پس بزن نقابت را خوب می شناسم آن، چشم ناسپاست را سنگ دیگری بردار، جمع کن حواست را من که بی سپر هستم زنده بر سر دارم بی شمار و بسیارم باشما برادرها از...
از چشم به در دوخته عمری گله داریم دو نیمه ی سیبی که ز هم فاصله داریم پیچیدگی ِعشق ، فرایند غریبی است با عقل دراین معرکه ها مساله داریم ما کوچ نکردیم...