک تحصیل به دانشگاه برگشتم. در بیمارستان برگهای به ویتک میدهند تا امضا کند. این برگه در حمایت از دانشآموزان و دانشجویانی است از سوی حزب کمونیست دستگیر میشوند اما ویتک حاضر به امضای برگه نمیشود و میگوید دوست ندارم عضو هیچ حزبی باشم. پرستاران میگویند این را پسر رییس بیمارستان تهیه کرده اما او باز هم حاضر به امضای نامه اعتراضی نمیشود. پس از دستگیری پسر رییس بیمارستان، رییس بیمارستان میخواهد برای آزادی پسرش تلاش کند و به ویتک پیشنهاد میدهد که به جای او برای یک سخنرانی علمی به فرانسه سفر کند. به دلیل اینکه تولد همسر ویتک دهم جولای است، او مجبور میشود پروازش را تغییر دهد و با پرواز دیگری به پاریس برود که دقیقا همان پروازی است که سقوط میکند. همسرش به او اصرار میکند که نرود اما او میگوید من تصمیم خود را گرفتهام. در اواخر فیلم ویتک و برخی اعضای حزب کمونیست و مسیحیان حزب مخالف کمونیستها بدون اینکه یکدیگر را بشناسند، سوار هواپیما میشوند و کمی بعد از سوارشدن هواپیما در آسمان منفجر میشود و فیلم به پایان میرسد. در این فیلم سرنوشت محتوم ویتک به نمایش درآمده است. شخصیتی نوعی که اهمیت ندارد به چه حزب و گروهی تعلق داشته یا در چه شغلی باشد یا حتی به چه چیزی باور داشته باشد، درنهایت به سرنوشتی از پیشتعیینشده دچار میشود. مانند اعضای حزب کمونیست یا حزب زیرزمینی مسیحی و خود او که به هیچ حزبی و گروهی وابستگی نداشت.
Run Lola Run: این فیلم که به کارگردانی تام تیکور در سال 1998 ساخته شده است، داستان اتفاقاتی است که براساس شانس یا بدشانسی ممکن است برای همه رخ دهد.
اول فیلم دو جمله بر صفحه نمایشگر ظاهر میشود که چنین است: «ما از اکتشافکردن بازنخواهیم ایستاد و انتهای همه اکتشافها نقطه آغازین خواهد بود. مکانی که برای اولین بار میشناسیم». تیاس الیوت.
«بعد از بازی... قبل از بازی است». اس. هربرگر.در این فیلم زمان عامل اصلی است. عاملی سرنوشتساز که به طور کامل از همان ابتدا سرنوشت محتوم را به چالش میکشد و معتقد است این نحوه استفاده صحیح یا اشتباه ما از زمان و اتفاقات است که سرنوشت ما را رقم میزند، نه چیز دیگر. این فیلم نیز مانند مورد قبلی دارای سه اپیزود است که در هرکدام اتفاق خاص و متفاوتی رخ میدهد.«مانی» پسری است که با«لولا»، دختر مورد علاقهاش تماس میگیرد و از او کمک میخواهد.مانی با لولا قرار گذاشته بودند تا راس ساعتی مشخص بر سر قراری حاضر شوند اما لولا میگوید به دلیل اینکه موتورم را دزدیدند، سرموقع بر سر قرار نرسیدم. مانی میگوید با کاری که تو کردی، ممکن است من را بکشند. لولا میگوید رفته بودم سیگار بگیرم که موتورم را دزدیدند. مانی میگوید من سر قرار با خلافکاران رفته بودم که الماسها را گرفتم و پول را از گروه دیگری تحویل گرفتم،بعد منتظر تو شدم اما تو نیامدی و سوار قطار شدم. در قطار پلیس را دیدم و با ترس از قطار خارج شدم و متوجه نشدم که ساک پولها را جا گذاشتم. یک کارتنخواب که کنارم بود، ساک را برداشت و الان معلوم نیست با پولها چه کار کرده است. اگر نتوانی تا 20 دقیقه دیگر صد هزار مارک برای من جور کنی، شخصی به نام «رونی» من را میکشد. لولا میگوید صبر کن من خودم را به تو برسانم، سعی میکنم در مسیر برایت پول جور کنم. مانی میگوید اگر تا 20 دقیقه با پول نیایی، من به فروشگاه نبش خیابان دستبرد مسلحانه میزنم. به فکر لولا میرسد که از پدرش که شخص ثروتمندی است و رییس یک بانک است، پول قرض بگیرد. او با سرعت میدود تا خود را به مرکز کار پدرش برساند.