پس بزن نقابت را خوب می شناسم آن، چشم ناسپاست را سنگ دیگری بردار، جمع کن حواست را من که بی سپر هستم زنده بر سر دارم بی شمار و بسیارم باشما برادرها از...
از چشم به در دوخته عمری گله داریم دو نیمه ی سیبی که ز هم فاصله داریم پیچیدگی ِعشق ، فرایند غریبی است با عقل دراین معرکه ها مساله داریم ما کوچ نکردیم...
زندگی جز طرح غم پرداختن چیزی نبود بود شاید برشما، اما به من چیزی نبود مادرش خوانند دنیا را نمیدانم چرا او به جز مرد خشن یا بد دهن چیزی نبود آنچه از...