بی قانون/قصه‌ چراغ جادو


بی قانون/قصه‌ چراغ جادو

خواستم سرم را بلند کنم، اما پیرمرد برده‌فروش آرنجش را جوری روی سرم فشار داد که نزدیک بود کاسه سرم را سوراخ کند و آرنجش را در مغزم فرو کند. گفتی: «از دور دیدمت، اخم کرده بودی، خندیدن هم بلدی؟»

قانون-سال‌ها پیش بود، نوجوانی آفتاب‌سوخته بودم با شکمی آویزان. وسط میدان برده‌فروش‌ها زانو زده و سر به زیر افکنده بودم. زیر دستبندها و پابندهایم خون دَلَمه بسته بود و بوی آهن و عرق همه تنم را پر کرده بود. پیرمردی با دماغی نوک‌تیز و چشم‌هایی ریز روی شانه‌ام نشسته بود و آرنجش را روی سرم گذاشته و ستونِ چانه‌اش کرده بود. گاهی شلاقش را در هوا می‌چرخاند و بَرده‌ای را فرا می‌خواند تا برای مشتری‌ها زور‌آزمایی کند و خودی نشان دهد. برده‌ها زیر آفتاب می‌غریدند و همان‌طور که کف بر لب‌های‌شان پدیدار می‌شد با چشم‌هایی از حدقه در آمده کُنده‌هایی سنگین را بالای سر می‌بردند تا زورِ بازوهای ستبرشان، دلِ خریداران را ببرد. من اما زشت بودم و چاق. نه چشم‌های رنگی داشتم نه پوستی خوشرنگ. حتی سخن گفتن هم نمی‌دانستم و تنها چیزهایی که نصیبم می‌شد کپلِ استخوانی و آرنجِ تیزِ پیرمردِ برده‌فروش بود. من بَرده‌ای بودم که هیچ خریداری نداشت، تا آن روز که تو آمدی...

آمدی و ایستادی روبه‌رویم. سرم پایین بود. پنجه‌های پاهایت را حنا گذاشته بودی و میان شاخ و برگ‌های حنایی‌ات پروانه‌ای کوچک نشسته بود. خواستم سرم را بلند کنم، اما پیرمرد برده‌فروش آرنجش را جوری روی سرم فشار داد که نزدیک بود کاسه سرم را سوراخ کند و آرنجش را در مغزم فرو کند. گفتی: «از دور دیدمت، اخم کرده بودی، خندیدن هم بلدی؟» تا خواستم پاسخت را بدهم پیرمرد خندید و گفت: «این غلام‌بچه هیچی بارش نیست دختر، اونقدر به درد نخوره که حاضرم به یه قالب پنیر بفروشمش» تو پنیر نداشتی. یک سکه‌ رنگ و رو رفته کفِ دست پیرمرد گذاشتی و مرا خریدی. پیرمرد اِهِن و اِهِن‌کنان از روی شانه‌ام برخاست و لگدی به کپلم زد و گفت: «حتی به درد اینکه روت بشینن هم نمی‌خوری»؛ سر چرخاندم تا پیدایت کنم، نبودی. مرا میان بازار برده‌فروش‌ها رها کردی و در هزار توی آنجا گم شدی. من ایستاده بودم وسط بازار، با پوستی آفتاب‌سوخته و شکمی آویزان، با ردِّ دستبندها و پابندها روی دست‌ها و پاهایم و بوی آهنی که همه تنم را پر کرده بود. همچون طفلی که مادرش را گم کرده هراسان بودم. چهره‌ات را ندیده بودم، پس مدام سر می‌چرخاندم و روی زمین پی پاهایی می‌گشتم که پروانه‌ای روی‌شان بود. برده‌ها با بازوهای ستبر و تن‌های عرق کرده‌شان دوره‌ام کرده بودند، یکی فریاد می‌کشید و دیگری سینی‌های آهنی را پاره می‌کرد، یکی با دست‌های خالی گاو را می‌کشت و دیگری با چشم‌هایی سرخ اسب را روی دست‌هایش بلند می‌کرد. تماشاگران مدام هیاهو می‌کردند و کیسه‌های سکه‌هاشان را در هوا تاب می‌دادند. انگار صدای جرینگ‌جرینگ سکه‌های‌شان پروانه‌ حنایی‌ات را ترسانده و پَرَش داده بود، برای همین صدها سال طول کشید تا پیدایت کنم...