در راهپله پسر همسایه و سگش در مسیر لولا قرار گرفتهاند که لولا بدون توجه به آنها به سرعت از کنارشان میگذرد وسگ به لولا حمله نمیکند. در مسیر پسری به لولا میگوید حاضرم دوچرخهام را به تو بفروشم تا سریعتر به مقصد برسی اما او قبول نمیکند. در همین مسیر اتفاقات عجیبی برای اطرافیان لولا در خیابان میافتد. لولا در خیابان اتفاقی از کنار مرد کارتنخواب که پولها را برداشته بود، میگذرد اما او را نمیشناسد. پدر لولا با شنیدن خواسته او، او را از آنجا بیرون میکند. لولا پس از ناکامی در گرفتن پول از پدرش به سرعت با دویدن خود را به مانی میرساند. لولا دیر به مانی میرسد و او به سرقت مسلحانه اقدام میکند. لولا به فروشگاه میرسد و از مانی میخواهد که از فروشگاه خارج شود اما مانی به لولا میگوید تو دیر رسیدی و حالا من مجبورم این کار را بکنم. به من کمک میکنی؟ لولا هم وارد فروشگاه میشود و با حمله به یک پلیس و سرقت اسلحهاش، اقدام به سرقت از فروشگاه میکنند. پلیس در خیابان آنها را دستگیر میکند و به طور اتفاقی لولا با شلیک گلوله پلیس کشته میشود. در حالت دوم پسر همسایه در راهرو پایش را جلوی پای لولا میاندازد و باعث زمینخوردن او میشود که باعث زخمیشدن لولا و در نتیجه کاهش سرعتش میشود. در هر بخش لولا با برخوردها یا صحبتهای کوچکی که با دیگران دارد، باعث تغییر سرنوشت آنان میشود. او در حالت دوم پس از ناکامی در گرفتن پول اسلحه نگهبان بانک را میدزدد و قصد دارد پدرش را با آن تهدید کند تا از او پول بگیرد. پدرش را گروگان میگیرد تا به این وسیله او را مجبور به دادن پول کند. او پس از گرفتن پولها و خروج از بانک با پلیسها مواجه میشود که بانک را محاصره کردهاند اما پلیس او را با یکی از مشتریان بانک اشتباه میگیرد و به او کمک میکند تا از بانک دور شود. او به دویدن ادامه میدهد تا خود را به مانی برساند. لولا به مانی میرسد اما در حال عبور از خیابان، مانی تصادف میکند و میمیرد. در حالت سوم لولا به سرعت از خانه خارج میشود و ترس از سگ همسایه باعث افزایش سرعت او میشود. در خیابان پسر دوچرخهسوار دوچرخهاش را به مرد کارتنخواب میفروشد. به دلیل ملاقات کاری، لولا نمیتواند پدرش را ملاقات کند. پدر لولا در حال خروج از بانک است و پس از سوارشدن در ماشین دوستش از بانک فاصله میگیرد. مانی به طور اتفاقی کارتنخواب دوچرخهسوار را در خیابان میبیند و به تعقیب او میپردازد. در مسیر، آنها از مقابل پدر لولا و دوستش که سوار ماشین بودند، عبور میکنند و باعث تصادف شدید آنها با ماشینی دیگر میشوند. لولا پس از ناکامی از ملاقات با پدر به یک کازینو میرود تا قمار کند. او دو بار همه ژتونهایش را روی یک شماره قرار میدهد و چرخه شماره به طور اتفاقی او را برنده میکند. مانی با اسلحهاش موفق میشود کارتنخواب را متوقف کند و پول را زا او بگیرد. هر دو آنها یعنی لولا و مانی با سرعت به سمت محل قرارشان حرکت میکنند ومانی پولهای پسگرفتهشده از مرد کارتنخواب را به رونی میدهد و فیلم در همینجا به اتمام میرسد.کارگردان قصد دارد این مفهوم را به مخاطب القا کند که تصمیمات درست و البته در نهایت شانس است که زندگی انسانها را تغییر میدهد و چیزی بهعنوان سرنوشت محتوم بیمعنی و پوچ است.
Mr nobody: این فیلم در سال 2010 به کارگردانی جاکو ون دُرمِل ساخته شده است. در این فیلم تاکید اصلی کارگردان بر مسائل علت و معلولی و نظریه «اثر پروانگی» استوار است. شخصیت اصلی «نیمو» نام دارد که خود را نیمو هیچکس معرف میکند؛ با اینکه نام خانوادگی او کرَفت است. او 117 سال دارد و آخرین انسان فانی روی کره زمین است. پزشکی که مسئول پرونده پزشکی اوست، به او کمک میکند تا با هیپنوتیزم خاطراتش را به یاد بیاورد. نیمو با هیپنوتیزم پیش از بهدنیاآمدنش را به خاطر میآورد. پدر نیمو دلیل آشناییاش را با مادر نیمو به اثر پروانگی مربوط میداند. او میگوید پروانهای که در گوشهای از دنیا بال میزد، باعث کندهشدن برگی از درخت شد. برگ خشک در هوا معلق بود و باد آن را زیر پای من قرار داد. من پایم را روی برگ گذاشتم که باعث زمینخوردن من شد و مادرت که داشت از کنار من میگذشت به من کمک کرد تا از زمین بلند شوم که این باعث آشنایی ما شد. مبنای اصلی این فیلم نیز زمان است. نیمو میگوید چون زمان به عقب برنمیگردد انتخاب دشوار است. با همین جمله میتوان دریافت که سازنده فیلم قصد دارد تقدیر را به چالش بکشد و روابط علت و معلولی را عامل اصلی تمام اتفاقات میداند. نیمو میگوید من پیش از بهدنیاآمدن به واسطه اینکه فرشته فراموشی انگشتش را روی لبم فشار نداد میتوانستم تمام اتفاقات را به یاد بیاورم؛ ولی کسی این مساله را باور نمیکرد. با پیداشدن اختلاف بین پدر و مادر نیمو و جدایی آنها، در صحنهای پدر و مادر نیمو در ایستگاه قطار ایستادهاند و از او میخواهند تصمیم بگیرد که میخواهد با پدرش بماند یا با مادرش سوار قطار شود. او در ذهنش حالتهای مختلف را بررسی میکند. در حالت اول پس از سوارشدن مادرش به قطار، به دنبال او میدود و به قطار میرسد و سوار میشود اما در حالتی دیگر پدرش از پشت سر او را صدا میزند و این امر باعث تاخیر در سرعتش میشود،همچنین کفشش از پایش خارج میشود؛ بنابراین به قطار نمیرسد و در کنار پدرش میماند. صحنهای به نمایش درمیآید که شخصی در کارخانه کفشسازی از قراردادبستن با کارخانهای که بند کفش تولید میکند، صحبت میکند. بندکفشهای بیکفیتی که باعث درآمدن کفش نیمو از پایش شد و نگذاشت او به مادرش برسد و باعث عوضشدن سرنوشتش شد. نیمو در کودکی با سه دختر به نامهای جِین، آلیس و آنا دوست است که با تخیلاتش امکان ازدواج با هرکدام از این سه گزینه و اتفاقات پس از آن را مرور میکند. او در حالتی یک کارمند ساده است، در حالتی دیگر رییس یک شرکت بزرگ است و در حالتی دیگر کارتنخوابی بیش نیست. او یک بار پس از گمکردن آنا، از او که پس از مدتها دوری پیدایش کرده بود، شمارهای میگیرد تا بهاینصورت با او در ارتباط باشد اما بر اثر «اثر پروانگی» باران میبارد و باعث خیسشدن جوهر روی کاغذ میشود و شماره از بین میرود. نیمو میگوید: یک برزیلی بیکار دو ماه پیش از آنکه این اتفاق برای من بیفتد، تخممرغی را آبپز میکرد اما باعث خلق یک میکرواقلیم در اتاقش و تفاوت نامحسوسی در دمای هوا شد و نتیجه این بود که دو ماه بعد در آن طرف دنیا باران سنگینی آمد. نیمو در ادامه میگوید: آن برزیلی بیکار به جای سرکاررفتن آن روز در خانه ماند و تخممرغ آبپز کرد چون شغلش را در کارخانه تولید لباس از دست داده بود، چون شش ماه پیش از آن، من قیمت لباسها را مقایسه کرده بودم و لباس ارزانتر را خریده بودم که باعث بیکارشدن او شدچون تولید لباس به کشورهای دیگر منتقل شده بود. یک ضربالمثل چینی میگوید: یک دانه برف میتواند یک برگ بامبو را خم کند. در انتهای فیلم پس از اتمام تمام روایتهای نیموی 117ساله به خبرنگاری که از او در حال تهیه گزارش است، میگوید نه من وجود دارم و نه تو. ما حاصل تصورات و خیالات یک بچه 9سالهایم که با یک انتخاب غیرمنتظره مواجه شده. منظور همان انتخاب بین پدر و مادر در زمان جدایی آنهاست. در انتهای فیلم نیموی 117ساله میگوید در شطرنج حالتی وجود دارد که اصطلاحا به آن تسوتسوانگ میگویند؛ یعنی حالتی که تو تنها یک حرکت برای انجام داری و آن حرکتنکردن است؛ زیرا در صورت حرکت میبازی؛ اما چارهای جز حرکتکردن نداری!