راستش، آن همه سال زنده ماندم تا تو را بیابم. مدام پی‌ات گشتم و گشتم. میان رودها، دره‌ها، دریاها و کوه‌ها پی پروانه‌ای گشتم که روی پاهایی حنا زده جا خوش کرده و دلبری می‌کند. بارها دلم می‌خواست نامت را فریاد بزنم اما نامت را نمی‌دانستم، تنها نشانی‌ام همان پروانه بود. همین پروانه‌ای که روی پاهای حنازده‌ات نشسته، درست کنار همین چمدانِ ارغوانی‌ات...

همان‌طور که دسته‌ چمدانش را گرفته می‌خندد و می‌پرسد: «بازار برده‌فروش‌ها؟ مگه تو چند سالته؟ 200 سال؟ 500 سال؟» نگاهم روی چمدانش قفل شده. گلویم می‌سوزد. بی‌آنکه توی چشم‌هایش نگاه کنم علاءالدینی کوچک و طلایی از جیبم در می‌آورم و سوی او می‌گیرم و می‌گویم: «300 سال پی‌ات گشتم تا اینو بهت بدم...» چشم‌هایش می‌درخشند. علاءالدین را می‌گیرد و می‌گوید: «چراغ جادوییه؟» شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم: «نمی‌دونم جادوییه یا نه، بهش دست نمالیدم که ببینم غول داره یا نه». علاءالدین را توی چمدان ارغوانی‌اش می‌گذارد و می‌پرسد: «اگه غول چراغ جادو بیاد بیرون بگه سه تا آرزو کن اولین آرزوت چیه؟» بی آنکه فکر کنم می‌گویم: «اولیش اینه که تو به همه آرزوهات برسی» لبخند می‌زند و می‌گوید: «خب، دومیش چیه؟» باز هم بی آنکه فکر کنم پاسخ می‌دهم: «دومین آرزوم اینه که آرزوی اولم بر آورده بشه!» لبخندش کش می‌آید، می‌پرسد: «و سومیش؟» این بار سکوت می‌کنم. نگاهم می‌افتد روی چمدان ارغوانی‌اش. می‌دانم که باید برود. انگار صدها سال پی‌اش گشته‌‌ام تا نظاره‌گرِ رفتنش باشم. با تنی آفتاب‌سوخته و قامتی کوژ ایستاده‌ام برابرش و هی این پا و آن پا می‌کنم. راستش، او را ندیدن هزار بدی داشت و تنها یک خوبی، او را دیدن هم هزار خوبی دارد و تنها یک بدی، آن تنها خوبی و این تنها بدی هر دو یک چیزند، هر دو همان «دلتنگی»اند. یهو با هیجان می‌پرسد: «نگفتی، سومیش چیه؟» بغض می‌نشیند توی گلویم، می‌گویم: «که دلتنگی خفه‌مون نکنه...» او چمدان ارغوانی را سوی من می‌گیرد و می‌گوید: «خب، دیگه وقت رفتنه، باید بری!» صدایم در نمی‌آید، حالا یادم آمده که مسافرِ این قصه منم، نه او. پس چمدان ارغوانی‌ام را برمی‌دارم و می‌روم...

حالا رسیده‌ام به بازار برده‌فروش‌ها. زانو زده و نشسته‌ام روی زمین، با پوستی آفتاب‌سوخته و تنی نحیف زیر سنگینی هیکل پیرمردی استخوانی و چشم‌تنگ می‌لرزم. پیرمرد کپل استخوانی‌اش را روی شانه‌ام نهاده و مدام برده‌های دیگر را فرا می‌خواند تا برای مشتری‌ها خودنمایی کنند. یهو تو می‌ایستی روبه‌رویم. پاهایت را حنا گذاشته‌ای. از پیرمرد می‌پرسی: «این غلام‌بچه‌ای که روش نشستی بلده پروانه بشه؟» پیرمرد تُفی روی زمین می‌اندازد و می‌گوید: «این زبون‌بسته به هیچ دردی نمی‌خوره، حتی بلد نیست حرف بزنه، آخرشم چربی تنش روغن چراغ می‌شه!» تو بی‌آنکه حرفی بزنی می‌روی و پی پروانه‌ای برای پاهای حنا زده‌ات می‌گردی، من اما، اینجا، زیر سنگینی هیکل پیرمرد استخوان خرد می‌کنم و با خرده استخوان‌هایم دور خودم پیله‌ای تنگ و تاریک می‌سازم تا شاید روزی درون همان چراغ جادو دوباره زاده شوم و غول چراغ جادویش شوم، اما این را می‌دانم که غول‌های دلتنگ هرگز هیچ آرزویی را برآورده نخواهند کرد...

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه گوناگون

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید
منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


تست هوش تشخیص دو خواهر : کدام پسر 2 خواهر دارد؟