500 Days of Summer: این فیلم در سال 2009 به کارگردانی مارک وِب ساخته شده است و داستان پسری به نام «تام» را روایت میکند که معتقد است سرنوشت او را با دختری به نام («سامر» = تابستان) آشنا کرده است. تام معماری خوانده است؛ اما به دلیل احتیاج به کار، پذیرفته در شرکتی که کارتپستال مینویسد و چاپ میکند، کار کند. او به سامر میگوید من پذیرفتهام که در این شغل باشم که پذیرش مطلق تقدیر را نشان میدهد. سامر در اواسط رابطهشان به تام میگوید دوست ندارم رابطه ما مطلق باشد و میخواهم کاملا اتفاقی باشد اما تام بهشدت به او علاقهمند شده است و این را تقدیر خود میداند و دوست ندارد بههیچوجه با چیزی برخلاف باورهایش مواجه شود. تام شخصیتی مطلقگراست؛ درحالیکه سامر کاملا به اتفاقات و نسبیگرایی باور دارد. تام در زمان رابطه با سامر کارتپستال تبریک مینوشت اما پس از قطع ارتباط و رفتن سامر طوری افسرده و ناامید شد که رییسش از او خواست به نوشتن کارتپستال تسلیت بپردازد. تام به دلیل علاقه شدیدش به سامر پس از رفتن او بهشدت از او متنفر شد و دیگر از او بدش میآمد. این نیز به دلیل همان حس مطلقگرایی او بود. او پس از مدتی اتفاقی سامر را میبیندولی رغبتی به همصحبتی با او ندارد تا اینکه سامر به سوی او میآید و سر صحبت را با او باز میکند. تام دوباره احساس میکند رابطه ازدسترفتهاش را بازیافته است اما اشتباه میکند چون باورهای سامر تغییر نکرده و این تام است که باید روابطش را با سامر بر حسب علایق او تغییر دهد. سامر تام را به یک میهمانی خصوصی دعوت میکندولی در آنجا اوضاع آنطور که تام انتظارش را میکشید، پیش نمیرود. تام در این میهمانی متوجه میشود که سامر نامزد دارد و قصد ازدواج با شخص دیگری را دارد. در انتهای فیلم تام و سامر بار دیگر به طور اتفاقی همدیگر را در جایی که برای اولینبار دیده بودند، ملاقات میکنند. تام از کارش استعفا داده و باورهایش دگرگون شده است. همچنین سامر برخلاف باورهایش میگوید شخصی را دیدم و انگار سرنوشت او را برای من انتخاب کرده بود. تام هم میگوید من هم از سرنوشت و جفتهای معنوی و عشق واقعی که تو الان به آن اعتقاد داری و خودم هم پیش از این به آن اعتقاد داشتم، متنفرم. سامر به تام میگوید اگر زمانی که در رستوران نشسته بودم و با همسرم برای اولینبار ملاقات کردم، در جای دیگری بودم، چه اتفاقی میافتاد؟ پس این تقدیر من بوده است که با آن مرد ازدواج کنم. تام پس از آن برای پیداکردن شغل تازهای وارد شرکتی میشود و در آنجا اتفاقی با دختری به نام («آتمن» = پاییز) آشنا میشود و به این امر اعتقاد کامل پیدا میکند و چیزی به نام سرنوشت وجود ندارد و تمام اتفاقاتی که برای مردم در جهان میافتد، تنها برحسب تصادف است، نه چیز دیگر.